جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مادر! تمام زندگی‌ام درد می‌کند
دارد چه کار با خودش این مرد می‌کند؟
دارد مرا شبیه همان بچه‌ی لجوج
که تا همیشه گریه نمی‌کرد می‌کند
این باد از کدام جهنم رسیده است؟
که برگ، برگ، برگ مرا زرد می‌کند
هی می‌رسد به نقطه‌ی پایان، به خودکشی
یک لحظه مکث، بعد عقبگرد می‌کند
ابری‌ست غوطه‌ور وسط خواب‌های مرد
که آتش نگاه مرا سرد می‌کند
بی‌فایده است سعی کنم مثلتان شوم
دنیای خوب باز مرا طرد می‌کند
هی فکر می‌کنم و به جایی نمی‌رسم
هی فکر می‌کنم و سرم درد می‌کند

• سید مهدی موسوی
 
آدمی چه عجیب و بیچاره است. افرادی دوستت داشتند، دارند و خواهند داشت، اما تو از اینکه یک نفر دوستت نداشت رنج میکشی.
 
افرادی هستن که هنوز اونها رو ندیدی
و به مراسم عروسیت میان ، شغل جدیدت رو باهات جشن میگیرن ، تو روز تولدت غافلگیرت میکنن و تو خونه جدیدت باهات وقت میگذرونن.
شخصیت های مهم زیادی تو داستانت وجود دارن که قراره باهاشون ارتباط برقرار کنی.
 
همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می‌سازد
زمانی از حقیقت های ما افسانه می‌سازد

سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد
که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می‌سازد

مرنج از بیش و کم، چشم از شراب این و آن بردار
که این ساقی به قدر تشنگی پیمانه می‌سازد

مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم
که عشق از پیله‌های مرده هم پروانه می‌سازد

به من گفت ای بیابانگرد غربت! کیستی؟ گفتم:
پرستویی که هرجا می‌نشیند لانه می‌سازد

مگو شرط دوام دوستی دوری‌ست، باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می‌سازد
 
یه روز نگاه می کنی می بینی جوری عبور کردی و داری دوباره با آدم های جدید ماجراهای جدید رو تجربه می کنی که یادت رفته ته چاه بودن چه شکلی بود و چقدر درد داشت.
 
تردید نکن که نوری هست؛ شاید چندان نباشد که گفته اند اما آنقدر هست که از پس تاریکی ات برآید.
چارلز بوکوفسکی
 
چُون حَق اونِ کِ خودش بیاد تو بِدی بِره باز برگرده بِهت مَشتی باشه پُرش زیاد خورده حِساب کتاب بَد کرده تو رو لِهت ....
 
آدمهای مرده بیشتر از آدمهای زنده گل دریافت میکنن،
چون همیشه پشیمونی قوی تر از سپاسگزاریه.
 
هیچ چیز راحتم نمی‌کند.
نه دریا، نه آفتاب، نه درخت‌ ها، نه آدمها، نه فیلم‌ ها، نه لباس‌ هایی که تازه خریده‌ ام.
نمی‌ دانم چه کار کنم. بروم و سرم را به درخت‌ ها بکوبم، داد بزنم، گریه کنم، نمی‌دانم.
| از نامه‌های فروغ |
 
با زمین‌گیری کمان آسمان نتوان کشید
تا نگردی راست چون تیر این کمان نتوان کشید

تا نسازی نفس سرکش را چو عیسی زیر دست
توسن افلاک را در زیر ران نتوان کشید

خودنمایی راست صد زخم نمایان در کمین
در هوای تیر، گردن چون نشان نتوان کشید

*از ملامت روی نتوان تافتن در راه عشق
پا به فریاد جرس از کاروان نتوان کشید

زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل است
تا نگردی مست این بار گران نتوان کشید

«صائب تبریزی»

اگه یکی لطف کنه معنی اون بیتی که ستاره زدم رو توضیح بده ممنون می‌شم! آخه خودم مطمئن نیستم.
 
نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم
تو آخه مسافری، خون رگ اینجا منم
تن من دوست نداره زخمی دست تو بشه
حالا با هرکی که هست، هرکی که نیست داد میزنم
 
تو زیباترین حزن من بودی،
عزیزترین زخم من بودی
و دلخواه ترین رنجم ...
این که با افعال گذشته از تو یاد می‌کنم
غم‌انگیز ترین شکل انقراض است که برگزیده ام.
حمید سلیمی
 
شنيدم كه چون قوي زيبا بميرد
فريبنده زاد و فريبا بميرد
شب مرگ تنها نشيند به موجي
رود گوشه اي دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
كه خود در ميان غزل ها بميرد
گروهي بر آنند كاين مرغ شيدا
كجا عاشقي كرد ؛ آنجا بميرد
شب مرگ از بيم آنجا شتابد
كه از مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نكته گيرم كه باور نكردم
نديدم كه قويی به صحرا بميرد
چو روزی ز آغوش دريا برآمد
شبی هم در آغوش دريا بميرد
تو دريای من بودی آغوش واكن
كه ميخواهد اين قوی زيبا بميرد
 
در این جولانگه موران که در پرده سلیمان است،
دلی در تنگنای حادثه گوید زمستان است
 
و من به جادهٔ گستردهٔ غمناک می‌اندیشم
و به شباهت شکل‌های پوچ
و به این اندیشهٔ عبث
که خاک پذیرنده، مرا دوباره به خود خواهد برد...
 
اشک همه روی زمین زیر و زبر کن

مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن

غیرت کن و اندیشۀ ایام بتر کن

اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن

(عارف قزوینی)
 
یاااااران، جام باده بر دست دارند،
هرررر شب، چون ماه و پروین بیدارند،

ای که چو من بیداری،
مستی خود یاد آری،
چون شنوی بانگ مستان،
منتظری روز آید عقده دل بگشاید،
"این شب غم یابد پایان"...

شب های تهران
 
Back
بالا