از لحاظ روحی نیاز به یک کیسه بوکس بزرگ و سنگین دارم
دلم میخواد انقدر مشت بزنم بهش که تمام این عصبانیتی که درونمه از هر مسئله ای رو خالی کنم...و هنگام مشت زدن آنقدر بانگ و فریاد برآورم که گلویم به سوختن بیفتد...و در آخر رها باشم...همچون پر کاهی در باد
از نظر روحی نیاز دارم بخوابم و چند سال عقب تر یا جلو تر بیدار بشم تو ی کشور دیگه(البته اگ شرایط از الان بهتر باشه)
نیاز دارم بخوابم و بلند شم ببینم همه چی خواب بوده
نیاز دارم دوباره کوچولو و مامان هانی رو بغل کنم
نه اصلا حرف دلم.. نیاز دارم بخوابم و کلا بلند نشم =)
از نظر روحی نیاز به یه بیخیالی مطلق دارم
غرق در آرامش
جلو کولر خوابیده باشم
مشغول خوردن آلوچه سبز
خبر شنیدن قبولیم رشته داروسازی رو بشنوم!
وااای چه شود!
یه حسی هست وقتی پرواز نصفه شب داری به خارج از ایران
از صبح منتظر وقت پروازتی و میدونی این اخرین ساعاتته
چمدونتوو داری جمع میکنی و چند ساعت زودتر میرسی فرودگاه
اون لحظه که گیتی که بهت میگن ممنوع الخروج نیستی و میتونی بری و میدونی که کاری نکردی که بخوای ممنوع الخروج باشی اما یه استرس و ترسی همیشه بین اعضای اون صف هست
از لحاظ روحی به اون حسی که مامور فرودگاه اوکیمیده و پاسپورتمو میده و از اون طرف یه نگاهی به خانواده و دوستایی که نمیتونستن از اون گیت جلوتر بیان یه حسی مخلوط از شادی غم نگرانی دلتنگی شاید تنها لحظه ای که همه حسها با هم تجربه میشه