- شروع کننده موضوع
- #61
- ارسالها
- 3,983
- امتیاز
- 44,427
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل بیست و دوم/ اپیزود سه
آنیا کتابچه را ورق زد و پیشانیاش با دقت چین خورد. سینور مارون گفت:«این پیشگویی ای که من دارم، میگه:«فاجعهای رخ خواهد داد. جهان تسلیم ملکه تاریکی خواهد گشت. آن روز که تاریکی درون قلبهای شما جسم بیابد و به خودتان حمله کند، آن روز که حقیقت وجود شما رخ نماید، چشمان حریصتان بیرون زده و قلبهای سرشار از حسادت و آز شما، چهرهتان را فاسد کنند. تاریکی خفته در غرب بر شما خشم خواهد گرفت و در شعلههای سرخ گناهان خود خواهید سوخت.» که کاملا مشخصه یه پیشگویی نیست. گفتید که ساحره جنگل دیرا تسخیر شده، و من هم میگم درسته! این مشخصا یه تهدیده!»
سارا و کیمیا به هم و بعد به زینبگل نگاه کردند. کسی چیزی نفهمیده بود.
سینور مارون تقلا کرد:«پیشگوییها هیچ وقت توهین نمیکنن. اونا هشدار میدن، وحشت ایجاد میکنن اما امکان نداره توهین کنن. این پیشگویی سراسر یه توهینه. پس مطمئنم کار خودش هست!»
رونان پرسید:«خودش کیه؟»
آنیا به جای سینور مارون جواب داد:«خودش اینه! پیداش کردم! نزدیکترینه به توضیحات شما. «دارلا، فرزند شرلای ساحره. در بیست سالگی به دلیل قتل پنج روباه دیرا به زندان محکوم شد، اما ساحره قاضی در آخرین لحظه تجدید نظر کرد. امکان تحت نفوذ بودن ساحره قاضی به دلیل نیاز به قدرت زیاد رد شده است. شکل قدرت: سعله سرخ. در سی سالگی به غرب تبعید و برای همیشه ناپدید شد. از زنده یا مرده بودن او اطلاعاتی در دست نیست.» این خودش نیست، سینور؟»
سینور مارون با خودش حرف زد:«باید همین باشه... باید همین باشه... ولی کجاست... راهی که به چپ میرود... ابدیت... چپ... چپ!» روی میزش شیرجه زد و نقشه بزرگ جهان را برداشت. روی زمین کلبه آن را باز کرد و همه دورش جمع شدند.
در شمال شرق قارهای که دنیا را تشکیل میداد، سه سرزمین رایانا، توساندرا و سرزمین آزاد شمالی مثل سه راس یک مثلث قرار گرفته بودند. سرزمین آزاد شمالی، در راس بالایی مثلث قرار داشت. آنها در بیشهای در جنوب آن سرزمین مخفی شده بودند. سرزمین رایانا در راس غربی مثلث قرار داشت. کاخ مرمرین، ساختمان نماینده حکومت مرکزی در این سرزمین بود. سرزمین توساندرا، در راس شرقی مثلث قرار داشت. مقر شورای ساینور در مرکز این شهر خودنمایی میکرد. در میان این سه سرزمین، کوهستان دیوار قرار داشت با دریاچه سبز در جوار آن. دریاچهای که حالا خشک شده بود.
از کوهستان دیوار رودهای بسیاری سرچشمه میگرفتند و به سمت سرزمین توساندرا و قلمرو مرکزی سرازیر میشدند. از شهرها و دهکدهها میگذشتند و سرانجام به آبهای آزاد میپیوستند. قلمرو مرکزی درست در جنوب سرزمین توساندرا قرار داشت؛ اما دوبرابر بزرگتر بود. کاخ فرمانروایی در مرکز این شهر، کنار رود بزرگی واقع شده بود.
در سمت غرب کوهستان دیوار، جنگلهای پراکنده قرار داشت. دنیای وحشی از این جنگلها آغاز میشد. در جنوب جنگلهای پراکنده، جنگل دیرا بود که حالا با دود سرخ رنگی احاطه شده بود. دودی که در نقشه وجود نداشت.
جنوب جنگل دیرا و غرب قلمرو مرکزی، سرزمین کوچکی بود به نام سوروانا. مقر کنترل جادو در این سرزمین قرار داشت.
آن سوی دیوارهای غربی سرزمین سوروانا صحرای سیاه بود؛ صحرای بزرگ توهمزایی با شنهای خاکستری که از شمال به مقبره ساحره تاریکی و جنگل مه متصل بود. در جنوب و جنوب غربی صحرای سیاه، سرزمینهای وحشی و ناشناخته ای بودند. شهر تاریکی در جنوب و قلمرو وحشی بلاسا در جنوب غربی صحرای سیاه قرار داشت.
کوهستانی که از شمال و از غرب سرزمین رایانا آغاز میشد، مثل یک دیوار بزرگ شرق را از غرب جدا کرده بود. کوههای بیشمار، همه جا وجود داشتند. درون آنها گذرگاهی وجود داشت که تنها راه ورود به آن، از قلمرو وحشی بلاسا بود. دروازهای که مردم آن را دروازه مرگ مینامیدند. گذرگاه مرگ رو به شمال ادامه داشت، و تنها چیزی که روی نقشه معلوم بود، این بود که در نهایت به یک دوراهی میرسد. سمت راست به ابدیت میرفت و سمت چپ گذرگاه داکلاس بود، که انتهایش معلوم نبود. در دورترین نقطه شمال غربی نقشه، خلیج ارواح سرگردان قرار داشت؛ در جوار آن کوهی ترسیم نشده بود، اما چیز دیگری هم کنارش نبود.
در کنار کوهستان بزرگ و شمال غربی صحرای سیاه، مقبره ساحره تاریکی قرار داشت. در شمال شرق آن مقبره، شهر مردگان و دریاچه تلخ وجود داشت و درست در شمال مقبره، قله بلند ستاره ابرها را لمس میکرد، که به نحوی به افسانه دختر ستاره مرتبط بود. در افسانه آمده بود که دختر ستاره در دامنه آن کوه متولد میشود.
سینور مارون به گذرگاه ابدیت اشاره کرد:«این ابدیته، سمت چپ داکلاسه و انتهاش معلوم نیست. اون آخر گذرگاه داکلاسه. جای خوبی برای درست کردن ارتش هست. کسی هم جرئت نداره بره اونجا چون توی اسطورههای ما جای نحسیه.»
رونان به او یادآوری کرد:«اون نیازی نداره اونجا ارتش بسازه. ارتش اون بین ما هستن. تاریکها تو تمام قلمروها هستن و هرکدوم ما ممکنه یکی از اونا بشیم.» حقیقت تلخش کل کلبه را لرزاند.
بالاخره داشتند میفهمیدند.
مورا رفت سر اصل مطلب:«چطور باید بکشیمش، سینور؟»
«خب، سانورا، این جوابمونو میده!» گوی سرخرنگی به اندازه توپ تنیس از جیبش درآورد. «این گوی پاکه، همیشه پاک بوده و این یعنی هاگنا، ساحره جنگل دیرا، این رو از خود ساحره نگرفته. این واقعا یه الهام از دنیای پریانه، فکر میکنم جوابمون توشه. فقط نمیدونم چطور باید بازش کنیم.»
آنیا گفت:«بدینش به من!» گوی را گرفت و در دستانش چرخاند. از همه طرف نگاهش کرد، لمسش کرد، فشارش داد، آن را بویید و با نوک انگشتان کشیدهاش تق تق روی آن زد. مردممک چشمان بنفشش با توجه گشاد شده بودند.
سرانجام اعلام کرد:«باید بشکنیمش، ولی فقط یه بار شنیده میشه.»
همه به نحوی خودشان را آماده کردند. آنیا از همانجا که نشسته بود گوی را بالا برد و با قدرت به سمت زمین پرت کرد. گوی سرخ با صدای بلندی شکست و هزار تکه شد. بویی مثل بوی توتفرنگی کلبه را پر کرد. غبار صورتی کمرنگی از خردههای شکسته بلند شد. بالا آمد و شکل مبهم یک انسان را به خود گرفت. صدای جوان و ملکوتی یک زن، یک پری، از درون غبار سخن گفت.
«هاگنا... ای تسخیر شده سایه... ما را توان نجات تو نیست... اما به آنان که خواستار ایستادگی در برابر شیطانِ ساحرگان هستند، بگو که تنها راه نجات خاموش کردن شعله است. شعله دیدگان شیطان، آن روز که افروخته شد آسمان از وحشت جیغ کشید و خورشید پشت غبار پنهان گشت. ساحره شوم را در شب شوم بکش. شبی که ماه رو به تو، نظارهگر اعمال توست.»
بخار صورتی و بوی توتفرنگی از بین رفتند. حالا تنها تکه های سرخ شیشه باقی مانده بود. سینور مارون گفت:«راهش متفاوت از مسیر ما نبود. باید بکشیمش.»
زینبگل گفت:«یه قسمتش تضاد نداشت؟ پیشگویی هاگنا میگه در شب ماه کامل وارد کنام اژدها نشو، اما این میگه همون شب بکشش.»
تاریا جوابش را داد:«من که ترجیح میدم به حرف پریان گوش بدم تا ساحرهای که تسخیر شده.»
تیلیا گفت:«راه کشتنش کور کردنشه، چرا درست گوش نمیدین؟»
دنیس گفت:«حالا چیکار کنیم؟ با کله بریم تو کنامش؟»
سینور مارون گفت:«دیر شده. خیلی دیر شده. برای لشکرکشی خیلی دیره. رایانا-به نقشه اشاره کرد- اولین جاییه که مورد حمله قرار میگیره، از طرف کوهستان. بعدش تمام سه سرزمین شمالی و در نهایت تمام دنیای شرق. رایانا دیواریه برای حفاظت از مردم، ما نمیتونیم این جا رو بیدفاع رها کنیم. فقط یه گروه، یه گروه سریع باید به غرب بره.»
زینبگل گفت:«داوطلب شیم؟»
سینور مارون انگشت اشارهاش را بالا آورد.«قبلش بدونید که ممکنه راه برگشتی نداشته باشه.»
با این وجود، بیشتر حاضرین دستشان را بالا بردند. حتی کارن و فاطمه هم دست بلند کردند. دست عرفان و امیر هم در کمال تعجب بالا رفت. سینور مارون به اطرافش نگاه کرد و گفت:«نه، این همه آدم نمیتونن برن.»
امیر پیشنهاد کرد:«خب آقایون برن، خانوم ها بمونن!»
«فکر خوبیه. پس...»
تاریا میان حرفش دوید:«اگر شما، فرمانده همه، از اینجا برید کی رایانا رو هدایت میکنه؟ ما که نمیتونیم قضیه رو به همه بگیم، به نظرتون مردم رهبری که ولشون کرده و رفته رو همراهی میکنن؟»
سینور مارون گفت:«پس برعکسش اتفاق میفته.» بیشتر داشت با خودش حرف میزد تا با بقیه. زیر چشمانش بدجور گود افتاده بود.
تاریا به جای او صحبت کرد:«از خانمها، هرکسی که با ماست پاشه وایسه.»
خودش و زینبگل از قبل ایستاده بودند. تینا، مورا، تیلیا، آنیا و شیلار بلند شدند. دنیس ایستاد و گفت:«کدوم خطر مرگی هست که من نپریده باشم توش؟» لحن دنیس گاهی کیمیا را میترساند، کیمیا اندیشید همان خطرها صورتش را به آن حال درآورده اند.
کارن و فاطمه هم بلند شدند. کیمیا و سارا به هم نگاه کردند و ایستادند. آن ها همین الان هم در یک دنیای دیگر بودند، مرگ چیزی حساب نمیشد. کیمیا فکر کرد شاید خیلی هم بی اهمیت نباشد، جان عزیزشان از دست برود مهم نیست؟ ذهنش جواب خودش را داد:«فکر نکنم.»
زینبگل به آنها نگاه کرد و چشمانش گرد شد.«شماها دارین کجا میاین؟»
کارن جواب داد:«همونجایی که تو میری.»
«نخیر، شما مثل بقیه دانشآموزا...»
«ما دانشآموز نیستیم!»
سینور مارون آرام گفت:«اونا میتونن بیان، سانورا. برای همین توی این جلسه ان. پس شدید یازده نفر. خوبه...»
سارا خوشحال بود که مجوز حضور پیدا کرده. دلش میخواست با آنها برود، حتی اگر مثل زهرا بمیرد.
آنیا کتابچه را ورق زد و پیشانیاش با دقت چین خورد. سینور مارون گفت:«این پیشگویی ای که من دارم، میگه:«فاجعهای رخ خواهد داد. جهان تسلیم ملکه تاریکی خواهد گشت. آن روز که تاریکی درون قلبهای شما جسم بیابد و به خودتان حمله کند، آن روز که حقیقت وجود شما رخ نماید، چشمان حریصتان بیرون زده و قلبهای سرشار از حسادت و آز شما، چهرهتان را فاسد کنند. تاریکی خفته در غرب بر شما خشم خواهد گرفت و در شعلههای سرخ گناهان خود خواهید سوخت.» که کاملا مشخصه یه پیشگویی نیست. گفتید که ساحره جنگل دیرا تسخیر شده، و من هم میگم درسته! این مشخصا یه تهدیده!»
سارا و کیمیا به هم و بعد به زینبگل نگاه کردند. کسی چیزی نفهمیده بود.
سینور مارون تقلا کرد:«پیشگوییها هیچ وقت توهین نمیکنن. اونا هشدار میدن، وحشت ایجاد میکنن اما امکان نداره توهین کنن. این پیشگویی سراسر یه توهینه. پس مطمئنم کار خودش هست!»
رونان پرسید:«خودش کیه؟»
آنیا به جای سینور مارون جواب داد:«خودش اینه! پیداش کردم! نزدیکترینه به توضیحات شما. «دارلا، فرزند شرلای ساحره. در بیست سالگی به دلیل قتل پنج روباه دیرا به زندان محکوم شد، اما ساحره قاضی در آخرین لحظه تجدید نظر کرد. امکان تحت نفوذ بودن ساحره قاضی به دلیل نیاز به قدرت زیاد رد شده است. شکل قدرت: سعله سرخ. در سی سالگی به غرب تبعید و برای همیشه ناپدید شد. از زنده یا مرده بودن او اطلاعاتی در دست نیست.» این خودش نیست، سینور؟»
سینور مارون با خودش حرف زد:«باید همین باشه... باید همین باشه... ولی کجاست... راهی که به چپ میرود... ابدیت... چپ... چپ!» روی میزش شیرجه زد و نقشه بزرگ جهان را برداشت. روی زمین کلبه آن را باز کرد و همه دورش جمع شدند.
در شمال شرق قارهای که دنیا را تشکیل میداد، سه سرزمین رایانا، توساندرا و سرزمین آزاد شمالی مثل سه راس یک مثلث قرار گرفته بودند. سرزمین آزاد شمالی، در راس بالایی مثلث قرار داشت. آنها در بیشهای در جنوب آن سرزمین مخفی شده بودند. سرزمین رایانا در راس غربی مثلث قرار داشت. کاخ مرمرین، ساختمان نماینده حکومت مرکزی در این سرزمین بود. سرزمین توساندرا، در راس شرقی مثلث قرار داشت. مقر شورای ساینور در مرکز این شهر خودنمایی میکرد. در میان این سه سرزمین، کوهستان دیوار قرار داشت با دریاچه سبز در جوار آن. دریاچهای که حالا خشک شده بود.
از کوهستان دیوار رودهای بسیاری سرچشمه میگرفتند و به سمت سرزمین توساندرا و قلمرو مرکزی سرازیر میشدند. از شهرها و دهکدهها میگذشتند و سرانجام به آبهای آزاد میپیوستند. قلمرو مرکزی درست در جنوب سرزمین توساندرا قرار داشت؛ اما دوبرابر بزرگتر بود. کاخ فرمانروایی در مرکز این شهر، کنار رود بزرگی واقع شده بود.
در سمت غرب کوهستان دیوار، جنگلهای پراکنده قرار داشت. دنیای وحشی از این جنگلها آغاز میشد. در جنوب جنگلهای پراکنده، جنگل دیرا بود که حالا با دود سرخ رنگی احاطه شده بود. دودی که در نقشه وجود نداشت.
جنوب جنگل دیرا و غرب قلمرو مرکزی، سرزمین کوچکی بود به نام سوروانا. مقر کنترل جادو در این سرزمین قرار داشت.
آن سوی دیوارهای غربی سرزمین سوروانا صحرای سیاه بود؛ صحرای بزرگ توهمزایی با شنهای خاکستری که از شمال به مقبره ساحره تاریکی و جنگل مه متصل بود. در جنوب و جنوب غربی صحرای سیاه، سرزمینهای وحشی و ناشناخته ای بودند. شهر تاریکی در جنوب و قلمرو وحشی بلاسا در جنوب غربی صحرای سیاه قرار داشت.
کوهستانی که از شمال و از غرب سرزمین رایانا آغاز میشد، مثل یک دیوار بزرگ شرق را از غرب جدا کرده بود. کوههای بیشمار، همه جا وجود داشتند. درون آنها گذرگاهی وجود داشت که تنها راه ورود به آن، از قلمرو وحشی بلاسا بود. دروازهای که مردم آن را دروازه مرگ مینامیدند. گذرگاه مرگ رو به شمال ادامه داشت، و تنها چیزی که روی نقشه معلوم بود، این بود که در نهایت به یک دوراهی میرسد. سمت راست به ابدیت میرفت و سمت چپ گذرگاه داکلاس بود، که انتهایش معلوم نبود. در دورترین نقطه شمال غربی نقشه، خلیج ارواح سرگردان قرار داشت؛ در جوار آن کوهی ترسیم نشده بود، اما چیز دیگری هم کنارش نبود.
در کنار کوهستان بزرگ و شمال غربی صحرای سیاه، مقبره ساحره تاریکی قرار داشت. در شمال شرق آن مقبره، شهر مردگان و دریاچه تلخ وجود داشت و درست در شمال مقبره، قله بلند ستاره ابرها را لمس میکرد، که به نحوی به افسانه دختر ستاره مرتبط بود. در افسانه آمده بود که دختر ستاره در دامنه آن کوه متولد میشود.
سینور مارون به گذرگاه ابدیت اشاره کرد:«این ابدیته، سمت چپ داکلاسه و انتهاش معلوم نیست. اون آخر گذرگاه داکلاسه. جای خوبی برای درست کردن ارتش هست. کسی هم جرئت نداره بره اونجا چون توی اسطورههای ما جای نحسیه.»
رونان به او یادآوری کرد:«اون نیازی نداره اونجا ارتش بسازه. ارتش اون بین ما هستن. تاریکها تو تمام قلمروها هستن و هرکدوم ما ممکنه یکی از اونا بشیم.» حقیقت تلخش کل کلبه را لرزاند.
بالاخره داشتند میفهمیدند.
مورا رفت سر اصل مطلب:«چطور باید بکشیمش، سینور؟»
«خب، سانورا، این جوابمونو میده!» گوی سرخرنگی به اندازه توپ تنیس از جیبش درآورد. «این گوی پاکه، همیشه پاک بوده و این یعنی هاگنا، ساحره جنگل دیرا، این رو از خود ساحره نگرفته. این واقعا یه الهام از دنیای پریانه، فکر میکنم جوابمون توشه. فقط نمیدونم چطور باید بازش کنیم.»
آنیا گفت:«بدینش به من!» گوی را گرفت و در دستانش چرخاند. از همه طرف نگاهش کرد، لمسش کرد، فشارش داد، آن را بویید و با نوک انگشتان کشیدهاش تق تق روی آن زد. مردممک چشمان بنفشش با توجه گشاد شده بودند.
سرانجام اعلام کرد:«باید بشکنیمش، ولی فقط یه بار شنیده میشه.»
همه به نحوی خودشان را آماده کردند. آنیا از همانجا که نشسته بود گوی را بالا برد و با قدرت به سمت زمین پرت کرد. گوی سرخ با صدای بلندی شکست و هزار تکه شد. بویی مثل بوی توتفرنگی کلبه را پر کرد. غبار صورتی کمرنگی از خردههای شکسته بلند شد. بالا آمد و شکل مبهم یک انسان را به خود گرفت. صدای جوان و ملکوتی یک زن، یک پری، از درون غبار سخن گفت.
«هاگنا... ای تسخیر شده سایه... ما را توان نجات تو نیست... اما به آنان که خواستار ایستادگی در برابر شیطانِ ساحرگان هستند، بگو که تنها راه نجات خاموش کردن شعله است. شعله دیدگان شیطان، آن روز که افروخته شد آسمان از وحشت جیغ کشید و خورشید پشت غبار پنهان گشت. ساحره شوم را در شب شوم بکش. شبی که ماه رو به تو، نظارهگر اعمال توست.»
بخار صورتی و بوی توتفرنگی از بین رفتند. حالا تنها تکه های سرخ شیشه باقی مانده بود. سینور مارون گفت:«راهش متفاوت از مسیر ما نبود. باید بکشیمش.»
زینبگل گفت:«یه قسمتش تضاد نداشت؟ پیشگویی هاگنا میگه در شب ماه کامل وارد کنام اژدها نشو، اما این میگه همون شب بکشش.»
تاریا جوابش را داد:«من که ترجیح میدم به حرف پریان گوش بدم تا ساحرهای که تسخیر شده.»
تیلیا گفت:«راه کشتنش کور کردنشه، چرا درست گوش نمیدین؟»
دنیس گفت:«حالا چیکار کنیم؟ با کله بریم تو کنامش؟»
سینور مارون گفت:«دیر شده. خیلی دیر شده. برای لشکرکشی خیلی دیره. رایانا-به نقشه اشاره کرد- اولین جاییه که مورد حمله قرار میگیره، از طرف کوهستان. بعدش تمام سه سرزمین شمالی و در نهایت تمام دنیای شرق. رایانا دیواریه برای حفاظت از مردم، ما نمیتونیم این جا رو بیدفاع رها کنیم. فقط یه گروه، یه گروه سریع باید به غرب بره.»
زینبگل گفت:«داوطلب شیم؟»
سینور مارون انگشت اشارهاش را بالا آورد.«قبلش بدونید که ممکنه راه برگشتی نداشته باشه.»
با این وجود، بیشتر حاضرین دستشان را بالا بردند. حتی کارن و فاطمه هم دست بلند کردند. دست عرفان و امیر هم در کمال تعجب بالا رفت. سینور مارون به اطرافش نگاه کرد و گفت:«نه، این همه آدم نمیتونن برن.»
امیر پیشنهاد کرد:«خب آقایون برن، خانوم ها بمونن!»
«فکر خوبیه. پس...»
تاریا میان حرفش دوید:«اگر شما، فرمانده همه، از اینجا برید کی رایانا رو هدایت میکنه؟ ما که نمیتونیم قضیه رو به همه بگیم، به نظرتون مردم رهبری که ولشون کرده و رفته رو همراهی میکنن؟»
سینور مارون گفت:«پس برعکسش اتفاق میفته.» بیشتر داشت با خودش حرف میزد تا با بقیه. زیر چشمانش بدجور گود افتاده بود.
تاریا به جای او صحبت کرد:«از خانمها، هرکسی که با ماست پاشه وایسه.»
خودش و زینبگل از قبل ایستاده بودند. تینا، مورا، تیلیا، آنیا و شیلار بلند شدند. دنیس ایستاد و گفت:«کدوم خطر مرگی هست که من نپریده باشم توش؟» لحن دنیس گاهی کیمیا را میترساند، کیمیا اندیشید همان خطرها صورتش را به آن حال درآورده اند.
کارن و فاطمه هم بلند شدند. کیمیا و سارا به هم نگاه کردند و ایستادند. آن ها همین الان هم در یک دنیای دیگر بودند، مرگ چیزی حساب نمیشد. کیمیا فکر کرد شاید خیلی هم بی اهمیت نباشد، جان عزیزشان از دست برود مهم نیست؟ ذهنش جواب خودش را داد:«فکر نکنم.»
زینبگل به آنها نگاه کرد و چشمانش گرد شد.«شماها دارین کجا میاین؟»
کارن جواب داد:«همونجایی که تو میری.»
«نخیر، شما مثل بقیه دانشآموزا...»
«ما دانشآموز نیستیم!»
سینور مارون آرام گفت:«اونا میتونن بیان، سانورا. برای همین توی این جلسه ان. پس شدید یازده نفر. خوبه...»
سارا خوشحال بود که مجوز حضور پیدا کرده. دلش میخواست با آنها برود، حتی اگر مثل زهرا بمیرد.