نگاه من به ساعت پوکیده
و شعر های غمگین و عاصی
و گرگ خسته که از تفنگ نترسیده
به شبه های من به اصل هستی
به بغض بی کسیت وقت مستی
...
رگی که سرونشتش انسداد است
و جرم تو که داد پیش باد است
همیشه انتهای قصه تلخ است
و شاعری که خکمش ارتداد است
....
از دریا جز پاره ی چوبی نرسید
دلتنگ تر از عشق غروبی نرسید
جز مرگ که آخرین رفیق ما بود
این قصه به جای خوبی نرسید
شب ، چرا میکشد مرا؟
تو نشستهای کجای ماجرا؟
من ، چنان گریه میکنم
که خدا بغل کند مگر مرا
عمر همه لحظه وداعست
و صدای پایت آخرین صداست
ای گریه های بعد از این
خاطرم نمانده شهر من کجاست ...
خوابیدم روی خاک
می تابه بالا سرام آفتاب
لحظه ی ابر، قطره ی آب
یهویی رو صورت ام افتاد
نفس ام حبس، قلب تاپ تاپ
توی سینه ام می شه پرتاب
تونل سرد و می خورم سُر
آخرش می پرم از خواب
آسمون پر ستاره است
جای سوزن نیست
چشمامو با دستام میمالم
دوباره میبینم این دفعه خبری نیست
تکراریست
همون سیاه همیشه، لکه های براق
با خودم فکر میکنم کدوم حقیقت داره، میبردم خواب...