- ارسالها
- 253
- امتیاز
- 6,496
- نام مرکز سمپاد
- هاشمی نژاد
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
در آغاز محبت گر پشيماني بگو با منیک روز بزرگ میشوی و میفهمی
فهمیدن عشق عاشقی میخواهد
كه دل ز مهرت بر كنم تا فرصتي دارم
در آغاز محبت گر پشيماني بگو با منیک روز بزرگ میشوی و میفهمی
فهمیدن عشق عاشقی میخواهد
ما ز یاران چشم یاری داشتیمدر آغاز محبت گر پشيماني بگو با من
كه دل ز مهرت بر كنم تا فرصتي دارم
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه؟ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
حافظ شیرازی
هیچکس برایت از صمیم دلمن مست و تو دیوانه ما را که برد خانه؟
صد بار تورا گفتم کم خور دوسه پیمانه
دل ز تن بردی و در جانی هنوزهیچکس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمیدهد
هیچکس به غیر ناسزا تورا
هدیه ای به رایگان نمیدهد!
زندگی آبنماییست که بیهوده در آندل ز تن بردی و در جانی هنوز
درد ها دادی و درمانی هنوز
دهلوی
یا برگرد یا آن دل را برگردانزندگی آبنماییست که بیهوده در آن
دست و پا میزنی و دور خودت میگردی
نیمه جانم کرد اما تیر آخر را نزدیا برگرد یا آن دل را برگردان
یا بنشین یا این آتش را بنشان
(اهنگ سالار عقیلی)
تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازیمن اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دِرُوَد عاقبت کار که کشت
تا شعله در سریم پروانه اخگریمتو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی
بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت
تنــم از واسـطه دوری دلـبر بگــداختتا شعله در سریم پروانه اخگریم
شعمیم و اشک ما در خود چکیدن است
تو گه سرگشته جهلی و گه گم گشته غفلتتنــم از واسـطه دوری دلـبر بگــداخت
جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟تو گه سرگشته جهلی و گه گم گشته غفلت
سروسامان که خواهد داد این بی خانمانی را
آتشی در جان ما افروختیآمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
ای مسافر غریب در دیار خویشتنآتشی در جان ما افروختی
رفتی و ما را ز حسرت سوختی
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتنای مسافر غریب در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر
ناودانها شرشر باران بی صبری استرسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا زجانان یا زجان باید که دل برداشتن
تا کـــی به تمـــنای وصــال تو یـــگانهناودانها شرشر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله حجم هوا ابریست
هیس هیس اینجا سخن را اذن نیستتا کـــی به تمـــنای وصــال تو یـــگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
تبم ترسم که پیراهن بسوزدهیس هیس اینجا سخن را اذن نیست
فکرها را رخصت خارج شدن از ذهن نیست