- ارسالها
- 262
- امتیاز
- 13,859
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان1
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
- رشته دانشگاه
- بیوتکنولوژی
شنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ایتا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
پلنگ وحشی من خوش به حال آهو ها
شنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ایتا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنندشنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ای
پلنگ وحشی من خوش به حال آهو ها
دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدا راآنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه ی چشمی به ما کنند
اي عشق! چه دردي تو؟ كه درمانت نيستدل میرود ز دستم، صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان، خواهد شد اشکارا
تو قله ی خیالی و تسخیر تو محالاي عشق! چه دردي تو؟ كه درمانت نيست
اي جان! به چه زنده اي؟ كه جانانت نيست
لطف حق با تو مدارا ها کندتو قله ی خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال
دور گردید و به ما جرات مستی نرسیدلطف حق با تو مدارا ها کند
چون که از حد بگذرد رسوا کند
نتوان وصف تو گفتن که در وصف نگنجیدور گردید و به ما جرات مستی نرسید
چه بگوییم به این ساقی ساغر گردان
این دعایی ست که رندی به من آموخته استنتوان وصف تو گفتن که در وصف نگنجی
نتوان شبه تو جستن که تو در وهم نیایی
نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاستاین دعایی ست که رندی به من آموخته است
بار مارا نه بیفزا نه سبک تر گردان
تا در سر من نشيه دیوانه شدن بودنمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست
مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست
تو از کی عاشقی؟این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدتهاست, مدتهاست....
دیدم آن چشمه هستی که جهانش خوانندتا در سر من نشيه دیوانه شدن بود
هروز من از خانه به میخانه شدن بود
یا سرخی سیب تو از آن جاذبه افتاد
یا در سر من پرسش فرزانه شدن بود!
تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آیددیدم آن چشمه هستی که جهانش خوانند
آنقدر آب کزان دست توان شست نداشت
واعظ قزوینی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آنتو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
اخوان ثالث
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصددر ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
حافظ_
دل آزردگانت را به دام آتش افکندییک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
آنچه شیران را کند روبه مزاجدل آزردگانت را به دام آتش افکندی
به خاکستر نشاندی ، سوختی تا ساختی مارا!
جهان را نیست کاری جز دو رنگیآنچه شیران را کند روبه مزاج
احتیاج است احتیاج است احتیاج
یکی درد و یکی درمان پسنددجهان را نیست کاری جز دو رنگی
گهی رو مینماید گاه زنگی
دل بر تو نهم، زنم بداندیشان رایکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
باباطاهر-