Reza43
Reza
- ارسالها
- 121
- امتیاز
- 2,091
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- کرمانشاه
- سال فارغ التحصیلی
- 1401
تو را که عشق نداری تو را رواست بخسبوقت آنست که مردم ره صحرا گیرند
خیز تا سرو بماند خجل از بالایت
سعدی
برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب
مولوی
تو را که عشق نداری تو را رواست بخسبوقت آنست که مردم ره صحرا گیرند
خیز تا سرو بماند خجل از بالایت
سعدی
تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب
برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب
مولوی
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادندبیهوده نگردید به تکرار در این شهر
او طرزِ نگاهش بخدا شعبه ندارد ...
یه شعر دیگه :
بی کمالی های انسان از سخن پیدا شود
پسته ی بی مغز ، چون لب وا کند ، رسوا شود
امواج ، بی اماندر کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شدامواج ، بی امان
از راه میرسند
لبریز از غرور تهاجم
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یك سایه را که برده شب از پیکرش شکیب...
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند/بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد
از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد
چون باز که برباید مرغی به گه صید
بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد
مولانا
داشت اکسیر محبت دل و افسوس که مادر نبودت به کسی
باج ندادم هرگز
کاروان نیست که "دل"
هر که به جایت آید...!
مهدی کمانگر
.
.
دقت کردین چقد" د" میوفته؟
داشت اکسیر محبت دل و افسوس که ما
بیخبر گرد جهان از پی اکسیر شدیم
#همای_شیرازی
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیمما دانه نخورده طعمه ی دام شدیم!
ناکرده گنه دیدی چه بدنام شدیم؟!
مه روی تو شب موی تو گل بوی تو داردما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه ی کس سیه و دلق خود ارزق نکنیم
دیدم به سر عمارتی مردی فردمه روی تو شب موی تو گل بوی تو دارد
سلطان جهان خرمی از روی تو دارد...
ماییم و می و مطرب و این کنج خرابدیدم به سر عمارتی مردی فرد
کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد
وان گِل با زبان حال با او می گفت
ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد خیام
خیام
بنفشههای طری خیل خیل بر سر کردماییم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب...
خیام
در خواب بدم مرا خردمندی گفتبنفشههای طری خیل خیل بر سر کرد
چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود
بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری
ز لب فرو شود و از رخان برآید زود
رودکی
ترک شراب کردم و ساقی بعشوه گفتدر خواب بدم مرا خردمندی گفت
کاز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت؟
می خور که به زیر خاک میباید خفت...
خیام
فلک جز عشق محرابی نداردترک شراب کردم و ساقی بعشوه گفت
پیمان ز یکطرف من و پیمانه یکطرف
ایمان و گفر زلف و رخش دل چه دید گفت
رد کعبه یکطرف ره بتخانه یکطرف
محمدصادق رفعت سمنانی
دل بردی و تن زدی همین بودفلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی خاک عشق آبی ندارد
نظامی
مردی ز کنندهٔ در خیبر پرسدل بردی و تن زدی همین بود
من با تو بسی شمار دارم
دشنام همیدهی به سعدی؟
من با دو لب تو کار دارم!
سرگذشت غم هجران تو گفتم با شمعمردی ز کنندهٔ در خیبر پرس
اسرار کرم ز خواجهٔ قنبر پرس
گر طالب فیض حق به صدقی حافظ
سرچمشهٔ آن ز ساقی کوثر پرس
حافظ