مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست

حافظ
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
 
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
 
از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است

حافظ
تو دور می‌شوی من، وعده به وعده نزدیک
منزل به منزل اما، دیوار پشت دیوار…
 
مادر موسیقی بهشت همانا صدای توست
گوش دلم به زمزمه لای لای توست
شهریار
تا زنگ سیه ز آینه دل نزداید
عکس رخ دلدار، در او خوش ننماید

وحدت کرمانشاهی
 
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
«سعدی»
امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات بجز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

خیام
 
امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات بجز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

خیام
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم

حافظ
 
ما بی غمان مست دل از دست داده‌ایم
همراز عشق و هم‌نفس جام باده‌ایم

برما بسی کمان ملامت کشیده‌اند ،
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم
منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز
چه شكر گويمت اي كارساز بنده نواز
نيازمند بلاگو رخ از غبار مشوي
كه كيمياي مراد است خاك كوي نياز
حافظ
 
یک سال دیگر آمد و دنیا عوض نشد چیزی بغیر پیرهن از ما عوض نشد
میثم امانی
 
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی‌ست
به آب و رنگ و خال و خط ،چه حاجت روی زیبارا ؟
آن كه رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
صبر و آرام تواند به من مسكين داد
وان كه گيسوي تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند كرمش داد من غمگين داد
حافظ
 
آن كه رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
صبر و آرام تواند به من مسكين داد
وان كه گيسوي تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند كرمش داد من غمگين داد
حافظ
درقالب این خاكیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیر حبس شد ؛ جانانه را گم كرده ام

از حبس دنیا خسته ام چون مرغكی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ؛ سامانه را گم كرده ام

مولوی
 
درقالب این خاكیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیر حبس شد ؛ جانانه را گم كرده ام

از حبس دنیا خسته ام چون مرغكی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ؛ سامانه را گم كرده ام

مولوی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
 
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی

یکی گفت با صوفیی در صفا

ندانی فلانت چه گفت از قفا؟


بگفتا خموش، ای برادر، بخفت

ندانسته بهتر که دشمن چه گفت

سعدی
 
یکی گفت با صوفیی در صفا

ندانی فلانت چه گفت از قفا؟


بگفتا خموش، ای برادر، بخفت

ندانسته بهتر که دشمن چه گفت

سعدی
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حسار تو
 
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حسار تو
وقت سحر است، خيز ای مايهی ناز،
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز،
کانها که بجايند نپايند کسی،
و آنها که شدند کس نمیآيد باز!

خیام
 
وقت سحر است، خيز ای مايهی ناز،
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز،
کانها که بجايند نپايند کسی،
و آنها که شدند کس نمیآيد باز!

خیام
غفلت با تبه کاري به سر بردم جواني را کنون از زندگي سيرم نخواهم زندگاني را
صائب تبریزی
 
ای آنکه طبیب دردهای مایی
این درد ز حد رفت ...
چه میفرمایی؟!
# خامُش
غفلت با تبه کاري به سر بردم جواني را کنون از زندگي سيرم نخواهم زندگاني را
صائب تبریزی
 
Back
بالا