جالبه
من چه وقتی به اون یکی دوستمون که میگفت مادرش معلمه وقتی گفتم خودت با پزشکی میتونی؟ پیچید و گفت پزشکی داستانش فرق داره
چه اونیکی دوستمون که میگفت پدرم به خونه میرسه تا مادرم درس بخونه، پرسیدم پدرتون از اول اینطوری بوده یا به نظرت این شرایط موقت برای درس مادرته؟ اونم دیگه ج نداد
شماهم که میگید پدر مادر خودم اینطوری نبودن، ولی خالم رو میبینم
میخوام این نتیجه رو بگیرم که انگار همه دارن یا از بیرون خانوادشون حرف میزنن، یا از یه شرایط مقطعی کوتاه، و یا اینده ای که فقط تصورشون هست و واقعیتش نیومده تا ببینیم در عمل چطور پیش خواهد رفت
الانم که این نوشته های شمارو میخونم، هرطور میخوام تصور کنم که چطوری ممکنه، میبینم نمیشه. شاید چون تهران شرایظش خاصه و خیلی بزرگ و خیلی پر ترافیکه من چنین تصوری دارم و تو شهرستانها و شهرای کوچیک طرف در 10 دقیقه با ماشین میتونه کل شهر رو دور بزنه و بره بچه شو از مدرسه ببره خونه و خودش حتی ناهارش رو بره خونه بخوره و برگرده سر کار. ولی حداقل این شرایط و حتی خیلی کمترش در تهران به هیچ وجه صادق نیست! اینجا من وقتی بخاطر طرح ترافیک صبح ساعت 6 با ماشین میرم، میبینم زن هایی رو که تو اون تاریکی و توی اون سرما شال و کلاه کردن دارن میرن سر کار(مادر خودمم همین بود فقط ماشین داش). و از اون بدتر میبینم بعضیاشون بچه کوچیک هم دستشونه دارن میبرنش. حالا یا بندازنش توی مهدکودک و یا بندازن خونه مادرشون!(یاد خاطراتم میفتم...خخخ).
از اونطرف وقتی بعدظهر ها میخوام برگردم، ساعت 4 رو که رد میکنه، میخوای یه مترو سوار بشی(البته من با ماشین میرم میام)، میبینی که 10 بار قطار میاد و میره و بازم نمیتونی سوار بشی از شلوغی. و یا میبینم ملت 2 کیلومتر صف کشیدن برای تاکسی و ون. از اونطرف خیابونها هم شروع میکنه به قفل شدن و یه مسیر که 20 دقیقه صبح اومدی، برگشتنی 3 ساعت توی راهی! (البته صبح هم اگر 6.5 به بعد بیای حداقل 2 ساعت تو راهی).
حالا چطور ممکنه یه زن شاغل که تازه 5 بعدظهر ساعت کارش تموم میشه، و تا جمع کنه بره برسه به ایسگاه اتوبوس و مترو، ساعت 5.5 شده و تا بتونه سوار شه و برسه خونه حداقل 7 شده ساعت، میتونه بره بچه شو ببره کلاسهای مختلف و بشینه به درسهاشون برسه و باهاشون بازی کنه و پارک ببره و .......
بعدشم ببین من اصلا حرفم غذا و درس تمرین کردن و حتی بازی کردنم نیست. من یه عمر همشو تنهایی انجام دادم و هروقت اراده کردم توی همش بهترین بودن. ولی، چیزی که من همیشه دوس داشتم داشته باشم و هیچوقت نداشتم، حضور مادرم بود. این چیزی بود که همیشه ارزو یا حسرت یا حتی عقده شو داشتم!
عین اینکه دیدی با یه نفر کلا 6 ماه یکبار ملاقات داری، بعد بهت میگه من دارم از این شهر میرم 1000 کیلومتر اونطرف تر. بعد حس دلتنگی میکنی؟ با اینکه منطقا میگی هیچ فرقی تو دیدار و ملاقات ما نداره، اما انگار اون فاصله رو حس میکنی! من همه ی حرفم این جنبه ی روانی قضیه است. حضور مادر برای یک بچه 100 برابر مثالی که از فاصله زدم، حیاتی و نیاز هست و مادری که حضور نداره در منزل، شما بگو بهترین پرستار بچه ی دنیارو هم استخدام کنه، به اندازه 1 دقیقه حضور اضافی خودش در منزل نمیشه! حرف من اینه...