گفت و گوی منظوم

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع A M I N
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
خواندم شعرهایتان را خوشحال گشتم
من هم آمدم این را نوشتم
به بی معنی بودن شعرم گیر مده
همین چند خط را هم به زور نوشتم :-"
 
خواندم شعرهایتان را خوشحال گشتم
من هم آمدم این را نوشتم
به بی معنی بودن شعرم گیر مده
همین چند خط را هم به زور نوشتم :-"
ابتدا سخت است و منزلگاه بیم
از سرودن می شود طبعت چو سیم
حال تا این باشی و آنت کنند،
آفرین بر طبع سیمانت کنند:-"
 
من کجا جنگیده ام با @پهلوی
هجو برگیر و زبان در کام کن
جای هجویدن برو جامی بیار
دوستان را با دو بیتی خام کن:-"
هجوم نه از ره کین است
اقتضای طبیعتم این است:-"
 
ای اهل دل و مست سخن گوش کنید
ذره ای حرف با این منِ مدهوش کنید
از پس درس و خلایق سر ز اینجا یافتم
اینچنین قلب مرا زنده و هم جوش کنید
گر برانید و خموشانید مرا زین محفل
یقین است ؛ بر لبه ی جوب مرا یافت کنید
پس نباشد در شما این شان و در من این زوال
بس چه نیکوست اگر منظومه ای با من آغاز کنید
 
آخرین ویرایش:
ای اهل دل و مست سخن گوش کنید
ذره ای حرف با این منِ مدهوش کنید
از پس درس و خلایق سر ز اینجا یافتم
اینچنین قلب مرا زنده و هم جوش کنید
گر برانید و خموشانید مرا زین محفل
یقین است ؛ بر لبه ی جوب مرا یافت کنید
پس نباشد در شما این شان و در من این زوال
بس چه نیکوست اگر منظومه ای با من آغاز کنید
آمدی مهر و محبت و صفا آوردی
تحفه ای ناب ز بازار جفا آوردی

باز هم بیا و با اشعار زیبایت
تحفه ای ده به اهل صدف و دریایت
 
ای اهل دل و مست سخن گوش کنید
ذره ای حرف با این منِ مدهوش کنید
از پس درس و خلایق سر ز اینجا یافتم
اینچنین قلب مرا زنده و هم جوش کنید
گر برانید و خموشانید مرا زین محفل
یقین است ؛ بر لبه ی جوب مرا یافت کنید
پس نباشد در شما این شان و در من این زوال
بس چه نیکوست اگر منظومه ای با من آغاز کنید

بیا ای دوست باهم دوست باشیم
برای هم رگ و مو ، پوست باشیم
در این جمع لیپیدی تو بیا تا
برای این غشا، آبدوست باشیم:-"

نرو سر را مزن تو بر لب جوب
اگر دوست منی این لایک را برکوب
اگر دوست منی که خوش به حالت
اگر نه که بیارم من فلک ، چوب :-w
 
آمدی مهر و محبت و صفا آوردی
تحفه ای ناب ز بازار جفا آوردی

باز هم بیا و با اشعار زیبایت
تحفه ای ده به اهل صدف و دریایت
ای شین مخفف شده در نام و نشان
مثنوی هایت نشانده لبخند بر دهان
به چه نیکو سخن و مهمان نوازی ای پسر !
به گمانم نبرم مهر لبخند دلم را از دندان
می سرایم تا تو همچین بشری اینجا هست
تا پیله گشایم و پروانه بشوم زین زندان

بیا ای دوست باهم دوست باشیم
برای هم رگ و مو ، پوست باشیم
در این جمع لیپیدی تو بیا تا
برای این غشا، آبدوست باشیم:-"

نرو سر را مزن تو بر لب جوب
اگر دوست منی این لایک را برکوب
اگر دوست منی که خوش به حالت
اگر نه که بیارم من فلک ، چوب :-w
جانِ من ! شیرین سخنی هایت زیباست
نَقل و قولِ شیوای کلام و دهانت اینجاست

لایک کجا باشد نشان جای تو در دل ما ؟
که فلک چوب و سَرِ ما نیز نمیدانند کجاست

جای یار و همنشین هر کس نداند زین دیار
در کجا دیدی صدف دُر بیاویزد در لغات ؟

پس تو ای دُر دل و یار دلم آگاه باش
در دل ماهستی انطور عمیق که کس نداند کجاست
 
کاریست بسی دشوار دوستان
بگویید منبع الهامتان را....:D
از درون قلب می اید
از دلی تنها می اید
از بسی سودا می اید
از شبی غم بارمی اید
از دل و از جان می اید
از لبان یار می اید
از گلی زیبا می اید
از درون ما می اید
از دلی تنها وین چنین حرفا
وز فراوانی
کز بسی اسان
وین چنین گونه بیرون می اید...
 
آخرین ویرایش:
بسی گزاف گویند اینان ...
بشنوید اما باور .نه
نتوان کرد در این دنیا:))
درون ما همچون گودالیست
که تنها
تاریکی از ان برخیزد ونومیدی
پس نتوان داشت انتظار چنین ابیات
.اینم منظوم محسوب میشه ایا؟
تو کز نمی خواهی
باوری بنمایی
پس چرا می اییی
وین چنین سودایی ...
 
نیست مشکل من در باور این سودا
هست مشکل من در خفن بودن انها
چگونه ممکن است :)) چنین موزون بگفتارید شما دوستان
هست اندرون کله ات
مغزی بس زیباو خوبو کارساز

گر تو او را روشنش بنمایی
حالت تو هم میشود سودایی

کز توانی گفت اشعاری بلند
از درون قلب و از جانو سپند

وز فروانی ان روز اشعار
کز تو می ایی درون احوال...

تو بس اسان گیر برخود کار ها
تا توانی گام نهی بر بام ها
 
جانِ من ! شیرین سخنی هایت زیباست
نَقل و قولِ شیوای کلام و دهانت اینجاست

لایک کجا باشد نشان جای تو در دل ما ؟
که فلک چوب و سَرِ ما نیز نمیدانند کجاست

جای یار و همنشین هر کس نداند زین دیار
در کجا دیدی صدف دُر بیاویزد در لغات ؟

پس تو ای دُر دل و یار دلم آگاه باش
در دل ماهستی انطور عمیق که کس نداند کجاست
سخن گفتی دلم کندی تو از جا
نمیشناسم من اینک سر را از پا... :)

کاریست بسی دشوار دوستان
بگویید منبع الهامتان را....:D
چشم را بسته دهان باز می کنیم
این چنین منظوم آغاز می کنیم... :-"
 
آخرین ویرایش:
کاریست بسی دشوار دوستان
بگویید منبع الهامتان را....:D
ای تحفه ی شیرین بهاری شهر نیمه جان ها
گفته بودی سخنی بهر الهام دل و اشعار ها

با تو ام ای رهگذر ، بنشین و گوش دل بکن
تا بگویم من تو را از کجا آیند این دیوان ها

گر تو خواهی تا سرایی قطعه ای این همچنین
نخواهی یافت وزن و اهنگی جز در سر و ایهام ها

حال ، که ایهام و پژواک دلت را بشنوی
همچنین خواهی سُرایی تو در مجمع ما آواز ها

پس تو ای آرام جان دل بسپر و چیزی مگو
چونکه شعر طبع لطیف می خواهد و اوهام ها

هان که گوشش بدهی دل را تو نیز شاعر شوی
آنچه شاعر را بکند صوفی سخنی نیست جز از افکار ها
 
چو نظمی ساختم کان بی نگاه است
هر آن معنی که دیدی خود تباه است((:
بسازید و بسوزید و برینید((:
فقط نظمی سرایید آن به راه است!
مدیر! آگاه باش این جا فقط نظم
بباید گفت و هر نثری گناه است:-"
رای نیکیست که گفتار به نظم آراییم
هزل نغزی بسراییم و به وزن آلاییم

طبع ها گرچه مدیدیست به زندان مانده
لیک گویا که به آزادی آن کوشاییم

زشتی کار در اینجاست که بی راه و هدف
هر چه هم سعی شود بی عمل و خنثاییم :"

مبحثی را بگزینید و بدان شور کنید
در پی نظم منظم و چنین مبناییم

راستی ! قافیه و وزن هم که چفت شود
معنی ار خوب نباشد همیشه رسواییم

گرچه بعضی بشکستند اصل و معنی را
لیک در شعر و ادب ، ما مرید معناییم:)
 
آخرین ویرایش:
خواندم شعرهایتان را خوشحال گشتم
من هم آمدم این را نوشتم
به بی معنی بودن شعرم گیر مده
همین چند خط را هم به زور نوشتم :-"
مده گیر و بیا آسان بگیریم
که این دنیا مکان دشمنی نیست... :-"
(چه ربطی داشت =)))
 
Back
بالا