جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
می‌زنم هر نفس از دست فراقت فریاد
آه اگر ناله زارم نرساند به تو باد
چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان؟
در فراق تو چنانم که بداندیش مباد
روز و شب غصه و خون می‌خورم و چون نخورم؟
چون ز دیدار تو دورم به چه باشم دلشاد؟
تا تو از چشم من سوخته دل دور شدی
ای بسا چشمه خونین که دل از دیده گشاد
حافظ دلشده مستغرق یادت شب و روز
تو از این بنده دل رفته به کلی آزاد


منسوب به حافظ
 
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود ...


گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه به دستور می شود

گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود

گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود

گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود

گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود
ازهرچه زندگیست دلت سیر می شود

گویی به خواب بود جوانی‌ مان گذشت
گاهی چه زود فرصت مان دیر می شود

کاری ندارم کجایی چه می کنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود ...
 
گر شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
.
.
.
گر چو فرهادم به تلخی جان بر آید باک نیست
بس حکایت های شیرین باز می‌ماند ز من
.
.
.
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه ای افسانه ای راند ز من
 
اگرچه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت مرساد
 
img_20250108_143916_558_x21c.jpg
 
«ازت ممنونم که بهم گفتی همه‌چیز درست میشه. فکر نکنم هیچ یک از ما در حال حاضر از این مورد مطمئن‌ باشه ولی شنیدنش از زبون یکی دیگه حس خیلی خوبی داره.»
 
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
مولانا
 
روز اول که به استاد سپردند مرا
دیگران را خرد آموخت مرا مجنون کرد
 
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی
وی آینهٔ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
هر جا که روی، چو نقش جمعی که تویی
هر چیز که جوی، عین معنی که تویی
چرخ ارچه بسی بلند و پرگار نماید
تو مرکز آنی و نهایی که تویی

مولانا
 
Back
بالا