- ارسالها
- 546
- امتیاز
- 8,852
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- میاندوآب
- سال فارغ التحصیلی
- 1402
تو گر خرام کنی سرو یا صنوبر چیست؟در آن توفان که آسیب نهنگ است،
شکسته زورقی را کی درنگ است؟
~وحشی بافقی.
رخت چو جلوه کند افتاب خاور چیست؟
تو گر خرام کنی سرو یا صنوبر چیست؟در آن توفان که آسیب نهنگ است،
شکسته زورقی را کی درنگ است؟
~وحشی بافقی.
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفندتو گر خرام کنی سرو یا صنوبر چیست؟
رخت چو جلوه کند افتاب خاور چیست؟
بر فراز آبگیری خود به خود سرها خم شد:ناز کمتر کن که اندر سینه ام
نیست دیگر شوق ایام شباب
تیر غیب است که بر زندگیم می باردبر فراز آبگیری خود به خود سرها خم شد:
روی صورت های ما تبخیر می شد شب
و صدای دوست می آمد به گوش دوست
ما را که پیدا کردهای، نی از «عدم» آوردهای؟تیر غیب است که بر زندگیم می بارد
یا که من خویش بدین ورطه گرفتار شدم
در دهر هر آنکه نیم نانی داردرسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
در هوایت بی قرارم روز و شبدر دهر هر آنکه نیم نانی دارد
وز بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
خیام
دل بر گذر قافلهی لاله و گل داشتبهارم بر زمستانم، ندارد هیچ تفضیلی
که آتش عود و هیزم را برابر هیچ میسازد
تب هجر تو را جانم ، مدارد تاب بیش از ایندل بر گذر قافلهی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است!
~سایه.
در بهشت وصل جانافزای اوتب هجر تو را جانم ، مدارد تاب بیش از این
خنُک آن دم که این تبدار با وصلت خنَک گردد
تخفیف بده مالک دوزخ تو که این قومدر بهشت وصل جانافزای او
جز لب او کس رحیق آشام نیست!
~عراقی.
دل تشنهی مرادم و سیر آمده ز عمرتخفیف بده مالک دوزخ تو که این قوم
گر باده خوران اند ، قضاشان بخوراند
تلخ و شیرین جهان جمله همی در گذر انددل تشنهی مرادم و سیر آمده ز عمر
دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست!
~خاقانی.
دردا که هم نوائی در این جهان ندارمدیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شود
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفاییدردا که هم نوائی در این جهان ندارم
یا من جدا ز خلقم یا همزبان ندارم
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزممن ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
من اگر آمدم اینجا نه به خود آمده امیک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
سعدی
مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودنددر خواب دیدم بیدلی صد عاقل اندر پی روان
می خواند با خود این غزل، دیوانه را گم کرده ام