مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود
*احتمال زیاد تکراریه ولی دوس داشتم دیگه :-"*
 
ناله بی تاثیر و افغان بی اثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را :-"
 
من آن موج اشکم که بی اختیارم
خودم را به آغوش تو میسپارم
تو دریای من باش
 
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را...
 
دل نیست کبوتر ک چو برخاست نشیند
از گوشه ی بامی ک پریدیم پریدیم
 
مرا پرسی که چونی بین که چونم
خرابم بیخودم مستم جنونم
 
تو چرا جمله نبات و شکری؟
تو چرا دلبر و شیرین نظری؟

تو به یک خنده چرا راه زنی؟
تو به یک غمزه چرا عقل بری؟
 
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
 
یاحسین یاحسین گفتن مردن خوش است
جان خود را بدست او سپردن خوش است
 
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا یه سر همه سمع و بصر شدم
 
من با تو چنانم ای نگار ختنی
کاندر غلطم که من توام یا تو منی
 
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت هست
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
 
یا رب در خلق تکیه گاهم نکنی
محتاج گدا و پادشاهم نکنی

موی سیهم سفید کردی به کرم
با موی سفید رو سیاهم نکنی
 
اگر بار گران بودم رفتیم
اگر نامهربان بودیم رفتیم:|:|:|:|
 
میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
حافظ
 
معشوق من از همه نهانست بدان
بیرون ز کمان هر گمانست بدان

در سینه‌ی من چو مه عیانست بدان
آمیخته با تنم چو جانست بدان
 
تا در دل من عشق تو اندوخته شد
جز عشق تو هر چه داشتم سوخته شد

عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد
شعر و غزل دوبیتی آموخته شد
 
مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست
سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس
 
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
 
Back
بالا