- شروع کننده موضوع
- #81
- ارسالها
- 3,983
- امتیاز
- 44,427
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل سی و یکم/اپیزود دوم
سینور مارون بعد از شنیدن تمام ماجرا و دیدن مستی ریادیس و زخم دست آستو، سری به تاسف تکان داد و دستور داد چند ساعت بعد دوباره آن دو را نزد او بیاورند. تا آن موقع مستی ریادیس هم پریده بود.
نزدیک ظهر، امیر از تاریوس پرسید:«اخراجش میکنن؟»
تاریوس خیلی جدی گفت:«سوگند رو شکسته. میکشنش.»
امیر وحشت کرد.«جدی؟»
«قبلا دیدهم کسی رو اعدام کنن به خاطر این قضیه.»
امیر بیشتر وحشت کرد.«با چوبه دار؟»
«نه، با قطع سر.»
عاقبت امیر، تاریوس، رادان، رونان، آستو با دست باندپیچی شدهاش و ریادیس جلوی سینور مارون ایستاده بودند. ترس از چهره ریادیس میبارید و قطعا کسی به او گفته بود قرار است اعدام شود.
سینور مارون از او پرسید:«مست بودی، درسته؟»
ریادیس سر تکان داد.
«تو راست دستی، پسر؟»
«من؟ نه سینور... چـ...چپدستم.»
سینور مارون زمزمه کرد:«خوبه...» بعد بلند گفت:«سینور تاریوس!»
تاریوس، که خودش را برای اجرای فرمان اعدام آماده کرده بود، جواب داد:«بله سینور؟»
«دست راستش رو قطع کن.»
«ببخشید سینور؟»
«گفتم، دست راستش رو قطع کن.»
ریادیس با چشمان گرد شده به او نگاه کرد. تاریوس گفت:«بله، سینور! از مچ؟»
«از بالای نشان سوگند. لیاقتش رو نداره.» رو به رادان ادامه داد:«سینور رادان، کمکش کن. رونان، یه شفاگر خبر کن.» روی برگرداند و از آنها دور شد. تاریوس و رادان ریادیس را به داخل انبار بردند. ده دقیقه بعد صدای فریادی به گوش رسید و امیر گوشهایش را محکم گرفت. حتی دید که آستو لحظهای لرزید و باند روی دستش مشتعل شد. با عصبانیت باند را باز کرد و زیر پا له کرد تا خاموش شود. روی دستش اثری از زخم نبود. آتش درمانش کرده بود.
سینور سوران، پیرمرد مهربانی که استاد تربیت حیوانات بود، خسته از تماشای محاکمات این چنینی و شرمنده از تربیت چنین شاگردی، بلند شد تا برود. اما سینور مارون جلویش را گرفت:«سینور، پدر این پسر یه ماهیگیر در جنوب سرزمین مرکزیه. میخوام یه پیغام براش بفرستید که پسرش تا ده روز دیگه خونه ست و میتونه با دستی که براش باقی مونده در ماهیگیری کمکش کنه.»
سینور مارون بعد از شنیدن تمام ماجرا و دیدن مستی ریادیس و زخم دست آستو، سری به تاسف تکان داد و دستور داد چند ساعت بعد دوباره آن دو را نزد او بیاورند. تا آن موقع مستی ریادیس هم پریده بود.
نزدیک ظهر، امیر از تاریوس پرسید:«اخراجش میکنن؟»
تاریوس خیلی جدی گفت:«سوگند رو شکسته. میکشنش.»
امیر وحشت کرد.«جدی؟»
«قبلا دیدهم کسی رو اعدام کنن به خاطر این قضیه.»
امیر بیشتر وحشت کرد.«با چوبه دار؟»
«نه، با قطع سر.»
عاقبت امیر، تاریوس، رادان، رونان، آستو با دست باندپیچی شدهاش و ریادیس جلوی سینور مارون ایستاده بودند. ترس از چهره ریادیس میبارید و قطعا کسی به او گفته بود قرار است اعدام شود.
سینور مارون از او پرسید:«مست بودی، درسته؟»
ریادیس سر تکان داد.
«تو راست دستی، پسر؟»
«من؟ نه سینور... چـ...چپدستم.»
سینور مارون زمزمه کرد:«خوبه...» بعد بلند گفت:«سینور تاریوس!»
تاریوس، که خودش را برای اجرای فرمان اعدام آماده کرده بود، جواب داد:«بله سینور؟»
«دست راستش رو قطع کن.»
«ببخشید سینور؟»
«گفتم، دست راستش رو قطع کن.»
ریادیس با چشمان گرد شده به او نگاه کرد. تاریوس گفت:«بله، سینور! از مچ؟»
«از بالای نشان سوگند. لیاقتش رو نداره.» رو به رادان ادامه داد:«سینور رادان، کمکش کن. رونان، یه شفاگر خبر کن.» روی برگرداند و از آنها دور شد. تاریوس و رادان ریادیس را به داخل انبار بردند. ده دقیقه بعد صدای فریادی به گوش رسید و امیر گوشهایش را محکم گرفت. حتی دید که آستو لحظهای لرزید و باند روی دستش مشتعل شد. با عصبانیت باند را باز کرد و زیر پا له کرد تا خاموش شود. روی دستش اثری از زخم نبود. آتش درمانش کرده بود.
سینور سوران، پیرمرد مهربانی که استاد تربیت حیوانات بود، خسته از تماشای محاکمات این چنینی و شرمنده از تربیت چنین شاگردی، بلند شد تا برود. اما سینور مارون جلویش را گرفت:«سینور، پدر این پسر یه ماهیگیر در جنوب سرزمین مرکزیه. میخوام یه پیغام براش بفرستید که پسرش تا ده روز دیگه خونه ست و میتونه با دستی که براش باقی مونده در ماهیگیری کمکش کنه.»