- ارسالها
- 3,983
- امتیاز
- 44,517
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
ای آنکه طبیب دردهای مایی
این درد ز حد رفت ...
چه میفرمایی؟!
# خامُش
یک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم ، رهایم کرد و رفت
الناز اسفندفر
ای آنکه طبیب دردهای مایی
این درد ز حد رفت ...
چه میفرمایی؟!
# خامُش
تیغی به دست خونی آمد مرا که چونییک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم ، رهایم کرد و رفت
الناز اسفندفر
آن چه دل از فراق تو کرد به من نمی کندتیغی به دست خونی آمد مرا که چونی
گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر برقص آ
مولوی
وقت سحر است خیز ای طرفه پسرآن چه دل از فراق تو کرد به من نمی کند
آتش هجر من به من،آب وصال او به او
نیست جز اون چون بنگری بر صحف ولای من
آیه به آیه،خط به خط،صفحه به صفحه،تو به تو
محمدصادق رفعت سمنانی
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر
پر باده لعل کن بلورین ساغر
کاین یکدم عاریت در این کنج فنا
بسیار بجویی و نیابی دیگر
خیام
تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشدراهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
ان جـــا جــز ان که جـان بسپارند چـاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
حافظ
آمدی قصه ببافی که موجه برویتا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر برقص آ
مولوی
تا کی غم آن خورم که دارم یا نهآمدی قصه ببافی که موجه بروی
در نزن رفتهام از خویش، کسی منزل نیست
همه کارم ز خود کامي به بد نامي کشيد آخرتا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
خیام
همه کارم ز خود کامي به بد نامي کشيد آخر
نهان کي ماند آن رازي کزو سازند محفل ها
حافظ
تو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشمآتش پر از قهر تو مي گفت: برو
جذبه ي چشم پر از مهر تو مي گفت بايست
ماییم که بی قماش و بی سیم خوشیمتو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام
حضرت مولانا (خاموش)
ماییم که بی قماش و بی سیم خوشیم
در رنج مرفهیم و در بیم خوشیم
ترسم از آن قوم که بر دردکشان می خندندمرنجان موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
ای شمع شبستان من، ای مام گرامترسم از آن قوم که بر دردکشان می خندند
بر سر کار خرابات کنند ایمان را
ای شمع شبستان من، ای مام گرام
رفتی و سیه شد به من از غم ایام
بر قبر تو اوفتادم ای گمشده مام
چون فانوسی که شمع آن گشته تمام
ملک الشعرای بهار
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادرمرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یادای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر برقص آ
مولوی
من و تو، بی منوتو، جمع شویم از سر ذوقالا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
حافظ
وان گِل با زبان حال با او می گفتمن و تو، بی منوتو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو
مولوی