مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر برقص آ

مولوی

اي مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه ی بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه ی پیمان‌ها

سعدی
 
آیا به باد رفت، در باغ هر چه بود؟
یاقت ها خون...
تک قطره های لعل...
این مهره را که داد؟
ای سرخ گل، بگو، بگو! که به پهلوی من نهاد؟

سیاوش کسرایی
اي مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه ی بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه ی پیمان‌ها

سعدی
 
آیا به باد رفت، در باغ هر چه بود؟
یاقت ها خون...
تک قطره های لعل...
این مهره را که داد؟
ای سرخ گل، بگو، بگو! که به پهلوی من نهاد؟

سیاوش کسرایی
دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه ی شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

سعدی
 
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ست

کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست
دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه ی شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

سعدی
 
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ست

کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست
تا جهان بود از سر مردم فراز
کس نبود از راز دانش بی‌نیاز

مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هر گونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند

رودکی
 
نفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت
یک‌بار به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم
تا جهان بود از سر مردم فراز
کس نبود از راز دانش بی‌نیاز

مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هر گونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند

رودکی
 
نفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت
یک‌بار به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم
موهات را در من بپیچ و زیر و رویم کن
دیوانه ام! دیوانگی زنجیر می خواهد!
 
موهات را در من بپیچ و زیر و رویم کن
دیوانه ام! دیوانگی زنجیر می خواهد!
در بین این همه ی غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر

عشق یعنی گل بجای خار باش
پل بجای این همه ی دیوار باش

مولوی
 
شک ندارم مادرم فهمیده من میخواهمت
سجده های آخرش این روزها طولانی ست...
:)):-"
در بین این همه ی غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر

عشق یعنی گل بجای خار باش
پل بجای این همه ی دیوار باش

مولوی
 
شک ندارم مادرم فهمیده من میخواهمت
سجده های آخرش این روزها طولانی ست...
:)):-"
با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وآن سوی صحرای خدا رفتم

من نمی‌گویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمی‌گویم که باران طلا آمد

مهدی اخوان ثالث
 
با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وآن سوی صحرای خدا رفتم

من نمی‌گویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمی‌گویم که باران طلا آمد

مهدی اخوان ثالث
دل نزد کسی باشد و وصلش نتوانی
لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی…
 
دل نزد کسی باشد و وصلش نتوانی
لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی…
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است

حافظ
 
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است

حافظ
تابوت من آهسته ز کویش گذرانید
چون نیست امیدم که بیایم دگر آنجا

اهلی شیرازی
 
تابوت من آهسته ز کویش گذرانید
چون نیست امیدم که بیایم دگر آنجا

اهلی شیرازی
آنکه به دل اسیرمش
در دل و جان پذیرمش
گرچه گذشت عمرِ من
باز ز سر بگیرمش
مولوی :BlueHeart
 
آنکه به دل اسیرمش
در دل و جان پذیرمش
گرچه گذشت عمرِ من
باز ز سر بگیرمش
مولوی :BlueHeart
شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوب بی همتا
تورا عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد

حافظ
 
شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوب بی همتا
تورا عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد

حافظ
در نگنجد عشق در گفت و شنی
عشق دریایی ست قعرش ناپدید
قطره‌های‌ بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش ان بحرست خرد
مولوی :BlueHeart
 
در نگنجد عشق در گفت و شنی
عشق دریایی ست قعرش ناپدید
قطره‌های‌ بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش ان بحرست خرد
مولوی :BlueHeart
در سرم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم ؟ شیوه ی پرهیز نمی دانستم

عشق اگر پنجره ای باز نمی کرد به دوست
مرگ‌را اینهمه ناچیز نمی دانستم

سجاد سامانی
 
در سرم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم ؟ شیوه ی پرهیز نمی دانستم

عشق اگر پنجره ای باز نمی کرد به دوست
مرگ‌را اینهمه ناچیز نمی دانستم

سجاد سامانی
من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم
در پرده دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم
مولوی :BlueHeart
 
من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم
در پرده دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم
مولوی :BlueHeart
من از این خانه پرنور به در می نروم
من از این شهر مبارک به سفر می نروم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من از او گر بکشی جای دگر می نروم
 
من از این خانه پرنور به در می نروم
من از این شهر مبارک به سفر می نروم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من از او گر بکشی جای دگر می نروم
می نوش که عمر جاودانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست

هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست

خیام
 
Back
بالا