مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی می اید ...
دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند
حافظ
 
دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند
دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند
حافظ
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
 
آخرین ویرایش:
تا کی ای دلبــر
دلِ من بـار تنهایی کشد؟
ترسم از تنهایی،
احوالم به رسوایی کشد!
"سعدی"
 
تا کی ای دلبــر
دلِ من بـار تنهایی کشد؟
ترسم از تنهایی،
احوالم به رسوایی کشد!
"سعدی"
دیروز تو بودی و من کهنه سوار
بی تاب شده دلم ز بوییدن یار
باز آی بگو به من که دلدار کجاست
شب رفت و سپیده آمد به دیار
 
روزکی چندی سخن کوتاه کرد *** مرد بقال از ندامت آه کرد
 
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا

سعدی
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی
وز کار بدت هیچ پشیمان نشدی
سوفی و فقیه و زاهد و دانشمند
این جمله شدی ولی مسلمان نشدی
 
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی
وز کار بدت هیچ پشیمان نشدی
سوفی و فقیه و زاهد و دانشمند
این جمله شدی ولی مسلمان نشدی
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

مجذوب تبریزی
 
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
تا مادرتان گفت که من بچه بزادم
از بهر شما من به نگهداشت فتادم

قفلی به در باغ شما بر بنهادم
درهای شما هفته به هفته نگشادم

کس را به مثل سوی شما بار ندادم

گفتم که برآیید نکونام و نکوکار

منوچهری
 
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که توصیاد و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
 
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که توصیاد و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
فروغ فرخزاد
 
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
فروغ فرخزاد
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلامٌ فیه حتی مطلع الفجر
 
روح من در جهت تازه اشیا جاری ست
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفه اش میگیرد
روح من بیکار است:
قطره های باران را درز آجر ها را میشمارد
روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد

سهراب
 
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

حافظ
 
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

حافظ
یارب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج برادران و خویشان ‌نشوم
بی‌منت خلق خود مرا روزی ده
تا از در تو بر درِ ایشان نشوم
 
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که فویی به صحرا بمیرد

مهدی حمیدی شیرازی
 
Back
بالا