- ارسالها
- 246
- امتیاز
- 12,534
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان1
- شهر
- .-.
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
می برم منزل به منزل چوب دار خویش رامن نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
بنده معتقد و چاکر و دولتخواهم
"حافظ"
تا کجا پایان دهم آغاز کار خویش را
می برم منزل به منزل چوب دار خویش رامن نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
بنده معتقد و چاکر و دولتخواهم
"حافظ"
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسدمی برم منزل به منزل چوب دار خویش را
تا کجا پایان دهم آغاز کار خویش را
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستماگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست كوته ماست
مي روي و گريه مي آيد مراتا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آیی که نیستم!
در دیاری که در او نیست کسی یار کسیمي روي و گريه مي آيد مرا
ساعتي بنشين که باران بگذرد
"امير خسرو دهلوي"
یاسمن کز ناز خود را برتر از آلاله دیددر دیاری که در او نیست کسی یار کسی
یا رب ای کاش نیفتد به کسی کار کسی
در من انگار کسی در پی انکار من استیاسمن کز ناز خود را برتر از آلاله دید
دیدیش در فصل سرما لرز لرزان همچو بید
تاک را گرچه یکی میوه چونان قند و عسلدر من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
لازمه ی عاشقیست دیدن و رفتن ز دوتاک را گرچه یکی میوه چونان قند و عسل
لیک آن میوه نه حاصل بشود جز به عمل
تیزپا رودی بدیدم کز صدای غرششلازمه ی عاشقیست دیدن و رفتن ز دو
ورنه ز نردیک هم رخصت دیدار است
وقت است که بنشینی و گیسو بگشاییتیزپا رودی بدیدم کز صدای غرشش
گوش اندر رقص و شادی، قلب اندر های و هو
یوسفی در این بازار، در دلت چونان یعقوبوقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی:)
ای عشق از آتش اصل و نسب دارییوسفی در این بازار، در دلت چونان یعقوب
مردمان تو را خواهند، تو کسی دگر خواهی
دمنه به کلیه گفت: یارا! زنهار ز هم صحبتی شهای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی از دودمان باد
هرکه در کارها شتاب کنددمنه به کلیه گفت: یارا! زنهار ز هم صحبتی شه
چون خشم بگیردت به آنی، بس خوار شوی هر آنچه تو کَه
دل سپاری و ستانی نیست کاری که به آنیهرکه در کارها شتاب کند
خانه عقل را خراب کند
دولت و ملک نه آن را که سخنور بهتریکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از بین دوا و درد و درمان
پسندم انچه را جانان پسندد
رک بگویم از همه رنجیده امدولت و ملک نه آن را که سخنور بهتر
بلکه آن راست که در دانش و حکمت مهتر
من عاشقم و دلم بدو گشته تباهرک بگویم از همه رنجیده ام
از غریب و آشنا ترسیده ام
با مرام و معرفت بیگانه اند
من به هرسازی که شد رقصیده ام
هرکه دلگیر از جهان عشق باشد عاقل استمن عاشقم و دلم بدو گشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه