فصل شش/ اپیزود دو
آنیا گفت:«بحث منحرف شد. در رابطه با سایهها چیکار کنیم؟» او همچنان رنگپریده بود و گودافتادگی زیر چشمانش خبر از بیماری میداد. شفا دادن مورا ضعیفش کرده بود.
رونان جواب داد:«چیکار میتونیم بکنیم؟ فکر کنم هنوز هم باید به همون روش سوت خطر ادامه بدیم.»
تینا گفت:«صبر کنیم تیلیا بیاد. افسانه ها میگن دختر ستاره میتونه قدرت ستاره ها رو به جنگ سایه بیاره. شاید ستاره ها بتونن از شهر محافظت کنن.»
سینور مارون پشت سرش را خاراند. مورا گفت:«دختر ستاره حقیقت نداره، تینا.»
«چرا نداره؟ ما خودمون اون رو به چشم دیدهیم و باورش نداریم؟»
مونتا گفت:«تیلیا برامون توضیح داد که چرا دختر ستاره نیست. انتظار داری به منجیای باور داشته باشیم که به خودش باور نداره؟»
«مهم نیست اون قبولش کنه یا نه، اون دختر ستاره ست!»
رونان جواب داد:«چه باشه چه نباشه، کاری از دست کسی که باور نداره برنمیاد.»
تینا ملتمسانه به سینور مارون نگاه کرد، به امید حمایت. سینور مارون دستش را لای موهایش فرو برد و گفت:«دیگه حرف این افسانه رو پیش نکشید، سانورا.»
دهان تینا باز ماند.«سـ... سینور! شما خودتون میگفتین هیچ چیز غیرممکن نیست!»
«غیرممکن نیست، غیرقابل استفاده ست. ما فرصت اثبات و به کار گرفتنش رو نداریم. هر روز مردم بیشتری کشته میشن، و ما توان محافظت از بزرگترین سرزمین رو نداریم، چون ازش تبعید شدیم. همه میدونیم که اونها در حال تکمیل ارتششون با سایه هستن، هر انسانی که میکشن یک سایه به ارتششون اضافه میشه. و مسلما هر ارتشی برای جنگ ساخته میشه.»
تاریا گفت:«ما نمیتونیم منتظر جنگ بمونیم، سینور!»
امیر یک دفعه پیشنهاد داد:«خب چرا مردم رو قرنطینه نمیکنین؟»
سمپادیها تعجب کرده بودند او چطور توانسته در بحث شرکت کند. سینور مارون پرسید:«قرنطینه یعنی چی، آقای... اَمتین؟»
سمپادیها به زور جلوی خندهشان را گرفتند. امیر گفت:«امیر. امیر هستم.»
چشم غره ای به آرتین رفت که داشت میخندید و ادامه داد:«یعنی دستور رسمی بدید مردم توی خونههاشون بمونن. گفتین خونه ها امنن، خب بگید هر کس از خونه بیاد بیرون میندازیمش زندان.»
لحظهای سکوت برقرار شد، بعد تاریوس گفت:«این هم فکریه!»
سینور مارون گفت:«به بخشی از حرفهام توجه نکردید. همه این جمع تبعیدی هستند، برای ابد. ما قانون رو شکستیم و کاخ مرمرین رو با کمک مردم فتح کردیم، چون مردم سرزمین رایانا میخواستن تحت حفاظت ما باشن. بیرون از این مرزها، ما مجرمهای خائن به حکومتیم و اگر گیر بیفتیم اعداممون میکنن. ما به خاطر حمایت مردم امروز اینجاییم، و میتونیم ازشون محافظت کنیم. همین اندک کاری که از دستمون برمیاد به خاطر اعتماد اونهاست.»
«خب چه ربطی داشت؟»
«زندانی کردن مردم توی خونه شون شرایط رو سخت میکنه، اونها همین الان هم با کمبود جیره غذایی مواجهاند. سرزمین رایانا کمترین مزارع جهان رو داره و مواد غذاییش رو همیشه وارد میکرده، اما حالا یه سرزمین سرکش و خائن به حساب میاد و وارداتش متوقف شده. اون مقدار کمی که تولید میکنن هم جیره بندی میشه. اگر توی خونه هاشون زندانیشون کنیم، محصولات اندکشون از دست میرن و دامهاشون تلف میشن.»
رونان حرف او را کامل کرد:«که باعث میشه مردم ایمانشون رو از دست بدن!»
«بله، و به ما اعتماد نکنن و ما هم نتونیم ازشون محافظت کنیم. فرقی نداره توسط سایه ها بمیرن یا در اثر گرسنگی.»
فاطمه گفت:«مگه دیوارهای شهر از آهن نیستن؟»
تاریا گفت:«اونها پرواز میکنن، همیشه از بالای دیوارها میان.»
«پس چطور یک دفعه همه چیز رو تعطیل میکنین و مردم رو به خونه هاشون میفرستین؟»
«فعلا بهترین فکری که به ذهنمون رسیده سوت خطر بوده. صدای سوت که بلند میشه همه باید توی خونه برن، اما خیلی موثر نیست.»
«چطور؟»
زینبگل جواب داد:«همیشه کسایی هستن که جا می مونن و شکار میشن.»
سینور مارون گفت:«گوش کنید... چند تصمیم کوچیک باید بگیریم و جلسه به پایان میرسه؛ ازتون میخوام فکر کنید و سعی کنید راه حل بهتری پیدا کنید. اولین تصمیم، اینه: مواد غذایی انبار کاخ مرمرین به کمتر از نصف رسیده. با این حساب تا حدود پنج یا شش ماه دیگه به طور جدی با بحران غذا رو به رو خواهیم بود.»
شیلار گفت:«من یک سوال دارم. مردم این سرزمین مواد غذایی احتکار نمیکنن؟»
«نه، سانورا. فروشگاه های مواد غذایی همون اول تعطیل شدن و جیره هر خانواده به اندازه زنده ماندنشون بوده. چیزی برای احتکار نداشتن.»
آرتین زمزمه کرد:«این موقعیت هم به فکر خودتونین؟ میخواین انبار خودتونو پر کنین؟»
زینبگل به او چشمغره رفت.«نفهمیدی یعنی؟ هیچ کس توی این کاخ از مواد اون انبار نمیخوره. از اونجا جیره مردم رو میدن.»
«عه!»
رونان گفت:«سینور، من از سرزمین آزاد شمالی میآم. مردم اونجا تمایل دارن به سرزمین رایانا بیان. میخوان همراهیمون کنن. شاید بتونم برم و راضیشون کنم با دادن مواد غذایی به این سرزمین کمک کنن.»
«فکر خوبیه، به شرط اینکه عملی بشه. به خودت میسپرم، سعیت رو بکن.»
«بله، سینور.» رونان این را گفت و از اتاق بیرون رفت. سینور مارون ادامه داد:«دومین تصمیم، اینها هستن!» و به سمپادیها اشاره کرد.
کیمیا گفت:«ما؟!»
«بله. سانورا شما به ما نگفتید این افراد برای چی اومدن اینجا؟»
زینبگل منمن کرد.«ام... به من نگفتهن، سینور... شاید میخوان برامون بجنگن!»
متین زیر لب گفت:«هن؟!»
سینور مارون با ابروهای بالا رفته به سمپادیها نگاه کرد.«بجنگن؟»
«ام... بله سینور!»
«شما... به مدرسه تربیت جنگجو رفتید؟»
کارن گفت:«نه...»
سینور مارون به زینبگل گفت:«سانورا، خودتون فرصت آموزش بهشون رو دارین؟»
رنگ زینبگل پرید.«من... من اونقدر مهارت ندارم که به همه شون آموزش بدم، سینور.»
تاریوس از جا پرید.«من کمکت میکنم!»
رادان گفت:«من هم. به هر حال از تاریوس بهتر نباشم بدتر هم نیستم!»
تاریوس خندید.«جرئت داری بگو از من بهتری!»
«میخوای مسابقه بدیم؟»
«آره، اگه من بردم تو باید جلوی همه این آدما کفشامو ماچ کنی!»
«قبوله، اگه هم من بردم باید خودتو دو ساعت از برج دیده بانی آویزون کنی!»
«قبوله!» با هم دست دادند.
میخواستند با هم گلاویز شوند که سینور مارون گلویش را صاف کرد.«اهم اهم... آقایون!؟»
تاریوس بینی رادان را گرفته بود و رادان داشت موهای او را میکشید. هر دو لحظه ای خشکشان زد، بعد با خجالت از هم جدا شدند.
سمپادیها جلوی خندهشان را گرفتند. تاریا هم بلند شد.«من هم کمکت میکنم، لورینا.»
تاریوس گفت:«بدبخت شدین همتون!»
تاریا به سمت برادرش چرخید.«الان منظورت چی بود؟»
تاریوس دستهایش را بالا برد.«هیچی! هیچی!»
سینور مارون گفت:«پس تمومه... جلسه رو تموم میکنیم. خسته نباشید.»
جمعیت بیرون رفتند. سارا به زینبگل گفت:«که میخوایم بجنگیم، ها؟»
«اگه اینو نمیگفتم مینداختنتون بیرون. این سرزمین فقط به جنگجو نیاز داره.»
کارن گفت:«ما بلد نیستیم!»
تاریوس داد زد:«خب یادتون میدیم دیگه!»
رادان خندان گفت:«داشتیم یه چشمه از استعدادمونو نشونتون میدادیم، مارون نذاشت!»
تاریوس گفت:«سوتی دادی که! قرار بود جلوی خانوما به اسم صداش نکنیم!»
رادان گفت:«اون مسابقه سر جاش هست؟»
«نه بابا. گشنمه حوصله ندارم.»
«خب منم گشنمه، شرایط برابره!»
«رادان، خفه شو داداش.»
«کم آوردی؟!»
«لورینا، تو بهش بگو من گشنمه حال ندارم. این زبون منو نمیفهمه.»
زینبگل حواسش نبود. در افکارش غرق شده بود. کیمیا روی بازویش زد.«با توعه!»
«ها؟ چی؟»
رادان گفت:«بازوی اشتباهو قطع کردی برادر! سانورا کلا خواب تشریف داشتن.»
زینبگل به سمپادیها گفت:«الان همه گرسنه ن... فردا صبح شروع کنیم خوبه؟»
کیمیا گفت:«خب یه چیزی بخوریم شروع کنیم دیگه!» خیلی شوق داشت.
زینبگل گفت:«چیزی نداریم که بخوریم. یه خوراکیهایی هست ک سهمیه روزانه هر جنگجو ازشون دو تاست، ما هم امروز سهممون رو خوردیم. براتون چند تا میارم بعدا. الان برین، فردا شروع میکنیم.»
متین گفت:«کجایی؟ ما نمیمونیم اینجا. دریچه رو باز کن ما برگردیم.»
«نشنیدی؟ دریچه باز نمیشه. دو راه دارین. یا میجنگین، یا میندازنتون بیرون و شکار میشین. شما خوششانس بودین، همه موجودات اون بیرون مثل توناها خوب نیستن.»
فاطمه گفت:«فک کنم... چاره ای نداریم، نه؟»
«نه.»
«اها.»
نظرات و پیشنهادات و انتقاداتون رو بفرستین به
این ناشناس