مادر! تمام زندگیام درد میکند
دارد چه کار با خودش این مرد میکند؟
دارد مرا شبیه همان بچهی لجوج
که تا همیشه گریه نمیکرد میکند
این باد از کدام جهنم رسیده است؟
که برگ، برگ، برگ مرا زرد میکند
هی میرسد به نقطهی پایان، به خودکشی
یک لحظه مکث، بعد عقبگرد میکند
ابریست غوطهور وسط خوابهای مرد
که آتش نگاه مرا سرد میکند
بیفایده است سعی کنم مثلتان شوم
دنیای خوب باز مرا طرد میکند
هی فکر میکنم و به جایی نمیرسم
هی فکر میکنم و سرم درد میکند
افرادی هستن که هنوز اونها رو ندیدی
و به مراسم عروسیت میان ، شغل جدیدت رو باهات جشن میگیرن ، تو روز تولدت غافلگیرت میکنن و تو خونه جدیدت باهات وقت میگذرونن.
شخصیت های مهم زیادی تو داستانت وجود دارن که قراره باهاشون ارتباط برقرار کنی.
یه روز نگاه می کنی می بینی جوری عبور کردی و داری دوباره با آدم های جدید ماجراهای جدید رو تجربه می کنی که یادت رفته ته چاه بودن چه شکلی بود و چقدر درد داشت.
هیچ چیز راحتم نمیکند.
نه دریا، نه آفتاب، نه درخت ها، نه آدمها، نه فیلم ها، نه لباس هایی که تازه خریده ام.
نمی دانم چه کار کنم. بروم و سرم را به درخت ها بکوبم، داد بزنم، گریه کنم، نمیدانم.
| از نامههای فروغ |
تو زیباترین حزن من بودی،
عزیزترین زخم من بودی
و دلخواه ترین رنجم ...
این که با افعال گذشته از تو یاد میکنم
غمانگیز ترین شکل انقراض است که برگزیده ام.
حمید سلیمی
شنيدم كه چون قوي زيبا بميرد
فريبنده زاد و فريبا بميرد
شب مرگ تنها نشيند به موجي
رود گوشه اي دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
كه خود در ميان غزل ها بميرد
گروهي بر آنند كاين مرغ شيدا
كجا عاشقي كرد ؛ آنجا بميرد
شب مرگ از بيم آنجا شتابد
كه از مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نكته گيرم كه باور نكردم
نديدم كه قويی به صحرا بميرد
چو روزی ز آغوش دريا برآمد
شبی هم در آغوش دريا بميرد
تو دريای من بودی آغوش واكن
كه ميخواهد اين قوی زيبا بميرد