جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
رفته رو مخم زندگی
دیگه خودم واسه خودم زنده نیست
تنها توو لحظات پُر از تشنگی
خودم شدم واسه خودم جبرئیل
نمیشنوم باید بلند بهم بگی
که اگه گُل داری از هلند بهم بدی
...
تا ابد الله ارباب منه
با اینکه جسمم از راه به دره
اگه بخواد میرن زخمام یه شبه
نمیزاره توو جهنم را بدنت

-آهنگ "واقعی" از پیشرو و هیروسینا
 
کاش دلتنگی نیز نام کوچکی میداشت تا به جانش میخواندی
 
من هروقت می‌باختم تو رو نگاه می‌کردم. حالا که تو رو باختم به کی‌ نگاه کنم؟
 
همره موج می شوم راهی اوج می شوم
فوج به فوج می شوم باز مقابلم تویی
سایه ماه می شوم در ته چاه می شوم
راهی راه میشوم باز مقابلم تویی
توی رواق می شوم کنج اتاق می شوم
بسته به طاق می شوم باز مقابلم تویی
این همه مرد می شوم مخزن درد می شوم
ساکت و سرد می شوم باز مقابلم تویی
از همه دور می شوم نقطه کور می شوم
زنده به گور می شوم باز مقابلم تویی
همدم خوار می شوم بی کس و یار می شوم
بر سر دار می شوم باز مقابلم تویی
-مولانا.
 
چو ایران مباشد تن من مباد
 
توبه کنم که بشکنم به هر نفس

لذت توبه کردنم توبه شکستن است و بس

نیم شبی توبه کنم می نخورم بار دگر

شب نرسیده به سحر دوباره میکنم هوس
 
آرزو دارم که مرگت را ببینم بر مزارت دسته های گل بچینم
آرزو دارم ببینم پر گناهی مرده ای در دوزخی و رو سیاهی
جای اینکه عاشق زار تو باشم آرزو دارم عزادار تو باشم

بهتر از هر عاشقی نازت کشیدم در عوض نامردمی ها از تو دیدم
هر کجایی راه خوش بختی نیابی راحت و بی دغدغه هرگز نخوابی
هر کجایی آب خوش هرگز ننوشی یا لباس عافیت هرگز نپوشی
جای اینکه عاشق زار تو باشم آرزو دارم عزا دار تو باشم

ای چپاول گر تو ای وحشی تر از ببر وحشیانه هم بمیری گر کنی صبر
عاشقم کردی و رفتی از کنارم رنگ پاییزی کشیدی بر بهارم
ای پری و انس و جن با تو همه قهر مرگ تو آیینه بندان می کند شهر
جای اینکه عاشق زار تو باشم آرزو دارم عزا دار تو باشم
 
از دروغ گفتن بپرهیزید، هر نوع دروغی، به ویژه دروغ گفتن به خودتان.
برادران کارامازوف _ داستایفسکی
 
سرشارم از جوانی، هرچند پیر دهرم
چون سرو در خزان نیز، رنگ بهار دارم"
موی سفیدم انگار، برف به روی قلّه
وقتی که می شود آب، گلگشت سبزه زارم
 
گرچه یاران همه از شادی ما غمگین اند
باز شادیم که یاران ز غم ما شادند
! ...
 
نه در آیینه فهم است؛ نه در شیشه وهم
عاقلان آینه خوانندش و مستان آهش

به من از آتش او در شب پروانه شدن
نرسیده است به جز دلهره جانکاهش

از هم آغوشی دریا به فراموشی خاک
ماهی عمر چه دید از سفر کوتاهش؟

کفن برف کجا؟ پیرهن برگ کجا؟
خسته‌ام مثل درختی که از آذر ماهش

باز برگرد به دلتنگی قبل از باران
سوره توبه رسیده است به بسم الله اش
 
Back
بالا