- ارسالها
- 547
- امتیاز
- 8,917
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- میاندوآب
- سال فارغ التحصیلی
- 1402
تا گشودم نامه اش را سوختم در انتظارای آنکه به اقبال تو در عالم نیست
گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست؟
کاش قاصد میگشود این نامه سر بسته را
تا گشودم نامه اش را سوختم در انتظارای آنکه به اقبال تو در عالم نیست
گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست؟
اي غايب از نظر به خدا مي سپارمتتا گشودم نامه اش را سوختم در انتظار
کاش قاصد میگشود این نامه سر بسته را
تنــم از واسـطه دوری دلـبر بگــداختاي غايب از نظر به خدا مي سپارمت
جانم بسوختي و به دل دوست دارمت
ترسم اي مرگ نيايي تو و من پير شوم آنقدر زنده بمانم كه ز جان سير شومتنــم از واسـطه دوری دلـبر بگــداخت
جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت
ما بی تو تا دنیاست دنیایی نداریمترسم اي مرگ نيايي تو و من پير شوم آنقدر زنده بمانم كه ز جان سير شوم
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باشما بی تو تا دنیاست دنیایی نداریم
چو سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
تامل در ایینه دل کنیمن اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
یک سال دیگر آمد و دنیا عوض نشد چیزی بغیر پیرهن از ما عوض نشدتامل در ایینه دل کنی
صفایی به تدریج حاصل کنی
در دل هوسي هست دريغا نفسي نيستیک سال دیگر آمد و دنیا عوض نشد چیزی بغیر پیرهن از ما عوض نشد
ترسم این است که این عشق کشد تا به قیامتدر دل هوسي هست دريغا نفسي نيست
ما را نفسي نيست كه در دل هوسي نيست
موجی و بر تکه سنگی سیلی میزنیترسم این است که این عشق کشد تا به قیامت
خلق دنبال جنان ، من پی دیدار تو باشم
مجتبی سپید
نشاط جوانی ز پیران مجویموجی و بر تکه سنگی سیلی میزنی
با به خاک افتادگان زور آزمایی بیش از این؟
یک نفر آمد صدایم کرد و رفتنشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب رفته باز نیاید به جوی
تا بهار دلنشین، آمده سوی چمنیک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم رهایم کرد و رفت
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدیتا بهار دلنشین، آمده سوی چمن
ای بهار آرزو، بر دلم سایه فکن
از شراب شوق جانان مست شونوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
باید تورو پیدا کنم ، شاید هنوزم دیر نیستاز شراب شوق جانان مست شو
کانچه عقلت میبرد شر است و آب
تا به کی امروز و فردا کردن ای رهرو بکوش!باید تورو پیدا کنم ، شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی ،تقدیر بی تقصیر نیست
(شادمهر عزیزم )
یار نمیخرد مرا ، خواب نمیبرد مراتا به کی امروز و فردا کردن ای رهرو بکوش!
راه بسیارست و تن فرسوده، فرصت رفتنی
مرا دردیست کان درمان نداردیار نمیخرد مرا ، خواب نمیبرد مرا
مرگ نمیدرد مرا ، آه چه بی بها شدم