مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
آخرین حرف اینست
زندگی شیرین است
خود ازینروست که من میگویم
مهربانی بکنیم
پیش از این که سر ما بر سر دار آرد خصم
ما بکوبیم سر خصم به سنگ
وین تبهکاران را
بر سر دار بسازیم آونگ
(حیفم اومد کلشو ننویسم دیگه اگه اشگال داره بگید ادیت کنم)
گــر تـــوکل می کنی در کـار کن
کشت کن پس تکیه بر جبار کن
 
نیش عقرب نه از ره کینه است...
اقتضای طبیعتش این است...
 
تا کـــی به تمـنای وصــال تو یـگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
 
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش

مولوی؟!
 
تا توانی دلی بدست اور
دل شکستن هنر نمی باشد
 
تا ابد از دو جهان بی خبر افتد
هرکه یک جرعه می از ساغر ما نوش کند
 
دیده ی اهل طمع به نعمت دنیا
پرنشود هم چنان که چاه به شبنم
 
مرا که دیده به دیدار دوست برکردم
حلال نیست که بر هم نهم به تیر از دوست
 
ور دل صد چاک راز عشق پنهان داشتن
درقس برق جهان سوز از نیستان کردن است
 
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
 
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
هرگز نبود دور زمان بی تبدلی
 
محرم این هوش جز بی هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
 
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه، از آن پاک تری
تو بهاری؟
نه بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو...

#حمید ـ مصدق
 
و سکوتی سرد و صامت
در فضا گسترده سنگین بال
ناگهان پژواک وای مرد در دره طنین افتاد
جغد زد شیون، چرخ زد کرکس، دره زد لبخند
حمید مصدق
 
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
 
در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را
 
آنک آنک کلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانیها نمودندم
 
من خموشم حال من می پرسی که همدم که باز
نالم و از ناله خود در فغان آرم تو را...
 
ای ساربان آهسته ران
کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم
با دل ستانم میرود
 
Back
بالا