• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

مشاعره

ناگزیر از سفرم بی سرو سامان چون باد
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟ مگر می شود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داد
فاضل نظری
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای
از دل ما چه به جا مانده که باز آمده ای؟!
صائب
 
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای
از دل ما چه به جا مانده که باز آمده ای؟!
صائب
یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند
ای آفتاب آهسته نه پا در حریم یار من
ترسم صدای پای تو خواب است و بیدارش کند
تراب
 
یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند
ای آفتاب آهسته نه پا در حریم یار من
ترسم صدای پای تو خواب است و بیدارش کند
تراب
دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی

دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی

سعدی
 
دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی

دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی

سعدی
یاد ها رفتند و ما هم می رویم از یادها
کی بماند برگ کاهی در میان باد ها
 
یاد ها رفتند و ما هم می رویم از یادها
کی بماند برگ کاهی در میان باد ها
انگار خنده کرد.
ولی دل‌شکسته بود.
"بردی مرا به خاک کردی و آمدی؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر!"
خواستم به خنده درایم اما نبود.
خیال بود
ای وای مادرم!
 
انگار خنده کرد.
ولی دل‌شکسته بود.
"بردی مرا به خاک کردی و آمدی؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر!"
خواستم به خنده درایم اما نبود.
خیال بود
ای وای مادرم!
من که اصرار ندارم،
تو خودت مختاری
یا بمان،
یا نرو،
یا نگه میدارمت
 
من که اصرار ندارم،
تو خودت مختاری
یا بمان،
یا نرو،
یا نگه میدارمت
تو را من دوست میدارم به رغم هر چه در عالم
اگر طعنه ست در عقلم و گر رخنه ست در هوشم
 
تو را من دوست میدارم به رغم هر چه در عالم
اگر طعنه ست در عقلم و گر رخنه ست در هوشم
مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
 
مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
تا گشودم نامه اش را سوختم در انتظار
کاش قاصد میگشوداین نامه سر بسته را
 
تا گشودم نامه اش را سوختم در انتظار
کاش قاصد میگشوداین نامه سر بسته را
اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست
 
اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
 
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست
 
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

امیرحسین ت هام ته کشید!

تک قطره های لعل،یاقوت های خون
این مهره را که داد؟
ای سرخ گل، بگو، بگو که به پهلوی من نهاد؟
 
امیرحسین ت هام ته کشید!

تک قطره های لعل،یاقوت های خون
این مهره را که داد؟
ای سرخ گل، بگو، بگو که به پهلوی من نهاد؟
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
 
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
درود بر تو و صد بدرود
دردا که مرگ دامنت از دست من ربود!
 
درود بر تو و صد بدرود
دردا که مرگ دامنت از دست من ربود!
دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
کارم بدان رسید که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد
 
دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
کارم بدان رسید که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد
دی بر سر هر مرده دوصد گریان بود
امروز یکی نیست که بر صد گرید
 
دی بر سر هر مرده دوصد گریان بود
امروز یکی نیست که بر صد گرید
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدایان مده خزینه دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد
 
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدایان مده خزینه دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد
دردم از عشقست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
 
دردم از عشقست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
میندیش میندیش که اندیشه گری‌ها
چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری‌ها
خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت
که تا جمله نیستان نماید شکری‌ها
 
Back
بالا