یه حسی هست وقتی پرواز نصفه شب داری به خارج از ایران
از صبح منتظر وقت پروازتی و میدونی این اخرین ساعاتته
چمدونتوو داری جمع میکنی و چند ساعت زودتر میرسی فرودگاه
اون لحظه که گیتی که بهت میگن ممنوع الخروج نیستی و میتونی بری و میدونی که کاری نکردی که بخوای ممنوع الخروج باشی اما یه استرس و ترسی همیشه بین اعضای اون صف هست
از لحاظ روحی به اون حسی که مامور فرودگاه اوکیمیده و پاسپورتمو میده و از اون طرف یه نگاهی به خانواده و دوستایی که نمیتونستن از اون گیت جلوتر بیان یه حسی مخلوط از شادی غم نگرانی دلتنگی شاید تنها لحظه ای که همه حسها با هم تجربه میشه