جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دست خودم نیس جوشی ام
نه اهل مدارا نه اهل چشم پوشی ام

بفروشینم ده تایی بریزین
من همیشه جلو گاوا قرمز پوشیدم

من و سنگ عشق شیشه کرد
یه قلب دارم که باهاش حس نمیشه کرد

یه تئوری مغرور تومه
میگه توو خاک دشمن دنبال زندگی بگرد

من نبرم تو هم نمیبری
خودم نخوام هیچی از خودم نمیفهمی

توو دل کوهم قد بی آب و غذا
وابسته به چوپون توو گله میچری

خلاف جهت این رودخونه هام
چراغ سبزتون نمیندازه نور توو چشام

ترجیح میدم ولگرد بمیرم
تا اینکه داشته باشم نون توو حصار

بیخیال من شین برین
سگاتونو سمتم کیش بدین

مستثنام از هر سیستمی
نمره میخوام و پرم از غلط دیکته ای

یه پسر همیشه توو اخم
معتاد تنهایی عاشق غریبه بودن

میخوام فقط به خودم شبیه بمونم
من همینم همین قد بد همینه مودم

#روز_مرد_باشه!!!!!!
 
وقتی جنگ تمام شد، ازدواج می کنیم و زمین مثل تو پر از گل خواهد شد. و رحم تو زیباترین دختر دنیا را به دنیا خواهد آورد.
 
من نه به بهشت خدا تعلقی دارم و نه به جهنمش. نه اونقدر پلیدم که محکوم به آتیشش باشم و نه اونقدر پاکم که جایی توی بهشتش داشته باشم، پس در نتیجه تا ابد توی برزخش باقی می‌مونم.
 
تو هرکاری که توانسته ای کرده ای؛ اگر در نیمه راه متوقف شده ای، به این دلیل است که هنوز نیروی کافی نداشته ای‌. هیچ کس حق ندارد تو را سرزنش کند‌...
مرده های بی کفن و دفن _ ژان پل سارتر
.
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم ...
قیصر امین پور
 
بس دعاها کان زیانست و هلاک
وز کرم می‌نشنود یزدان پاک
شکر حق را کان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم آن سود شد
 
ای گل، تو ز جمعیت گلزار چه دیدی؟
جز سرزنش و بدسری خار، چه دیدی؟

ای لعل دل افروز، تو با این همه پرتو
جز مشتری سفله به بازار چه دیدی؟

رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت
غیر از قفس ای مرغ گرفتار، چه دیدی؟

ای شمع، دل افروز تو با این همه اشک
جز داغ جگرسوز به شب زار چه دیدی؟

پروین اعتصامی.
 
از خدا کِردُم طلب میشُم بزایه
برشو نذری کُنُم یارُم بیایه

(ازین نظر که مستقیم از همون اول از خدا اومدن یارو نخواسته عین کارای منه.)
 
و شاید گناه ما این بود که اصالت داشتیم. احترام سرمان میشد و حد نگه می داشتیم، وفاداری را خوب آموخته بودیم و محبت از نگاه مان چکه می کرد؛ وقار در رفتار ما و درستی در کردار ما مشهود بود. و شاید؛ گناه ما این بود نه زرق داشتیم نه برق. نه رنگ داشتیم نه لعاب. نه با دست پس می‌زدیم و نه با پا پیش می کشدیم، و شاید؛ گناه ما این بود که زلال بودیم و آن طرف دل‌مان معلوم...
 
غریبم؛
در این شهر،
نه زیبایی است که تسلایم دهد
نه چهره ای آشنا
در انتظار شنیدن صدای یک قطارم
دو چشمم
دو چشمه
 
شد، شد، نشد، نشد، ولش کن 🕺🕊️
 
مارا بجز خیالش فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی زین خوبتر نباشد
 
‏آزرده دل از کوی تو رفتیم
و نگفتی
کی بود؟
کجا رفت؟
چرا بود و چرا نیست.
-شهریار.
 
Back
بالا