یه حسی هست وقتی پرواز نصفه شب داری به خارج از ایران
از صبح منتظر وقت پروازتی و میدونی این اخرین ساعاتته
چمدونتوو داری جمع میکنی و چند ساعت زودتر میرسی فرودگاه
اون لحظه که گیتی که بهت میگن ممنوع الخروج نیستی و میتونی بری و میدونی که کاری نکردی که بخوای ممنوع الخروج باشی اما یه استرس و ترسی همیشه بین اعضای اون صف هست
از لحاظ روحی به اون حسی که مامور فرودگاه اوکیمیده و پاسپورتمو میده و از اون طرف یه نگاهی به خانواده و دوستایی که نمیتونستن از اون گیت جلوتر بیان یه حسی مخلوط از شادی غم نگرانی دلتنگی شاید تنها لحظه ای که همه حسها با هم تجربه میشه
از نظر روحی نیاز دارم تو اون سنی باشم که با اعتماد به نفسِ هزار سرمو بلند میکردم میگفتم: اخر یه روز میبینین من فَراری(Ferrari)خریدم و تو شهر چرخوندمتون
همه هم غش غش میخندیدن بهم :)
دوباره ۴ سالم بشه، آقاجونم همونی باشه که قبلا بود، ببرتم اسباب بازی فروشی و بهم بگه هرررچییییی میخوای برات میخرم.
همچین ذوقی رو روحم نیاز داره.
عمیق هم نیاز داره.
واقعا نیاز دارم دهه ۴۰ زندگیم باشه و همه رو بریزم دور و استرس هیی و نداشته باشم.
تو یه غروب بارونی پاییزی، در حالیکه صفحه کتاب مورد علاقمو ورق میزنم و چایی رو مزه میکنم، احساس سرخوشی کنم.