- ارسالها
- 1,337
- امتیاز
- 24,238
- نام مرکز سمپاد
- علامه حلی۱
- شهر
- همدان
- سال فارغ التحصیلی
- 0000
ما مست صبوحیم زمیخانه توحیدوان گِل با زبان حال با او می گفت
ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد خیام
خیام
حاجت به می و خانه خمار نداریم
ما مست صبوحیم زمیخانه توحیدوان گِل با زبان حال با او می گفت
ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد خیام
خیام
من از عالم تو را تنها گزیدموان گِل با زبان حال با او می گفت
ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد خیام
خیام
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش استمن از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
مولوی
مائیم که اصل شادی و کان غمیممن از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
مولوی
می فروشی گفت کالایم می استمائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایه دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آیینه زنگ خورده و جام جمیم
خیام
تا کی غم آن خورم که دارم یا نهمی فروشی گفت کالایم می است
رونق بازار من ساز و نی است
هرکسی را نتوان گفت که صاحب نظر استتا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
خیام
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقیهرکسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است
یا بزن سیلی به رویم یا نوازش کن سرمتا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
بادیم همه باده بیار ای ساقی
خیام
شايد که به عشق نيک انديشه کنيمیا بزن سیلی به رویم یا نوازش کن سرم
در دو حالت چون رسم بردست تو می بوسمش
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شدشايد که به عشق نيک انديشه کنيم
فرهاد شويم و عاشقي پيشه کنيم
سلمان هراتی
دی کوزه گری بدیدم اندر بازارمرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
رام تو نمیشود زمانهدی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
و آن گل بزبان حال با او میگفت
من همچو تو بودهام مرا نیکودار
خیام
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرسترام تو نمیشود زمانه
رام از چه شدی؟، رمیدن آموز
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال منعشق تو می کشاندم شهر به شهر , کو به کو
مهر تو می دواندم پهنه به پهنه ، سو به سو
سیل سرشک و خون دل ، از دل و دیده شد روان
قطره به قطره ، شط به شط ، بحر به بحر ، جو به جو
محمد صادق رفعت سمنانی
نیکی و بدی که در نهاد بشر استوه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان
بس که به هجر میدهد عشق تو گوشمال من
سعدی
مرا جفا و وفای تو پیش یک سان استنیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است خیام
خیام
تا کی غم آن خورم که دارم يا نهمرا جفا و وفای تو پیش یک سان است
که هرچه دوست پسندد به جای دوست نکوست
افصح المتکلمین سعدی
مقطع شعر هم بسی زیباست:
ز دوست هرکه تو بینی مراد خود خواهد
مراد خاطر سعدی، مراد خاطر اوست