جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق جهان نتوان کرد
 
من از تمام دختران شهر سَر بودم
افسوس از بازی دنیا بی خبر بودم
از عکس هایی که به دیوار اتاقت بود
هرچندزیباتر نبودم، ساده تر بودم
هرجا کم آوردی کنارت بیشتر ماندم
با این که زن بودم ولی مرد خطر بودم
هرجا به خاکی میزدی از آن همه همراه
تنها یکی می ماند من آن یک نفر بودم
هرجا یکی کم بود کاسه کوزه هایت را
روی سر او بشکنی آن دور و بر بودم
از دور میفهمم چه حالی، شادی یا غمگین
اما تو چه؟ دیروز فهمیدی پکر بودم؟
از خود به تو ،از تو به غم، از غم به تنهایی
من در تمام عمر در حال سفر بودم
من عاشقی کردم تو عادت، فرق ما اینست
اهل سیاست بودی و اهل هنر بودم
ای کاش آن روزی که گفتی دوستت دارم
یا لال بودی، نه زبانم لال، کر بودم
گفتی اگر تو جای من بودی چه میکردی؟
ترکت نمیکردم عزیزم من اگر بودم
برگشتی و تنهایی ام را بیشتر کردی
من هم به پایت سوختم از بس که...
مائده هاشمی
 
او مانند تکه ای از روحم، همیشه آنجا بود.
من ناامیدانه تلاش میکردم انکارش کنم،
تلاش میکردم فراموشش کنم،
اما هیچکدام از آن جلسه های مشاوره و روانکاوی نتوانست او را از وجودم بیرون بکشد.
ما بخشی از همدیگر بودیم.
 
رک بگویم از همه رنجیده‌ام
از غریب و آشنا ترسیده‌ام.
بی‌خیالِ سردیِ آغوش‌ها،
من به آغوشِ خودم چسبیده ام
 
نزدیکم به تو مثل اسفند به فروردین،
دوری از من مثل فروردین تا اسفند.
 
در دو چالِ گونه ات دنیایِ من جا میشود
عاشقِ دنیایِ خویشم لحظه ی خندیدنت
 
یک شب به هوای طلب فوت و فن شعر
رفتم شب شعری من استاد ندیده

تا اینکه از این راه شود شعر تر من
مطلوب دل و دیده‌ی اصحاب جریده

دیدم چه مراعات نظیری ست در آنجا
داخل شدم و حیرت من گشت عدیده

مردان همگی پاچه‌ی شلوار تفنگی
زنها همگی مانتوی پندار دریده

بر بینی‌شان تیغ عمل خورده و لب‌ها
بوتاکس شده همچو انار ترکیده

بی‌فاصله‌ی شرعی یک گوشه نشسته
سام و سحر و سوسن و ساناز و سپیده

فی الجمله جویدندی و دادند و گرفتند
آدامس و دل و قلوه فریدون و فریده

گفتم که عجب لفی و نشری است مرتب
فردوسی طوسی هم از این سان نگزیده

من غرق تفکر شده بودم که به ناگاه
آهو بره‌ای همچو گل شاخه بریده

با نیّت بد زد به دلم چشمک نابی
گفتم برو ای شاعره‌ی خیر ندیده

از سوی دگر هلهله برخاست به ناگاه
گفتم چه شده حضرت استاد رسیده

آمد به جلو البته بر دوش مریدان
استاد که در نوع خودش بود پدیده

از مرتبه‌ی زلف زده طعنه به گوریل
پیش از جلسه‌ شصت گرم شیره کشیده

می‌شد به یقین گفت که در مملکت شعر
یک تپه نمانده است که بر آن نپریده

انداخت به چای آب دهان خورد مریدی
کی داده مراد ای پسر آب طلبیده

القصه نشستیم در آن جمع ولیکن
زان خیر ندیدیم کسی صاحب ایده

ترس من از این بود و یقین داشتم این را
کاین عقده بدل می‌شود آخر به عقیده

از آن طرف محفل یک دفعه با پا خواست
قرطی بچه‌ای لاغرک و رنگ پریده

شلوارک وی پاره‌تر از کاغذ برجام
بر بازوی خود عکس دو تا قلب کشیده

مویش فشن و دور سرش را زده با تیغ
چون مرتع سبزی که در آن گاو چریده

بالای تریبون شده آن گاه چنین خواند
طرفه غزلی گرچه خودش گفت قصیده

ای یار وفا کرده و پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده‌ی یوسف ندریده

من داد زدم آی عمو شعر ز سعدی‌ست
پیچید به خود مثل بز مار گزیده

گفتا که شکایت کنم از دزدی سعدی
بر صورت او هم بزنم چند کشیده

گفتم دهدت عقل خدا زد به ملاجم
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
 
وَ قَالَ عليه السلام مَا زَنَى غَيُورٌ قَطُّ
 
Back
بالا