از چیزهای خیلی بزرگ.. مثلا دکل های برق، شهرهای خیلی بزرگ، برج های بلند، یه بار بابام برام یه بادکنک خیلی بزرگ گرفته بود ولی من ازش بدم میومد. حتی الان هم بهش فکر میکنم حس منفی بهم دست میده!
واقعا از حشره و خزنده و اینا نمیترسم و بدم میاد و چندشم میشه و اگه ببینمشون قطعا ب اون دنیا میفرستمشون ولی ی ترسی ک واقعا حسش کردم زمانی بود ک با دوستام تو دبیرستان سر ی شوخی خرکی ابزار و وسایل آماده کردیم برای ارتباط با روح و جن و این مسخره بازیا ک من ی چیزی دیدم
هنوز باور نمیکنم ولی خب هر وخ یادم میفته یکم ترس ورم میداره
همیشه از پشت سرم میترسم یا یه دست دراز بشه بگیرتم یا از زل زدن به آینه دستشویی و خیلی صحنه هایی که تخیل لعنتی من ایجاد میکنه مثلا میخواستم بخوابم و گوشیمو هل بدم کنار در اتاقم یه لحظه تصور کردم یه دست از پشت در بیرون بیاد و گوشیمو ببره داخل و بعد از پشت در بیاد بیرون و....
کلا مغز بیشعوری دارم که تو تک تک لحظات زندگیم منو میترسونه و حس عجیبی که بهم میگه یکی از تاریکی بهت زل زده....
من از تاریکی و دزد و تنهایی و جک و جونور و اغلب چیزایی که مردم معمولا ازشون میترسن نمیترسم
از خونِ زیاد،میترسم
قبلا هم از اینکه حرفی رو بزنم و به خاطرش مسخره م کنن میترسیدم که الان سعی کردم با این یکی مقابله کنم