- شروع کننده موضوع
- #101
- ارسالها
- 3,982
- امتیاز
- 44,414
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل چهلم/ اپیزود یک
رادان آنچه اتفاق جادویی ای که تاریوس به او گفت را باور نکرد. رونان هم. سینور مارون اندکی سر تکان داد و معلوم نشد باور کرده یا نه. اما تاریوس انگار آتش گرفته باشد، با جنب و جوش بیش از حدی به زندگی برگشته بود. داوطلبانه به نگهبانی و گشت رفت، و وقتی برگشت، نامهای در دستش بود و زاغی تر و تمیز روی دوشش.
گفت:«خبر از یه سردار بازنشسته تو سرزمین مرکزی رسیده. تمام زندانیهای زندان بزرگ آزاد شدهن.»
سینور مارون با کلافگی گفت:«همون جنایتکارهایی که انداختیم زندان. اینم قوز بیستم که رفت روی قوزهای قبلی.»
رادان غر زد:«من دیگه این همه کار رو نمیکِشم واقعا. اه!»
رونان پرسید:«چیکار کنیم؟»
سینور مارون گفت:«چیکار میتونیم بکنیم؟ قدرتی داریم؟ توی سرزمین خودمون حبس شدهیم و خیلی شاهکار کردیم که تونستیم شمال رو قرق کنیم. واقعا یه فاجعه دیگه تو جنوب از توانم خارجه.»
رونان گفت:«توان ما.»
سینور مارون جواب نداد.
تاریوس پرسید:«کبوتری از گروه خانوما نرسیده؟»
سینور مارون سرش را بالا آورد.«نه. فکر هم نکنم برسه.»
«یعنی چی این حرف؟»
«نمیدونم تا کجا رسیدهن. نمیدونم زندهن یا نه... تاریوس، انقد یادم ننداز.» دستهای از موهایش را گرفت و کشید.
رونان گفت:«اگه سریع رفته باشن الان دیگه باید به صحرای سیاه رسیده باشن.»
«شاید. نمیدونم. الان اینجا اونقدر کار هست که وقت فکر کردن به اونا رو نداشته باشم.»
تاریوس گفت:«با خالی شدن زندان بزرگ، جنوب خیلی ناامن میشه. هنوز مارژیتها هم نرسیدهن. لازم نیست کسی رو دنبالشون بفرستیم؟»
«رایانا نمیتونه الان از نیرو خالی بشه. باید امیدوار باشیم برسن.»
«مارون، تو این روزا اصلا امید نداری!»
«همه نیرویی که میتونه در برابر تاریکی کمکمون کنه، اینجا نیست تاریوس. ما تنهاییم.»
تاریوس دهانش را باز کرد، اما چیزی نداشت که بگوید. رونان گفت:«تا اینجاش که تنهایی دووم آوردیم. بقیهش رو هم تنها میجنگیم.»
مارون چیزی نگفت. تاریوس گفت:«من میخوام برم گشت بالای کوههای شرقی. رادان، تو میری برای نگهبانی؟ بچهها رو فرستادم هیزم جمع کنن، کسی نیست.»
رادان سر تکان داد و به طرف دیوار رفت. تاریوس از شیب کوه بالا رفت تا به قلهها برسد.
سینور مارون نشست و تکیه داد. حالش خوب نبود، رونان این را میدانست. خسته بود، خیلی خسته. مسئولیت بزرگی روی دوشش بود که توانایی انجامش را نداشت. رونان کنارش نشست.«تو که نمیخوای کم بیاری، مارون؟»
مارون زمزمه کرد:«وقتی تنهاییم، میتونی پدر صدام کنی.»
پدر. سالها بود که رونان این واژه را به کار نبرده بود. مادرش را به یاد میآورد. زن مهربان و مقاومی که موهای استخوانی و چشمان آبی درخشان داشت. چشمها و موهایش هنوز هم در رونان زندگی میکردند. رونان تنها یک خاطره واضح از او داشت؛ آخرین باری که او را در آغوش کشید. گریان و پریشان. موهای رونان را نوازش کرد، اما نه با همان محبت همیشگی. نوازشی تلخ بود، تیره، مثل باز کردن نامهای که حاوی خبرهای وحشتناک است.
رونان تنها شاهد خودکشی مادرش بود، مادری که او را برای آخرین بار خواباند، قلمی را با انگشتان کشیدهاش برداشت و چیزی روی کاغذی نوشت. هرچه بود، اشکهای او مثل آبشاری فرو میریختند. سپس بلند شد، و غافل از اینکه رونان بیدار شده است، خنجر بلند زرینش را بین سینه و شکمش فرو برد. نالهای خفه کرد. افتاد. دیگر هرگز بلند نشد.
رونان وحشت کرده بود. مادر افتاده بود و تکان نمیخورد. خون پیراهن سپیدش را گلگون کرده بود. پدر از راه رسید.
پدر. مردی که آن روز بیست و سه یا بیست و چهار سال سن داشت. مرد جوانی بود با موها و چشمان تیره. پدر همسر در خون غلتیدهاش را چرخاند. دستهایش می لرزیدند، لبش را گاز گرفته بود و نفسهایش صدادار بودند؛ مثل کسی که درد میکشد.
نامه را در مشت بسته همسرش پیدا کرد؛ خواند. خشم از رگهایش تراوش میکرد و در چشمهایش زبانه میکشید؛ دستهایش را مشت کرده بود و بیچارهوار، کنار جسد زنی که عاشقش بود، به عقب و جلو تاب میخورد. با خودش در جنگ بود. دستهایش به خون همسرش آغشته بودند؛ چشمان آبی لیرانا، بی هیچ درخششی، به سقف اتاق خیره شده بودند و دسته زرین خنجر، از حد فاصل شکم و سینهاش بیرون زده بود.
پس از چند دقیقه تقلا در سکوت، پدر سر بلند کرد و پسرش را دید. هراسان و سردرگم، از ترس لب میچید و در پی آغوشی برای پناه بردن بود. پدر دستهایش را باز کرد، و رونان و آغوش امن او پناه گرفت. قلب پدر به شدت به سینه میکوبید و قلب مادر از کار افتاده بود. تن پدر داغ بود و تن مادر سرد.
پدر رونان را به سینهاش چسباند. قلبش در تلاطم بود؛ از غم، از خشم. دست بزرگش سر رونان را محکم به سینه چسبانده بود و خشم و غم و هراس و نگرانیاش، با صدای کوبش قلبش به رونان منتقل میشد.
پدر، مادر را به خاک سپرد. رونان از پدر جنگجویش انتظار داشت آدم بد داستان را بکشد؛ انتقام مادر را بگیرد. اما پدر این کار را نکرد. پدر، با اقیانوسی متلاطم در نگاه و مشتهایی گره کرده، از کارش استعفا داد و پسرش را پنهانی با خود از کاخ برد. رونان یک نظر، آدم بد داستان خود و مادرش را دید، که خانهشان را به آتش کشید. بعدها فهمید برای کشتن او آنجا را سوزانده.
وحشت صحنه مرگ مادر، تا سالها گریبانگیر رونان بود. پدرش او را به روستایی دوردست برد. رونان ده-دوازده سال بیشتر نداشت که فهمید مادرش از شرم مزاحمت یکی از درباریان خودکشی کرده. خون در رگهایش میجوشید و وقتی با تنفر از پدرش پرسید که چرا انتقام او را نگرفته، پدر با دردی چون درد یک زخم کهنه، پاسخ داد:«به خاطر تو.»
بعد برای رونان توضیح داد که آن مرد بسیار بانفوذ است. او با دستکاری مدارک، ازدواج پدر و مادر رونان را نقض کرده بود، انگار که مارون هرگز همسری نداشته. پس زنی که از مارون بچه داشت، فاحشهای بیش نبود و رابطه با یک فاحشه جرم نیست. مرد نمیخواست آبرویش برود، برای همین تصمیم به کشتن رونان گرفته بود جای هیچ تحقیقات بیشتری نماند. آبرویش رفت، اما با پول آبرو خریدن چه ساده بود.
پدر هرچه بلد بود به رونان یاد داد. وقتی هفده سال داشت، جنگجویی قابل بود. در یک سرشماری مالیاتی، وجود او لو رفت. زن تخم مرغ فروش دهکده که چیزی از راز پدر و پسر نمیدانست، با اشاره به خانه آنها گفت که دو نفر در آن زندگی میکنند، یک مرد و پسرش.
رونان و پدرش فرار کردند. در کوهستان، با هم قراری گذاشتند. تعداد کسانی که از رابطه خونی آنها خبر داشتند بسیار کم بود. تصمیم گرفتند نسبتشان را پنهان کنند و هر کدام جداگانه به زندگی بپردازند. رونان به عنوان یک فراری، و پدرش، که از آن لحظه برای او مارون شده بود، به دربار برمیگشت تا جلوی فساد بیشتر را بگیرد.
زندگی به عنوان یک فراری، و پس از دو سال، یک تبعیدی، سخت بود؛ اما کاری که مارون کرد، هزار برابر سختتر بود. او باید با مردی که پرده حرمت همسرش را دریده بود، مودبانه حرف میزد و به او احترام میگذاشت؛ او باید جنایت آن مرد را انکار میکرد، و وجود یگانه پسرش را. آتش بود که وجود مارون را میسوزاند و نشانههایش بروز کردند: دومین باری که رونان پس از آن روز پدرش را دید، چند تار موی نقرهای داشت و صورتش مثل یک ظرف کریستال، شکسته بود.
با این حال، مارون مقاومت کرده بود. ده سال تمام. همه این ها به خاطر پسرش. رونان میتوانست هنوز هم میل به انتقام را در چشمان او ببیند، دلتنگی دیوانه کنندهای را در رفتارش حس کند، و دردی که هنوز هم او را آزار میداد. رونان متوجه شده بود که حضورش، پدرش را تسکین میدهد.
و از این بابت ناراحت نبود. از پدرش خجالت نمیکشید. از او بدش نمیآمد. مارون الگوی رونان بود. رونان نمیتوانست ایثاری بالاتر از ایثار مارون پیدا کند. او از خودش گذشته بود؛ به خاطر پسرش. اما رونان به او گفته بود که روزی با هم، انتقام مادر را میگیرند؛ و پدر، با چشمانی عمیق و غیرقابل خواندن، سر تکان داده بود.
حالا مارون از او میخواست پدر صدایش کند، و رونان دلیلش را میدانست. مارون به تسکین نیاز داشت، قدرت گرفتن قاتل همسرش او را آزار میداد. مدتها بود که خنده پسرش را ندیده بود، و آن مدت رونان چند بار خندیده بود. رونان میدانست وقتی میخندد، مارون را به یاد همسرش میاندازد. شادی و سرزندگی چشمان جوان لیرانای هجده ساله، در چشمان آبی پسرش زنده میشد و مارون را دلتنگ میکرد. او به این نسبت خونی نیاز داشت. به پسرش نیاز داشت.
به یک تلنگر هم نیاز داشت. الان وقت احساساتی شدن نبود.
رونان جواب داد:«اینطوری بهتره، مارون.» شکستگی تازهای از درد را در چهره پدرش دید.
مارون زمزمه کرد:«درسته.» چیزی در سینه رونان فشرده شد.
رادان آنچه اتفاق جادویی ای که تاریوس به او گفت را باور نکرد. رونان هم. سینور مارون اندکی سر تکان داد و معلوم نشد باور کرده یا نه. اما تاریوس انگار آتش گرفته باشد، با جنب و جوش بیش از حدی به زندگی برگشته بود. داوطلبانه به نگهبانی و گشت رفت، و وقتی برگشت، نامهای در دستش بود و زاغی تر و تمیز روی دوشش.
گفت:«خبر از یه سردار بازنشسته تو سرزمین مرکزی رسیده. تمام زندانیهای زندان بزرگ آزاد شدهن.»
سینور مارون با کلافگی گفت:«همون جنایتکارهایی که انداختیم زندان. اینم قوز بیستم که رفت روی قوزهای قبلی.»
رادان غر زد:«من دیگه این همه کار رو نمیکِشم واقعا. اه!»
رونان پرسید:«چیکار کنیم؟»
سینور مارون گفت:«چیکار میتونیم بکنیم؟ قدرتی داریم؟ توی سرزمین خودمون حبس شدهیم و خیلی شاهکار کردیم که تونستیم شمال رو قرق کنیم. واقعا یه فاجعه دیگه تو جنوب از توانم خارجه.»
رونان گفت:«توان ما.»
سینور مارون جواب نداد.
تاریوس پرسید:«کبوتری از گروه خانوما نرسیده؟»
سینور مارون سرش را بالا آورد.«نه. فکر هم نکنم برسه.»
«یعنی چی این حرف؟»
«نمیدونم تا کجا رسیدهن. نمیدونم زندهن یا نه... تاریوس، انقد یادم ننداز.» دستهای از موهایش را گرفت و کشید.
رونان گفت:«اگه سریع رفته باشن الان دیگه باید به صحرای سیاه رسیده باشن.»
«شاید. نمیدونم. الان اینجا اونقدر کار هست که وقت فکر کردن به اونا رو نداشته باشم.»
تاریوس گفت:«با خالی شدن زندان بزرگ، جنوب خیلی ناامن میشه. هنوز مارژیتها هم نرسیدهن. لازم نیست کسی رو دنبالشون بفرستیم؟»
«رایانا نمیتونه الان از نیرو خالی بشه. باید امیدوار باشیم برسن.»
«مارون، تو این روزا اصلا امید نداری!»
«همه نیرویی که میتونه در برابر تاریکی کمکمون کنه، اینجا نیست تاریوس. ما تنهاییم.»
تاریوس دهانش را باز کرد، اما چیزی نداشت که بگوید. رونان گفت:«تا اینجاش که تنهایی دووم آوردیم. بقیهش رو هم تنها میجنگیم.»
مارون چیزی نگفت. تاریوس گفت:«من میخوام برم گشت بالای کوههای شرقی. رادان، تو میری برای نگهبانی؟ بچهها رو فرستادم هیزم جمع کنن، کسی نیست.»
رادان سر تکان داد و به طرف دیوار رفت. تاریوس از شیب کوه بالا رفت تا به قلهها برسد.
سینور مارون نشست و تکیه داد. حالش خوب نبود، رونان این را میدانست. خسته بود، خیلی خسته. مسئولیت بزرگی روی دوشش بود که توانایی انجامش را نداشت. رونان کنارش نشست.«تو که نمیخوای کم بیاری، مارون؟»
مارون زمزمه کرد:«وقتی تنهاییم، میتونی پدر صدام کنی.»
پدر. سالها بود که رونان این واژه را به کار نبرده بود. مادرش را به یاد میآورد. زن مهربان و مقاومی که موهای استخوانی و چشمان آبی درخشان داشت. چشمها و موهایش هنوز هم در رونان زندگی میکردند. رونان تنها یک خاطره واضح از او داشت؛ آخرین باری که او را در آغوش کشید. گریان و پریشان. موهای رونان را نوازش کرد، اما نه با همان محبت همیشگی. نوازشی تلخ بود، تیره، مثل باز کردن نامهای که حاوی خبرهای وحشتناک است.
رونان تنها شاهد خودکشی مادرش بود، مادری که او را برای آخرین بار خواباند، قلمی را با انگشتان کشیدهاش برداشت و چیزی روی کاغذی نوشت. هرچه بود، اشکهای او مثل آبشاری فرو میریختند. سپس بلند شد، و غافل از اینکه رونان بیدار شده است، خنجر بلند زرینش را بین سینه و شکمش فرو برد. نالهای خفه کرد. افتاد. دیگر هرگز بلند نشد.
رونان وحشت کرده بود. مادر افتاده بود و تکان نمیخورد. خون پیراهن سپیدش را گلگون کرده بود. پدر از راه رسید.
پدر. مردی که آن روز بیست و سه یا بیست و چهار سال سن داشت. مرد جوانی بود با موها و چشمان تیره. پدر همسر در خون غلتیدهاش را چرخاند. دستهایش می لرزیدند، لبش را گاز گرفته بود و نفسهایش صدادار بودند؛ مثل کسی که درد میکشد.
نامه را در مشت بسته همسرش پیدا کرد؛ خواند. خشم از رگهایش تراوش میکرد و در چشمهایش زبانه میکشید؛ دستهایش را مشت کرده بود و بیچارهوار، کنار جسد زنی که عاشقش بود، به عقب و جلو تاب میخورد. با خودش در جنگ بود. دستهایش به خون همسرش آغشته بودند؛ چشمان آبی لیرانا، بی هیچ درخششی، به سقف اتاق خیره شده بودند و دسته زرین خنجر، از حد فاصل شکم و سینهاش بیرون زده بود.
پس از چند دقیقه تقلا در سکوت، پدر سر بلند کرد و پسرش را دید. هراسان و سردرگم، از ترس لب میچید و در پی آغوشی برای پناه بردن بود. پدر دستهایش را باز کرد، و رونان و آغوش امن او پناه گرفت. قلب پدر به شدت به سینه میکوبید و قلب مادر از کار افتاده بود. تن پدر داغ بود و تن مادر سرد.
پدر رونان را به سینهاش چسباند. قلبش در تلاطم بود؛ از غم، از خشم. دست بزرگش سر رونان را محکم به سینه چسبانده بود و خشم و غم و هراس و نگرانیاش، با صدای کوبش قلبش به رونان منتقل میشد.
پدر، مادر را به خاک سپرد. رونان از پدر جنگجویش انتظار داشت آدم بد داستان را بکشد؛ انتقام مادر را بگیرد. اما پدر این کار را نکرد. پدر، با اقیانوسی متلاطم در نگاه و مشتهایی گره کرده، از کارش استعفا داد و پسرش را پنهانی با خود از کاخ برد. رونان یک نظر، آدم بد داستان خود و مادرش را دید، که خانهشان را به آتش کشید. بعدها فهمید برای کشتن او آنجا را سوزانده.
وحشت صحنه مرگ مادر، تا سالها گریبانگیر رونان بود. پدرش او را به روستایی دوردست برد. رونان ده-دوازده سال بیشتر نداشت که فهمید مادرش از شرم مزاحمت یکی از درباریان خودکشی کرده. خون در رگهایش میجوشید و وقتی با تنفر از پدرش پرسید که چرا انتقام او را نگرفته، پدر با دردی چون درد یک زخم کهنه، پاسخ داد:«به خاطر تو.»
بعد برای رونان توضیح داد که آن مرد بسیار بانفوذ است. او با دستکاری مدارک، ازدواج پدر و مادر رونان را نقض کرده بود، انگار که مارون هرگز همسری نداشته. پس زنی که از مارون بچه داشت، فاحشهای بیش نبود و رابطه با یک فاحشه جرم نیست. مرد نمیخواست آبرویش برود، برای همین تصمیم به کشتن رونان گرفته بود جای هیچ تحقیقات بیشتری نماند. آبرویش رفت، اما با پول آبرو خریدن چه ساده بود.
پدر هرچه بلد بود به رونان یاد داد. وقتی هفده سال داشت، جنگجویی قابل بود. در یک سرشماری مالیاتی، وجود او لو رفت. زن تخم مرغ فروش دهکده که چیزی از راز پدر و پسر نمیدانست، با اشاره به خانه آنها گفت که دو نفر در آن زندگی میکنند، یک مرد و پسرش.
رونان و پدرش فرار کردند. در کوهستان، با هم قراری گذاشتند. تعداد کسانی که از رابطه خونی آنها خبر داشتند بسیار کم بود. تصمیم گرفتند نسبتشان را پنهان کنند و هر کدام جداگانه به زندگی بپردازند. رونان به عنوان یک فراری، و پدرش، که از آن لحظه برای او مارون شده بود، به دربار برمیگشت تا جلوی فساد بیشتر را بگیرد.
زندگی به عنوان یک فراری، و پس از دو سال، یک تبعیدی، سخت بود؛ اما کاری که مارون کرد، هزار برابر سختتر بود. او باید با مردی که پرده حرمت همسرش را دریده بود، مودبانه حرف میزد و به او احترام میگذاشت؛ او باید جنایت آن مرد را انکار میکرد، و وجود یگانه پسرش را. آتش بود که وجود مارون را میسوزاند و نشانههایش بروز کردند: دومین باری که رونان پس از آن روز پدرش را دید، چند تار موی نقرهای داشت و صورتش مثل یک ظرف کریستال، شکسته بود.
با این حال، مارون مقاومت کرده بود. ده سال تمام. همه این ها به خاطر پسرش. رونان میتوانست هنوز هم میل به انتقام را در چشمان او ببیند، دلتنگی دیوانه کنندهای را در رفتارش حس کند، و دردی که هنوز هم او را آزار میداد. رونان متوجه شده بود که حضورش، پدرش را تسکین میدهد.
و از این بابت ناراحت نبود. از پدرش خجالت نمیکشید. از او بدش نمیآمد. مارون الگوی رونان بود. رونان نمیتوانست ایثاری بالاتر از ایثار مارون پیدا کند. او از خودش گذشته بود؛ به خاطر پسرش. اما رونان به او گفته بود که روزی با هم، انتقام مادر را میگیرند؛ و پدر، با چشمانی عمیق و غیرقابل خواندن، سر تکان داده بود.
حالا مارون از او میخواست پدر صدایش کند، و رونان دلیلش را میدانست. مارون به تسکین نیاز داشت، قدرت گرفتن قاتل همسرش او را آزار میداد. مدتها بود که خنده پسرش را ندیده بود، و آن مدت رونان چند بار خندیده بود. رونان میدانست وقتی میخندد، مارون را به یاد همسرش میاندازد. شادی و سرزندگی چشمان جوان لیرانای هجده ساله، در چشمان آبی پسرش زنده میشد و مارون را دلتنگ میکرد. او به این نسبت خونی نیاز داشت. به پسرش نیاز داشت.
به یک تلنگر هم نیاز داشت. الان وقت احساساتی شدن نبود.
رونان جواب داد:«اینطوری بهتره، مارون.» شکستگی تازهای از درد را در چهره پدرش دید.
مارون زمزمه کرد:«درسته.» چیزی در سینه رونان فشرده شد.