آنیا کتابچه را ورق زد و پیشانیاش با دقت چین خورد. سینور مارون گفت:«این پیشگویی ای که من دارم، میگه:«فاجعهای رخ خواهد داد. جهان تسلیم ملکه تاریکی خواهد گشت. آن روز که تاریکی درون قلبهای شما جسم بیابد و به خودتان حمله کند، آن روز که حقیقت وجود شما رخ نماید، چشمان حریصتان بیرون زده و قلبهای سرشار از حسادت و آز شما، چهرهتان را فاسد کنند. تاریکی خفته در غرب بر شما خشم خواهد گرفت و در شعلههای سرخ گناهان خود خواهید سوخت.» که کاملا مشخصه یه پیشگویی نیست. گفتید که ساحره جنگل دیرا تسخیر شده، و من هم میگم درسته! این مشخصا یه تهدیده!»
سارا و کیمیا به هم و بعد به زینبگل نگاه کردند. کسی چیزی نفهمیده بود.
سینور مارون تقلا کرد:«پیشگوییها هیچ وقت توهین نمیکنن. اونا هشدار میدن، وحشت ایجاد میکنن اما امکان نداره توهین کنن. این پیشگویی سراسر یه توهینه. پس مطمئنم کار خودش هست!»
رونان پرسید:«خودش کیه؟»
آنیا به جای سینور مارون جواب داد:«خودش اینه! پیداش کردم! نزدیکترینه به توضیحات شما. «دارلا، فرزند شرلای ساحره. در بیست سالگی به دلیل قتل پنج روباه دیرا به زندان محکوم شد، اما ساحره قاضی در آخرین لحظه تجدید نظر کرد. امکان تحت نفوذ بودن ساحره قاضی به دلیل نیاز به قدرت زیاد رد شده است. شکل قدرت: سعله سرخ. در سی سالگی به غرب تبعید و برای همیشه ناپدید شد. از زنده یا مرده بودن او اطلاعاتی در دست نیست.» این خودش نیست، سینور؟»
سینور مارون با خودش حرف زد:«باید همین باشه... باید همین باشه... ولی کجاست... راهی که به چپ میرود... ابدیت... چپ... چپ!» روی میزش شیرجه زد و نقشه بزرگ جهان را برداشت. روی زمین کلبه آن را باز کرد و همه دورش جمع شدند.
در شمال شرق قارهای که دنیا را تشکیل میداد، سه سرزمین رایانا، توساندرا و سرزمین آزاد شمالی مثل سه راس یک مثلث قرار گرفته بودند. سرزمین آزاد شمالی، در راس بالایی مثلث قرار داشت. آنها در بیشهای در جنوب آن سرزمین مخفی شده بودند. سرزمین رایانا در راس غربی مثلث قرار داشت. کاخ مرمرین، ساختمان نماینده حکومت مرکزی در این سرزمین بود. سرزمین توساندرا، در راس شرقی مثلث قرار داشت. مقر شورای ساینور در مرکز این شهر خودنمایی میکرد. در میان این سه سرزمین، کوهستان دیوار قرار داشت با دریاچه سبز در جوار آن. دریاچهای که حالا خشک شده بود.
از کوهستان دیوار رودهای بسیاری سرچشمه میگرفتند و به سمت سرزمین توساندرا و قلمرو مرکزی سرازیر میشدند. از شهرها و دهکدهها میگذشتند و سرانجام به آبهای آزاد میپیوستند. قلمرو مرکزی درست در جنوب سرزمین توساندرا قرار داشت؛ اما دوبرابر بزرگتر بود. کاخ فرمانروایی در مرکز این شهر، کنار رود بزرگی واقع شده بود.
در سمت غرب کوهستان دیوار، جنگلهای پراکنده قرار داشت. دنیای وحشی از این جنگلها آغاز میشد. در جنوب جنگلهای پراکنده، جنگل دیرا بود که حالا با دود سرخ رنگی احاطه شده بود. دودی که در نقشه وجود نداشت.
جنوب جنگل دیرا و غرب قلمرو مرکزی، سرزمین کوچکی بود به نام سوروانا. مقر کنترل جادو در این سرزمین قرار داشت.
آن سوی دیوارهای غربی سرزمین سوروانا صحرای سیاه بود؛ صحرای بزرگ توهمزایی با شنهای خاکستری که از شمال به مقبره ساحره تاریکی و جنگل مه متصل بود. در جنوب و جنوب غربی صحرای سیاه، سرزمینهای وحشی و ناشناخته ای بودند. شهر تاریکی در جنوب و قلمرو وحشی بلاسا در جنوب غربی صحرای سیاه قرار داشت.
کوهستانی که از شمال و از غرب سرزمین رایانا آغاز میشد، مثل یک دیوار بزرگ شرق را از غرب جدا کرده بود. کوههای بیشمار، همه جا وجود داشتند. درون آنها گذرگاهی وجود داشت که تنها راه ورود به آن، از قلمرو وحشی بلاسا بود. دروازهای که مردم آن را دروازه مرگ مینامیدند. گذرگاه مرگ رو به شمال ادامه داشت، و تنها چیزی که روی نقشه معلوم بود، این بود که در نهایت به یک دوراهی میرسد. سمت راست به ابدیت میرفت و سمت چپ گذرگاه داکلاس بود، که انتهایش معلوم نبود. در دورترین نقطه شمال غربی نقشه، خلیج ارواح سرگردان قرار داشت؛ در جوار آن کوهی ترسیم نشده بود، اما چیز دیگری هم کنارش نبود.
در کنار کوهستان بزرگ و شمال غربی صحرای سیاه، مقبره ساحره تاریکی قرار داشت. در شمال شرق آن مقبره، شهر مردگان و دریاچه تلخ وجود داشت و درست در شمال مقبره، قله بلند ستاره ابرها را لمس میکرد، که به نحوی به افسانه دختر ستاره مرتبط بود. در افسانه آمده بود که دختر ستاره در دامنه آن کوه متولد میشود.
سینور مارون به گذرگاه ابدیت اشاره کرد:«این ابدیته، سمت چپ داکلاسه و انتهاش معلوم نیست. اون آخر گذرگاه داکلاسه. جای خوبی برای درست کردن ارتش هست. کسی هم جرئت نداره بره اونجا چون توی اسطورههای ما جای نحسیه.»
رونان به او یادآوری کرد:«اون نیازی نداره اونجا ارتش بسازه. ارتش اون بین ما هستن. تاریکها تو تمام قلمروها هستن و هرکدوم ما ممکنه یکی از اونا بشیم.» حقیقت تلخش کل کلبه را لرزاند.
بالاخره داشتند میفهمیدند.
مورا رفت سر اصل مطلب:«چطور باید بکشیمش، سینور؟»
«خب، سانورا، این جوابمونو میده!» گوی سرخرنگی به اندازه توپ تنیس از جیبش درآورد. «این گوی پاکه، همیشه پاک بوده و این یعنی هاگنا، ساحره جنگل دیرا، این رو از خود ساحره نگرفته. این واقعا یه الهام از دنیای پریانه، فکر میکنم جوابمون توشه. فقط نمیدونم چطور باید بازش کنیم.»
آنیا گفت:«بدینش به من!» گوی را گرفت و در دستانش چرخاند. از همه طرف نگاهش کرد، لمسش کرد، فشارش داد، آن را بویید و با نوک انگشتان کشیدهاش تق تق روی آن زد. مردممک چشمان بنفشش با توجه گشاد شده بودند.
سرانجام اعلام کرد:«باید بشکنیمش، ولی فقط یه بار شنیده میشه.»
همه به نحوی خودشان را آماده کردند. آنیا از همانجا که نشسته بود گوی را بالا برد و با قدرت به سمت زمین پرت کرد. گوی سرخ با صدای بلندی شکست و هزار تکه شد. بویی مثل بوی توتفرنگی کلبه را پر کرد. غبار صورتی کمرنگی از خردههای شکسته بلند شد. بالا آمد و شکل مبهم یک انسان را به خود گرفت. صدای جوان و ملکوتی یک زن، یک پری، از درون غبار سخن گفت.
«هاگنا... ای تسخیر شده سایه... ما را توان نجات تو نیست... اما به آنان که خواستار ایستادگی در برابر شیطانِ ساحرگان هستند، بگو که تنها راه نجات خاموش کردن شعله است. شعله دیدگان شیطان، آن روز که افروخته شد آسمان از وحشت جیغ کشید و خورشید پشت غبار پنهان گشت. ساحره شوم را در شب شوم بکش. شبی که ماه رو به تو، نظارهگر اعمال توست.»
بخار صورتی و بوی توتفرنگی از بین رفتند. حالا تنها تکه های سرخ شیشه باقی مانده بود. سینور مارون گفت:«راهش متفاوت از مسیر ما نبود. باید بکشیمش.»
زینبگل گفت:«یه قسمتش تضاد نداشت؟ پیشگویی هاگنا میگه در شب ماه کامل وارد کنام اژدها نشو، اما این میگه همون شب بکشش.»
تاریا جوابش را داد:«من که ترجیح میدم به حرف پریان گوش بدم تا ساحرهای که تسخیر شده.»
سینور مارون گفت:«دیر شده. خیلی دیر شده. برای لشکرکشی خیلی دیره. رایانا-به نقشه اشاره کرد- اولین جاییه که مورد حمله قرار میگیره، از طرف کوهستان. بعدش تمام سه سرزمین شمالی و در نهایت تمام دنیای شرق. رایانا دیواریه برای حفاظت از مردم، ما نمیتونیم این جا رو بیدفاع رها کنیم. فقط یه گروه، یه گروه سریع باید به غرب بره.»
زینبگل گفت:«داوطلب شیم؟»
سینور مارون انگشت اشارهاش را بالا آورد.«قبلش بدونید که ممکنه راه برگشتی نداشته باشه.»
با این وجود، بیشتر حاضرین دستشان را بالا بردند. حتی کارن و فاطمه هم دست بلند کردند. دست عرفان و امیر هم در کمال تعجب بالا رفت. سینور مارون به اطرافش نگاه کرد و گفت:«نه، این همه آدم نمیتونن برن.»
امیر پیشنهاد کرد:«خب آقایون برن، خانوم ها بمونن!»
«فکر خوبیه. پس...»
تاریا میان حرفش دوید:«اگر شما، فرمانده همه، از اینجا برید کی رایانا رو هدایت میکنه؟ ما که نمیتونیم قضیه رو به همه بگیم، به نظرتون مردم رهبری که ولشون کرده و رفته رو همراهی میکنن؟»
سینور مارون گفت:«پس برعکسش اتفاق میفته.» بیشتر داشت با خودش حرف میزد تا با بقیه. زیر چشمانش بدجور گود افتاده بود.
تاریا به جای او صحبت کرد:«از خانمها، هرکسی که با ماست پاشه وایسه.»
خودش و زینبگل از قبل ایستاده بودند. تینا، مورا، تیلیا، آنیا و شیلار بلند شدند. دنیس ایستاد و گفت:«کدوم خطر مرگی هست که من نپریده باشم توش؟» لحن دنیس گاهی کیمیا را میترساند، کیمیا اندیشید همان خطرها صورتش را به آن حال درآورده اند.
کارن و فاطمه هم بلند شدند. کیمیا و سارا به هم نگاه کردند و ایستادند. آن ها همین الان هم در یک دنیای دیگر بودند، مرگ چیزی حساب نمیشد. کیمیا فکر کرد شاید خیلی هم بی اهمیت نباشد، جان عزیزشان از دست برود مهم نیست؟ ذهنش جواب خودش را داد:«فکر نکنم.»
زینبگل به آنها نگاه کرد و چشمانش گرد شد.«شماها دارین کجا میاین؟»
کارن جواب داد:«همونجایی که تو میری.»
«نخیر، شما مثل بقیه دانشآموزا...»
«ما دانشآموز نیستیم!»
سینور مارون آرام گفت:«اونا میتونن بیان، سانورا. برای همین توی این جلسه ان. پس شدید یازده نفر. خوبه...»
سارا خوشحال بود که مجوز حضور پیدا کرده. دلش میخواست با آنها برود، حتی اگر مثل زهرا بمیرد.
انگار همهشان برای چنین روزی آموزش دیده بودند. کیمیا این را در چهره تک تکشان میدید. کسی برایشان تقسیم کار نکرده بود؛ اما نزدیک سحرگاه بود که دنیس از روی دیوار شهر به سمت کوه رفت؛ چون قسمتی از دیوار رایانا به صخره چسبیده بود. از صخره بالا رفت تا در نور تازه دمیده آفتاب احتمال وجود هر مسیر کوتاهتری به غرب را بررسی کند. حوالی هشت صبح بود که مورا با یک گونی اشیا مختلف روی دوشش پیدایش شد. تیلیا و فاطمه به دنبال آشنایان سینور مارون رفتند تا اسب اضافه پیدا کنند.
تنش عصبی سینور مارون رفع شده بود. آنیا وقتی فهرستی از اقلام گیاهی-درمانی مورد نیازش برای سفر را به دست زینبگل داد، و ده دقیقه با او بحث کرد که:«بله، همهشون لازم میشن!»، به سمت سینور مارون رفت تا با کمک او مسیری روی نقشه جیبیاش مشخص کند.
آنچه آنیا میخواست، در رایانا یافت نمیشد. ظهر بود که زینبگل به تاخت برگشت، و هنوز هم نتوانسته بود یک قلم را گیر بیاورد. آنیا سرزنشوار نگاهش کرد، و گفت:«چارهای نیست. این یکیو مجبورم از انبارم بردارم.»
ده دقیقه بعد، زینبگل که در تقلا بود تا از دست کارن و تینا خلاص شود و به آنیا حمله کند، جیغ زد:«اون همشو همینجا داشت و من تا خود توساندرا تاختم!»
بعد از ظهر آن روز، همه چیز آماده شده بود. انبار سلاحها شلوغ و پر رفت و آمد بود. کیمیا، که به آنیا در جاسازی مواد و وسایلش داخل یک کیف چرمی کمری کمک کرده و دستهایش بوی حالبه هم زن پودر سبز ناشناسی را میدادند، در سهکنج دیوار نشسته بود و سارا، کنارش، داشت با خوراکی کلنجار میرفت.
کیمیا بقیه را تماشا میکرد. دلش میخواست میفهمید در ذهن هر کدامشان چه میگذرد. ذهن محمدرضا از همه مشکوکتر بود. او نشسته و به دیوار تکیه زده بود و داشت به انگشتان پینهبستهاش نگاه میکرد. کیمیا در عجب بود؛ یعنی او از چه ماجراهایی گذشته بود؟ هفت سال زندگی در این دنیا، زینبگل را به آدم دیگری تبدیل کرده بود، آیا محمدرضا هم همان محمدرضایی بود که میشناختند؟
مورا که فکر میکرد کسی حواسش به او نیست، بندهای چرمیاش را باز کرده و محکمتر روی ساعدش میبست.
شیلار سرفهکنان از زیر آفتاب سوزان به سایه انبار پناه آورد و سرش را بالا گرفت تا خوندماغش بند بیاید.
یک خصلت زینبگل تغییر نکرده بود. او هم هر وقت میخواست کار مهمی انجام دهد، موهایش را باز میکرد و از اول میبست. شانه چوبیاش کنار پایش بود و داشت موهایش را به سفتترین حالت ممکن، طوری میبافت که روی سرش بچسبند و جدا نشوند. وقتی دو گیسوی باقیمانده را به هم بست و محکم کرد، کیمیا به سمتش رفت تا شانهاش را قرض بگیرد.
دنیس داشت چاقوهایش را تمیز میکرد. جدیتر از همیشه.
تاریوس داشت تیردان پر میکرد، و رادان تمام انبار را با صدای «غیییییییژ! غیییییییژ!» شمشیر تیزکردنش پر کرده بود.
رونان کنار سینور مارون نشسته بود، و روی کاغذی نمرکز کرده بود. کیمیا همان طور که موهایش را شانه میزد، با تعجب دریافت که هردوی آنها-سینور مارون و رونان- وقتی تمرکز میکنند، بسیار به هم شبیه میشوند. فرم استخوان فک و بینیشان و جدیتی که در نگاه هردویشان بود، شباهتشان را دوچندان میکرد. کیمیا فکر کرد، و فکر کرد، و به یاد آورد آن دو پدر و پسر هستند.
آنیا دیگران را صدا زد.«مسیرمون مشخص شد! بیاین ببینین!»
وقتی دورش جمع شدند، با اشاره به نقشه ادامه داد:«بایدد از جنگلهای پراکنده عبور کنیم. به نظر آسون میاد، البته اگر اشباح یا تاریک ها توش نباشن واقعا آسونه. انتهای جنگلهای پراکنده، سر از شهر مردگان و قله ستاره درمیاریم. که البته اونجا نمیریم و...»
سینور مارون میان حرفش دوید.«اونجا هم میرید. گوش بدید. مردم شهر مردگان نفرین شدن چون گناهکار بودن. باهاشون معامله میکنیم. اگر توی این جنگ به ما کمک کنن، یکی از ساحرههای پاک آزادشون میکنه. فقط باید ازشون بخواید به ما در رایانا ملحق بشن...»
«و بوگابتها هم نماد خشکسالی هستن، اما دیدید که آسیبی به اون مرد جوون نرسوندن.» وقتی به محمدرضا اشاره کرد، رنگ از صورت او پرید. «علاوه بر اون، اگه نتونیم نیرو جمع کنیم از بین میریم، ولی وجود یه ارتش از کسانی که میتونن بکشن ولی نمیتونن بمیرن، ممکنه ورق رو برگردونه.»
چرا محمدرضا تا این حد اصرار داشت سرگذشتش یک راز باقی بماند؟ آها، بله، زندگی دزدوار.
آنیا گفت:«خب، باشه. بعد از این که مرده ها رو طرف خودمون کردیم، به جنوب میریم. چارهای نداریم، باید از جنگل مه بگذریم. بعد مسیرمون به به سمت جنوب غرب ادامه میدیم و از صحرای سیاه میگذریم تا از غربی ترین نقطه قلمرو وحشی بلاسا سر در بیاریم. از دروازه مرگ عبور میکنیم و اون قدر به سمت شمال میریم، تا به دوراهی برسیم. اون وقت راه سمت چپ رو انتخاب میکنیم و از گذرگاه داکلاس میگذریم و بعدش دیگه نمیدونم چی میشه.»
«بستگی به سرعتمون داره، و درگیر نشدنمون، و زنده موندنمون، و زخمی نشدنمون، و گم نشدنمون، و مریض نشدنمون، و نیش نخوردنمون، و از تشگی نمردنمون، و خفه نشدنمون، و...»
زینبگل گفت:«باشه آنیا، فهمیدیم!»
«هر طور مایلین! و البته بعدش باید همه راه رو برگردیم، و رابط ما و رایانا این کوچولوی خوشگل طلای ناااااازه!»
چشمان کیمیا گرد شدند و جماعت دور تا دور آنیا خندیدند. او کبوتر سفید و خاکستریاش را روی شانهاش گذاشت.
و سرانجام، نزدیک غروب اسبهایشان را زین کردند. کیمیا نفهمید تا غروب چه اتفاقی افتاد، چون خوابش برد.
فاطمه به طرز عجیبی با زنبور، اسب ابلق یکگوش دوست شده بود. آنقدر که تاریوس به او گفت:«اگه انقد دوستش داری، خب مال خودت!»
فاطمه خندید.«مگه مال توعه که میبخشیش؟»
«آره خب، مال منه. ولی حالا مال توعه.» خندید و دستش را به سمت یال کمپشت اسب برد، و وقتی زنبور ناگهان تکان خورد واو را از جا پراند، با خنده اضافه کرد:«و انگار قبل از اینکه من بگم مال تو بوده!»
دمخور بودن با اسبها، گاهی روی انسانها تاثیر میگذارد. مثل تیلیا که به اسب کرمرنگ زیبایش گفت نگران نباشد، آنیا که داشت به زبانی غریب با تیسرون حرف میزد، و زینبگل که یکدفعه به شبق گفت:«اونجوری نگام نکن! تاخت و تاز امروز صبحت تقصیر من نبود!»
اسبهایی که فاطمه و تیلیا پیدا کرده بودند، یکی کم بود و قرار شد کیمیا و سارا سوار یکی شوند. به خاطر همین ده پانزده دقیقه بینشان دعوا بود که کدام یک جلو بنشیند و کدام یک افسار را بگیرد. سنگ کاغذ قیچی کردند، ده بیست سی چهل خواندند و دست آخر با فریاد تاریا سوار شدند، و کیمیا جلو نشست.
و سرانجام، بازار خداحافظیها داغ شده بود. اولین و آخرین باری که کیمیا دید تاریا برادرش را در آغوش بکشد، همان روز بود.
وقتی دروازه باز شد، مسیری رخ نمود که شاید به سوی مرگ میرفت.
وقتی قدم به دنیای بیرون گذاشتند، کیمیا سر برگرداند و با نگاه از رایانا خداحافظی کرد.
به نظر فاطمه، بهتر بود در نور آفتاب راه میافتادند، نه بعد از غروب. اما سینور مارون و تاریا فکر میکردند ممکن است جوزا جاسوس یا دیدبانی آنجا گذاشته باشد.
جنگل، همانی بود که داستانشان از آنجا شروع شده بود؛ و مسیر، همان مسیری بود که اولین بار از آن به رایانا آمده بودند. اما در تاریکی شب، بیگانه و ناآشنا به نظر میرسید. وقتی به جاده درون جنگل وارد شدند، انگار اضطرابی غریب در دل همهشان افتاد. دیگر در محدوده امن رایانا نبودند. اینجا دنیای وحشی بود، هر لحظه امکان داشت اتفاقی بیفتد، هر قدم وحشیتر میشد، و آنها داشتند مستقیم به سمت وحشیترین قسمتش میرفتند تا بمیرند.
چه مرگ شگفت انگیزی!
فاطمه فکر کرد آخر نارنیا هم همه مسافران مردند، اما به نارنیایی رفتند که از قبلی بهتر بود، و تازه انگلستان بهتر و واقعیتر هم آنجا بود. فاطمه به نارنیا فکر کرد، و به ماجراهایش، و دوباره به داستان خودش برگشت. داستان خودش که هیچ شباهتی به نارنیا نداشت، ترسناک و خشن بود و او را، این دختر مهربان را، به قاتل یک دختر 15 ساله تبدیل کرده بود. این فانتزی سیاه و سراسر خشونت که در آن قهرمانان تنها بودند، آدمها میدانستند که میمیرند و باز هم به سمت مرگ میرفتند. این داستان پردرد و غمناک، آیا آخرش به رایانایی زیباتر ختم میشد؟ آیا آن ها در کما نبودند، بلکه مرده بودند و این نقشهای بود برای آهسته آهسته رو به رو کردن آنها با حقیقت مرگ سریعشان در دنیای واقعی؟ سناریوی قلابی فرشته مرگ؟
آیا فاطمه واقعا در خیابان مرده بود؟
«تاریکی جنگل، آدمها را در خیال فرو میبرد. تنها کسانی از آن جان به در میبرند که هشیار بمانند!» این را تیلیا گفت، صدایش در تاریکی مثل موسیقی به گوش فاطمه نواخته شد و او را به هوش آورد. فاطمه برگشت و به او نگاه کرد. موهایش را پوشانده بود، اما طره فیروزهای رنگ روی پیشانیاش زیر نور ستارگان درخششی مقدس داشت.
دنیس گفت:«چی گفتی؟»
تیلیا به فاطمه چشمک زد و جواب داد:«خودش فهمید.»
زینبگل از دنیس خواهش کرد:«ولش کن، تو که میدونی فرق داره.»
تاریا فانوس را در دست داشت و جلو میرفت. سعی میکردند او را درست دنبال کنند. فاطمه میترسید زنبور را اشتباه هدایت کند و سرش را به جایی بکوبد. اما کمی که پیش رفتند، فهمید اسب، پراید نیست که سرش به جایی کوبیده شود. حیوان راه خودش را بلد بود، دیگران هم تا وقتی فانوس دیده میشد، مطمئن بودند در راه درست هستند.
با سرعت اندک آنها، سفر خستهکننده و طولانی به نظر میرسید. کارن و فاطمه پشت سر آنیا و زینبگل بودند، و وقتی آنیا نقشه را به سمت زینبگل دراز کرد و موقعیت فعلیشان را نشان داد، فهمیدند با وجود کوچک بودن این دنیا نسبت به واقعیت، هنوز حتی نیم سانتیمتر هم روی نقشه پیش نرفتهاند، و آفتاب هم داشت بالا میآمد، و وضعیت واقعا برای فحش دادن مناسب بود.
قهرمان بودن گاهی میتواند حوصله سر بر باشد. مخصوصا وقتی زیر نور آفتاب که از لا به لای برگها میتابد، از جادههای تو در توی جنگلی بگذری و گاهی از اسب پیاده شوی و راه بروی تا عضلات گرفته پایت باز شوند.
نزدیک ظهر بود. تینا، شیلار و زینبگل پیاده راه میرفتند تا خوابشان نگیرد، و سارا به طرز دیوانهواری کمردرد شده بود. دیگر نمیتوانست صاف بنشیند. روی کیمیا خم شد و فهمید او هم قوز کرده است.
کارن سرسختانه صاف نشسته بود، اما از قیافهاش معلوم بود وضعیتش خوب نیست.
کمر و ران فاطمه تیر میکشید.
زینبگل چرخید و محض باز کرد سر حرف، به فاطمه گفت:«واقعا این که اولین سواری طولانیتونه، و هنوز اشکتون در نیومده، قابل تحسینه!»
«اشکمون باید دربیاد؟»
«کمر و پاهاتون درد نگرفته؟»
فاطمه به کارن نگاه کرد.«چرا... ولی اشک درآر نیست...»
زینبگل به آنیا نگاه کرد و خندید. آنیا گفت:«اشکتون هم درمیاد!» برگشت تا به صورت فاطمه بخندد.
سارا گفت:«نه، درنمیاد!»
«دو روز دیگه معلوم میشه!»
فاطمه گفت:«خب برا چی باید اشکمون در بیاد؟»
زینبگل توضیح داد:«تا دو روز دیگه همه جاهایی که الان درد میکنه، میبنده و کبود میشه. انقد ادامه پیدا میکنه تا قوی بشه. پوست کف دستاتون برمیگرده، به خاطر افسار پینه میبنده، و ستون فقراتتون عادت میکنه مدام صاف بمونه.»
کیمیا پرسید:«نمیشه کاریش کرد؟»
تیلیا گفت:«الان اینطوری نشه، یه موقع دیگه میشه. بالاخره باید از سر بگذرونیدش. اگه درد میکنه، یه کم پیاده راه برین تا باز بشه.»
همه وانمود کردند نمیدانند چرا سمپادیها تا خود غروب پیاده راه رفتند!
فصل بیست و چهارم/ اپیزود دوم نیم نگاهی به آنچه در قصرمرکزی اتفاق افتاد
قصر عادت داشت در مناسبتهایی مثل این، آذین بسته شود. اما این سکوت، این بهت، این تاریکی عجیب حتی از دیوارها هم عبور کرده و تمام شهر را تحت تاثیر قرار داده بود.
ناسلامتی تاجگذاری بود! چرا کسی جشن نمیگرفت؟ چرا کسی در تدارک مهمانی نبود؟ چرا کسی به دنبال رقاصهها نمیفرستاد؟
قصر تا به حال صدها تاجگذاری دیده بود، و این تاریکترینشان بود.
قصر شاهد بود که چطور آن پسرک موسیاهی که سی سال پیش رفته بود، برگشت. قصر شاهزاده را به یاد داشت، همان شیطان کوچولو که از ستونها بالا میرفت و تا خود ملکه، مادرش، نمیآمد و التماسش نمیکرد، پایین نمیآمد.
قصر، هنوز ولیعهد را به یاد داشت.
قصر ازدواج شاه و ملکه را به یاد داشت، شرط ازدواجشان را به یاد داشت: ملکه تنها باید یک فرزند به دنیا بیاورد.
شرط آسانی بود. هم ملکه این را میدانست هم قصر. اما وقتی شرط گذاشته شد، نه ملکه از قصد پشت آن خبر داشت نه قصر.
قصر شاهد بود که پسرک چطور به دنیا آمد. در آسمان، ستاره عقرب درخششی خاص و شوم داشت، منجمان گفتند که شب بدیمنیست، و درد زایمان ملکه را فرا گرفت.
و ولیعهد به دنیا آمد.
پسر بود.
شوم.
شاه به توصیه منجم بزرگ او را جوزا نامید. عقرب. تا نحسی ستاره عقرب از او برداشته شود.
قصر به خود لرزید.
قصر شاهد رشد آن پسر بود. قوی، باهوش. بسیار باهوش. قصر هزاران ولیعهد دیده بود اما هیچ یک نبوغ این پسر را نداشتند.
پدرش، شاه، تمایلی به وقت گذراندن با پسرش نداشت. ملکه پیش از آنکه بتواند به جوزا عشق بورزد از او جدا شد، چرا که ولیعهد را باید استادش بزرگ میکرد.
چهار ساله بود که غوغایی قصر را لرزاند. ملکه دوباره باردار بود.
قصر میدانست، آدمها هم میدانستند، این شرط از اول هم ایراد داشت. شاه که شرط کرده بود فرزند دیگری در کار نباشد چرا با ملکه همبستر بود؟ جواب این یکی را فقط قصر میدانست: شاه از زنان متنفر بود. به خصوص از زنی که ناچار بود دوستش بدارد. چه تضاد رقت انگیزی!
از اول هم میخواست او را از میان بردارد.
جنجال ادامه داشت تا جایی که نوزاد به دنیا آمد. دختر بود. بعد از آن قصر هم نفهمید چه اتفاقی افتاد. ولیعهد را به مدرسه تربیت جنگجو بردند، ملکه کشته و دخترک گم شد، دربار به هم ریخت و چند نفر اعدام شدند، و سپس شاه دوباره بر تخت نشست، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
اعلام کرد پسری به نام جوزا ندارد.
اما جوزا وجود داشت، با کینهای در دل و خون شاهی در رگهایش.
قصر شاهد بود که چطور پسر موسیاه برگشت، چطور پدر فرسوده پیر گندیدهاش را کشت. به سادگی سر بریدن خرگوش بود.
آن روز تاجگذاری پسری بود که به دنیا آمد تا شاه باشد، اما نفرت بیدلیل مردی از زنان از او شیطان ساخت.
شاه جدید، بر تخت نشسته و تاج بر سرش میدرخشید.
دربار تعظیم کرد، قصر نه. قصر ستاره شوم عقرب را دیده بود.
نزدیک غروب بود. یک ساعت بود که آنیا به تنهایی جلو رفته بود تا نشانه روی نقشه را پیدا کند. بالاخره به او رسیدند. روی درخت تناوری نشسته بود و پاهایش را تاب میداد.«درخت آرزوها. هیچکس نمیدونه که یه تونا زیرش زندگی میکرده. از وقتی توناهه مرد، هیچ آرزویی برآورده نشد.» از درخت پایین پرید.
«یه روزگاااااری، آره، میتونستن. وقتی خیلی زیاد بودن و جنگل قلمرو اونا بود. قبل از این که گرولاها از غرب بیان. خیلی قبلتر از تولد من.»
«تو چند سالته؟»
«آسه آسه بچه جون! من از این درخت پیرتر... نیستم! اون از این درخت پیرتره!» به تیلیا اشاره کرد.
تیلیا خندید.«بحث رو از خودت برنگردون، آنی!»
سارا گفت:«راست میگه، تو چند سالته آنیا؟»
«خیله خب، نود و هشت.»
چند ثانیه سکوت برقرار شد، بعد کارن گفت:«آها.»
«همین؟ آها؟»
تیلیا چیزی زمزمه کرد و هردویشان خندیدند.
زینبگل گفت:«توی سال نحس دنیا اومدی؟ سال شاه بیپسر؟»
«نه، تاریخت ضعیفه ها! یه سال بعدش، سال تاجگذاری نولاوِت دوم، صد و سومین ملکه. شاه پسر هم داشت، بیپسر نبود، ولی بچه اولش دختر بود.»
کارن پرسید:«زِیـ... لورینا، الان اینجا سال چنده؟»
به جای زینبگل، مورا-که به دلایل نامعلومی از اول سفر ساکت بود- گفت:«یعنی چی سال چندیم؟»
زینبگل گفت:«اینجا سالها عدد ندارن، کارن. سالها از روی اتفاق مهمشون نامگذاری میشن، گاهی اسمی که سال از اول اون سال داشته با اسمی که اخرش روش میذارن فرق میکنه، چون اتفاق مهمتری میفته یا حالت غالب اون سال تغییر میکنه. ما در شصت و سومین روز از سال سایه هستیم.»
کیمیا پرسید:«پس چجوری میفهمین چه اتفاقی چند سال پیش افتاده؟»
«سالها رو به ترتیب حفظ میکنیم.»
«این که خییییییییییلیییی طول میکشه!»
«راه دیگه ای بلد نیستیم.»
تینا گفت:«من و شیلار متولد سال شاهکش هستیم، اون سال یه نفر که اسمشو یادم نمیاد تمام فرزندان شاه و خود اون رو از بین برد و توی مبارزه از بزرگترین پسر شاه شکست خورد و کشته شد و پسر، که تنها بچه باقیمونده بود شاه شد، و تا همین دو روز پیش هم شاه بود. که افعی سیاه کشتش و تاج رو تصاحب کرد.» مکث کرد، سپس ادامه داد:«لورینا اگه بیست و دو سالش باشه، متولد سال شقایقهاست، چقد زیبا واقعا.» به زینبگل نگاه کرد و هر دو خندیدند.
سارا پرسید:«سال شقایق چیه؟»
تاریا گفت:«بعضی سالها اتفاق خاصی نمیفته، روش اسم گل و خدا و قهرمانهای باستانی میذارن.»
زینبگل گفت:«آرااااامش مطلق. ولی من متولد سال شقایق نیستم، تینا.»
«خب پس چند سالته؟»
آنیا به جای زینبگل جواب داد:«سنش یه کم پیچیدهست. مربوط میشه به اسراری که بوگابتها فهمیدن.» ابرو بالا انداخت. تینا چیزی نگفت.
طبق گفته آنیا، بعد از درخت آرزوها، جنگل از محدوده سرزمینهای متمدن خارج و وحشیتر و بیقانونتر میشد. شاید در این شرایط بیقانونی همه جا حاکم بود، اما موجوداتی که آن سوی جنگل زندگی میکردند به همان جا عادت داشتند.
پس وقتی هوا تاریک شد، آن ها تقریبا در تاریکترین و وحشیترین قسمت جنگل پراکنده بودند، و تاریا دستور استراحت داد. شب جنگل ناامن است. این را حتی سمپادیها هم میدانستند.
تیلیا با سنگ آتش، آتش روشن کرد. اسبها را به درختها بستند و و همگی نزدیک آتش دراز کشیدند. هوا سرد نبود، اما گرمای آتش ایمنشان میکرد.
نیمه شب بود که کیمیا چشمهایش را باز کرد. به پهلو خوابیده و آتش پاهایش را گرم میکرد. درون بوتهها، درست جلویش، دو چشم زرد درخشان به او نگاه میکردند.
مدتی گذشت. یک ثانیه؟ یک دقیقه؟ یک سال؟ کیمیا نمیدانست. فقط بدون پلک زدن به آن دو چشم زرد براق خیره شده و جیغش در گلویش یخ زده بود.
بوتهها تکان خوردند.
حیوان پرید و جیغ کیمیا مثل آژیر خطر از گلویش به بیرون پرتاب شد. در چند دهم ثانیه، همه بیدار و مسلح شده بودند. زینبگل آتش را جلوی حیوان بزرگ تکان داد تا فراریاش بدهد. تاثیری نداشت، اما موهای نارنجی کمرنگ و دم پرپشتش نمایان شدند. او یک روباه بود. یک روباه خیلی بزرگ.
یک نفر باید از کیمیا جدایش میکرد. تاریا خودش را روی او انداخت و دستانش را دور حیوان حلقه کرد و مثل یک شکارچی تمساح بالا و پایین رفت. کارن تیری در چله کمان گذاشت. یک چشمش را بست و سعی کرد نه به تاریا بزند نه به کیمیا.
پهلوی روباه در دسترسش بود.
آنیا جیغ کشید:«نه! صبرکن! وایسا وایسا!»
کارن اعتنایی نکرد. تیر پرواز کرد و در پهلوی روباه نشست. حیوان به پهلو افتاد، غلت خورد و زوزه کشید. دیگران به سمتش هجوم بردند تا کارش را تمام کنند.
و این آنیا بود که شمشیر کشید و در برابر دوستانش ایستاد.«نه! اون حیوون نیست!»
تاریا داد زد:«برو اونور آنیا!»
اما تیلیا که او را میشناخت پرسید:«چرا؟»
«اون...» لازم نبود چیزی بگوید. سارا با دیدن روباه نفس صداداری کشید. او تغییرشکل داده بود. موهای کوتاه نارنجی داشت با گوشهای روباهشکلی که از لای موهایش بیرون زده بودند و نوک آبی تیره داشتند. دست راست انسانیاش روی پهلویش بود و تیر از میان انگشتان وسط سبابهاش بیرون زده بود. روی زمین قوز کرده بود و مثل روباهی زوزه میکشید.
انگار در تغییرشکل مشکل داشت. پوزهاش بین انسان و روباه کوتاه و بلند میشد و شکم و پاهایش انگار اتصالی کرده و روباه مانده بودند. او غلت زد و به پشت افتاد.
هیچ کس نمیدانست باید چه کار کند.
وقتی چشمان قهوهای روشن و انسانیاش گشاد شدند و پاهایش زمین را خراشیدند-چرا که روحش در حال ترک جسمش بود- درخشش نوک گوشها و دمش به سوسو زدن افتاد. داشت خاموش میشد. مثل همسایهاش، تیکا، که خاموش شده بود. روباه دیگری از درون جنگل زوزه کشید.
آنیا کنارش زانو زد.«باید چیکار کنم؟ باید چیکار کنم؟ روشا، باید چیکار کنم؟»
روشا نمیتوانست جواب بدهد.
درخشش آبی دیگری از میان درختان بیرون آمد. اوشا، دختر تونا، به زیباترین و جوانترین شکل ممکن، زنده بود.«پیدات کردم! پیدات کردم!» به سمت برادرش دوید، ولی میانه راه متوقف شد.«بهش شلیک کردین؟»
فاطمه پرسید:«تو میدونستی ما اینجاییم؟»
«کل روز تو جنگل میپاییدمتون. چرا بهش شلیک کردین؟»
«بهمون حمله کرد!»
انگار چیزی در چشمان درخشان اوشا تغییر کرد.«به یه انسان حمله کرد؟»
کیمیا گفت:«به من!»
«بی هیچ دلیلی؟»
«آره.»
اوشا دندانهایش را بر هم فشرد. برادرش داشت میمرد.
آنیا به او التماس کرد:«اوشا، برادرتو شفا بده! خواهش میکنم!»
اوشا فقط گفت:«نه.»
«یعنی چی که نه؟»
اوشا زیر لب چیزی زمزمه کرد. آنجه کیمیا شنید، این بود:«نیهاستِره نومیلِکتونا.» فکر کرد اشتباه شنیده. ناگهان اوشا تغییرشکل داد و به سرعت به سمت برادرش دوید. کیمیا خوشحال شد که روشا نجات پیدا میکند. اما خوشحالیاش فقط تا جایی طول کشید که اوشا گلوی برادرش را پاره کرد.
خون نارنجی براق تونا، روی درختان پاشید و مثل شبرنگ نشانه گذاشت.
آنیا جمله او را ترجمه کرد:«حیوانات به انسانها حمله میکنن، نه توناها.»
کیمیا پرسید:«یعنی اون روشا نبود؟»
«روشا حیوان شده بود.»
در نور خون روشا، اوشا را دیدند که قد راست کرد و انسان شد. دم بلندش تاب میخورد و نوکش میدرخشید. دهانش را پاک کرد و برگشت.
رو به آنیا آهسته گفت:«جسد اون هیولاها رو میترسونه. دفنش نمیکنم تا به سلامت از جنگل خارج بشید. من پشت سرتون هستم. اونا از آخرین تونا میترسن.»
آنیا گفت:«من معذرت میخوام، اوشا. تسلیت میگم!»
اوشا موهایش را به پشت گوش روباهیاش راند و گفت:«تو بهش اون دارو رو دادی، مگه نه؟ که دروازه قدرت من رو ببنده. مدتی که به من میخوروندش ضعیف شد. سایهها از اون کشیدن. فکر میکرد اگه شکار کنه بهتر میشه. شکار زیاد وحشیش کرد. پنج روزه اون دارو رو نخوردهم. از وقتی اون بهم حمله و بعدش هم لونه رو ترک کرد.» نگاه درخشانش به آنیا دوخته شد.«تو ما رو منقرض کردی، زن کوهستان!»
«اوشا، من...» اما اوشا به سرعت یک سایه نارنجیرنگ میان درختان گم شده بود.
آنیا دستانش را روی صورتش گذاشت و گریه کرد.
تاریا دستور داد.«جمع کنین. جنگل که امنه، باید ادامه بدیم.»
در رایانا، سه روز از رفتن دخترها میگذشت. اکثر خانههای شهر ایمن شده و مردم کم کم کاخ مرمرین را ترک میکردند. دانشآموزان مدرسه و اساتیدشان نمیگذاشتند جای خالی گروهی که رفته بودند حس شود. لیرا و لیرانا امیر را گیر انداخته بودند و میخواستند از زیر زبانش بکشند که بقیه کجا رفتهاند. تاریوس نجاتش داد.
اساتید مدرسه در محوطه خالی کنار دیوار کلاسهای درسشان را ادامه میدادند. اما این بار دیگر کلاسهای تاریخ و زبان برگزار نمیشد، کلاسهای تربیت حیوانات سینور سوران، آن پیرمرد مهربان که برای همه مثل پدربزرگ بود، کم جمعیت و بیاهمیت شده بودند و او، که بعد از مداوای نسبی زخم پایش، به عصایی مثل عصای پدربزرگها وابسته شده بود، گوشهای مینشست و بچهها را تماشا میکرد. گاهی یکیشان را صدا میزد و ایرادش را اصلاح میکرد.
به جای آن، شمشیرزنی و تیراندازی نه تنها پرطرفدار شده بود، بلکه رنگ و بوی متفاوتی داشت. بچه ها یاد میگرفتند تا در آینده نزدیک استفاده کنند.
وقتی سینور مارون پسرها-از جمله محمدرضا-را مجبور کرد در کلاسها شرکت کنند، فهمیدند تاریوس، تاریا، رادان و زینبگل چقدر در بحث آموزش بیتجربه بودهاند. آموزش رسم مشخصی داشت، توضیحات سانورا فامیا درباره کمان خیلی جامعتر از توضیحات تاریوس بود که نمیدانست زه کمان نخ است یا کش. با صدای محکمش به محمدرضا گفت:«نمیتونی توی یه مسیر صاف بزنی چون دستی که زه رو میکشه کج بالا میاری. صافش کن.»
محمدرضا گفت:«نمیتونم. بیشتر از این صاف بالا نمییاد.»
سانورا گفت:«یعنی چی که بالا نمییاد؟» آرنج محمدرضا را گرفت و دو سه بار سعی کرد بازویش را در حالت کج بالا بیاورد. بعد گفت:«بازوت قبلا شکسته بوده؟»
«یه همچین چیزی. فک کنم.»
«خیله خب. با دست چپت تمرین کن.»
«نمیتونم من راست دستم!»
«دست چپتو قوی کن. با این وضع دست راستت توی شمشیرزنی هم هیچی نمیشی، حداقل توی این یکی یه گلی به سر ما بزن.» شاید رک بودن بیش از حد از خصوصیات زنان جدی بود.
حدس سمپادیها درست بود. چهارده سال آوارگی در این دنیا شخصیت محمدرضا را به کلی عوض کرده بود.
سانورا فامیا در کلاس درس استاد سختگیری بود که از همه ایراد میگرفت. کار هیچ کس برایش به اندازه کافی خوب نبود. به این ترتیب امیر زه را خیلی شل میگرفت، آرتین قدرت کشیدن زه را نداشت، متین کلا از بیخ و بن تمرکز نداشت، عرفان انگار انگشتانش لمس بودند و آخرش هم نفهمید همین یعنی چه.
استاد سختگیر وقتی تیراندازی بهراد را دید-فامیا با 190 سانتی متر قد، درست همقد بهراد بود و نمیتوانست از بالا به او نگاه کند؛ برای همین وقتی ضحبت کرد لحنش مهربانانهتر به نظر رسید.«از بلندی دستهات درست استفاده نمیکنی.»
«ینی چی؟»
«یعنی قدرت تیرت باید دو برابر این باشه.»
هرچه اختلاف قد دانشآموز و سانورا فامیا بیشتر بود، انگار لحن حرف زدنش هولناکتر میشد. طوری که وقتی از پیش لیرا و لیرانا رفت، تقریبا اشک هردویشان را درآورده بود.
وقتی سیرای ده ساله زه کمان کوچک را تا کنار گونهاش کشید، سانورا ناگهان گفت:«سر تیرو بگیر بالا!» که سیرا از جا پرید و نزدیک بود تیر در چشمش فرو برود.
آرتین داشت زور میزد زه را بیشتر بکشد؛ حالش داشت از این سبک آموزش به هم میخورد. سینور سوران از گوشه دیوار صدایش کرد. وقتی آرتین به او رسید، سینور پیر گفت:«چرا انقد زور میزنی، پسرم؟»
«خب میگه زورشو ندارم که درست بکشمش.» بلافاصله یادش آمد دارد درباره یک استاد با یک استاد دیگر حرف میزند. اصلاح کرد:«میگن.»
پیرمرد خندید.«پسرجان، زورشو نداری یعنی قدرتشو نداری. نباید همه عضلاتت رو منقبض کنی، خودتو خسته کنی، جون خودتو بالا بیاری، که میخوای یه زه رو بیشتر بکشی. آروم باش، نفس بکش، قدرتت رو فقط بذار برای دستت. کسی نمیخواد بکشتت که!»
کلاس شمشیرزنی اما جالب بود. سینور وادین، استاد شمشیرزنی، اصلا اهل حرف زدن نبود. پنج مدل ضربه زدن با شمشیر را بدون حرف نشان داد، بعد اشاره کرد که بچهها هم شکل صحیح را تمرین کنند. بعد بینشان راه میرفت و بیآنکه حتی یک کلمه چیزی بگوید، با شمشیرش شکل بدن آنها را اصلاح میکرد. زانوی بهراد را با پهنای شمشیر هل داد و بیشتر خم کرد، برای امیر سر تکان داد و جلوی محمدرضا متوقف شد.
مدلی که محمدرضا داشت تمرین میکرد، شمشیر را از بالای سر میچرخاند و غافلگیرانه از زیر ضربه میزد. سینور وادین چند بار شکل درست قوس حرکت شمشیر را به او نشان داد؛ اما قوس دایره شمشیر محمدرضا وسط چرخش، یک حرکت ناگهانی داشت، مثل شکستن قولنج، ناگهان تکان میخورد و دوباره ادامه میداد. این در حالت آهسته بود، در حالت سریع قابل دید نبود اما حرکتش را کند میکرد.
سینور وادین به او اشاره کرد که دوباره آرام حرکت کند، و درست قبل از این که آن حرکت اضافه اتفاق بیفتد ساعد محمدرضا را گرفت. به زور کشید و در دایره اصلی به سمت پایین چرخاند.
صدایی مثل شکست قولنج بلند شد، و رنگ محمدرضا درست شد مثل گچی که به در دیوار همه جا مالیده بودند.
سینور وادین اشاره کرد که دوباره انجام بدهد، و این بار حرکت درست بود. از آن به بعد، محمدرضا زه کمان را هم درست میکشید.
آستو و اوینا در تمام کلاسها نقش کمک مربی را ایفا میکردند، اما آستو صبح روز سوم نیامد و هیچ جا هم خبری از او نبود، عصر پیدایش شد در حالی که روی لبه دیوار بلند مرزی راه میرفت، سیرای ده ساله فریادزنان التماسش را کرد ک پایین بیاید-سیرا تنها دوست آستو بود، با اختلاف سنیشان باز هم با هم دوست بودند- آستو انگار نمیشنید. در حالتی مثل خلسه روی لبه دیوار راه میرفت.
نیمه شب دوباره پیدایش شد، مثل افراد مست تلو تلو میخورد، نمیشنید، و وقتی سر بلند کرد چشمانش سرخ درخشیدند. آستینهای لباسش تا آرنج سوخته و رشته رشته شده بودند.
در هر صورت، سینور مارون به همه گفته بود کاری به کار آستو نداشته باشند. صبح روز بعد او مثل همیشه بود. سر کلاس حاضر شد و تنها نکته غیرمعمول گونههای سرخش بود.
امیر با خنده موذیانهای از تاریوس پرسید:«دیشب مست کرده بود، نه؟»
تاریوس جدی جواب داد:«من نمیدونم چهش بود، ولی مست نکرده بود. سوگند خوردهها حق مست کردن ندارن. ما هیچ وقت نمیخوریم.»
جنگل پراکنده دیگر آن بیشهای نبود که خورشید، سبز روشن چمنهایش را جلا میداد؛ هرچه جلوتر میرفتند، درختها کهنهتر و حشرات بیشتر میشدند. جسد روشا موجوداتی که اوشا «هیولا» نامیده بود میترساند و دور نگه ميداشت، اما مارها، حشرات-که رفته رفته بزرگتر میشدند- و پرندههای بسیار سریع را که ناگهان از بالای سرشان میپریدند را دور نمیکرد.
سارا خیلی بدش میآمد، صبرش وقتی تمام شد که کیمیا جیغ کشید و نزدیک بود از روی اسب بیفتد. کاشف به عمل آمد حشرهای سیاه به اندازه کف دست روی کتف سارا نشسته. سارا نزدیک بود از ترس غالب تهی بکند. تیلیا گفت:«وایسا برش دارم بندازمش اون ور.»
زینبگل گفت:«بکشش!»
آنیا گفت:«لمسش نکن، شاید سمی باشه!»
میان این حرفها دنیس با کف دست روی حشره کوبید. سارا در اثر ضربه به جلو پرتاب شد، اما دیگر چیزی از حشره جز یک لکه چسبناک روی لباس سارا نمانده بود. دنیس دستش را با شلوارش پاک کرد. گفت:«نیش داشت. خوبه همهتون دیدین که نیش داشت. وقت تلف میکردین که بره بالاتر گردنشو بگزه؟»
بعد به سارا گفت:«تو همچین جایی، موهاتو بالا نبند. پشت گردنت خوشمزه به نظر میاد واسه این جونورا.» به آنیا که مثل همیشه موهایش را بالا بسته بود تشر زد:«با تو هم هستم!»
ضرب دستش آن قدر قوی بود که کتف سارا کبود شد.
شب، وقتی آتش روشن کردند، و دنیس و مورا رفتند تا کمی هیزم جمع کنند، سارا در گوش زینبگل زمزمه کرد:«آدم رو مخیه، ولی امروز نجاتم داد.»
زینبگل که کلا در باغ نبود پرسید:«کی؟»
«دنیس دیگه.»
تینا وسط حرفش پرید:«وقتی داری کنار گوشش حرف میزنی، طوری حرف نزن که همه عالم بشنون.»
«مگه تو شنیدی؟»
زینبگل گفت:«تینا گوش های تیزی... عه شیلار کجا رفت؟» گردن کشید و به دور و بر نگاه کرد.
تینا گفت:«حالش خوب نیست. فکر کنم رفت یه جایی که بالا بیاره. بهش گفتم تو رایانا بمون، الان اگه دماغش مثل اون دفعه ناجور به خون بیفته میخواد چیکار کنه؟»
بعد بلند شد و کنار سارا نشست. گفت:«هیچ کس نمیدونه دنیس کیه یا اهل کجاست. ولی من فقط بهت بگم پشت اون صورت خشن، یه قلب هست که صد برابر خشنتره؛ اما اگه یه چیز باشه که دنیس میفهمه، وفاداریه. دنیس نمیذاره دیگران بفهمن دوستشون داره. حتی نمیذاره دیگران دوست حسابش کنن. ولی آدمیه که توی مواقع خطر میشه روش حساب کرد. یه نمونهش، وقتی لورینا داشت میمرد، دنیس بود که سریع رسوندش به رایانا. اگه دقت کرده باشی مطمئنم وقتی آنیا نزدیک لورینا میشده مثل ریساچ نگهبانی میداده، نه؟»
سارا پرسید:«ریساچ چیه؟»
زینبگل گفت:«پلنگ سفید. همراه خاندان سلطنتیه و ازشون محافظت میکنه. منتهی الان دیگه نیست. آخرین ریساچ بعد از مرگ ملکه از قصر رفت و هیچ وقت پیدا نشد.»
تینا گفت:«به هر حال، هر اتفاقی بیفته تنها کسی که مطمئنم هیچ وقت خیانت نمیکنه دنیسه. تنها خط قرمزی که داره همینه.»
سارا سر تکان داد. زینبگل گفت:«همیشه زود قضاوتش میکنن. تقصیر خودش هم هست.» مکث کرد، سپس ادامه داد:«افراد خیلی کمی توی این دنیا هستن که بین زن و مرد فرق بذارن. شاه قبلی از زنان بدش میاومد. دنیس، شکل متفاوتیه. اون معتقده زن بودن ضعفه و همون طور که میبینی، زمانه اون رو مثل یه مرد کرده. خیلی وقت پیش شنیدم یه مرد اون رو تحقیر کرده. 95 درصد شایعه ست ولی تنها راهیه که میشه باهاش دنیس رو توجیه کرد. اون از مردها متنفره، و از ضعفی که احساسات زنانه براش میاره هم متنفره، برای همین خودش رو چیزی بین این دو قرار داده. بیاینکه کاملا مرد باشه، هیچ حس زنانهای هم نداره. نه محبت، نه عشق، هیچی.»
سارا پرسید:«اصلا کی گفته محبت و عشق فقط زنونه ست؟»
تینا به زینبگل نگاه کرد. گفت:«میدونی حرفش یاد چی میندازه منو؟»
زینبگل جواب داد:«همون کتاب مزخرفی که درباره رشد تفکر عام بود. یادم نمیاد کی تو مدرسه مجبورم کردن بخونمش. ولی خوب یادمه چون خط به خطشو جریمه نوشتم.»
تینا به سارا نگاه کرد.«ببین، زن، و مرد-هر دستش را برای یک کلمه بالا آورد- برابر هستن، اما متفاوت. این که یک زن مثل مرد رفتار کنه، مثل دنیس، یا یک مرد مثل زن رفتار کنه، لباس جنس مخالفش رو بپوشه یا هر چی، نشونه برابری نیست. برابری و تفاوت از هم جدان. برابری یعنی احترام گذاشتن به هر دو جنس. با رفتار کردن مثل جنس مخالف برابری رو ثابت نمی کنیم!»
زینبگل گفت:«این کار فقط یه توهینه به تفاوتهایی که باعث عزت و استقلال میشن.» بعد پیشانیاش را خاراند.«بیا تمومش کنیم تینا. مزخرفات اون کتاب دوباره داره زنده میشه تو ذهنم.»
سارا گفت:«جالب بود. مزخرف نبود که!»
تینا خندید.«این کل مطلب مفیدی بود که توی هفتصد و چهل و دو صفحه اون کتاب قدیمی وجود داشت. اساتید میدونستن ازش متنفریم برای همین جریمه و تنبیه همیشه رونویسی از اون کتابه بود.»
شیلار تلوتلو خوران از پشت سرشان پیدایش شد. کنار آتش نشست و پاهایش را دراز کرد. نالهاش بلند شد:«یه روز مغزم از دماغم میاد بیرون! ببین کی گفتم.»
آنیا که داشت با کیف کمریاش کلنجار میرفت گفت:«اگه مغزت در حال بیرون اومدن از دماغت نبود که بیماری لاعلاج نداشتی بچه جون.»
شیلار برایش شکلک در آورد. بعد به تینا گفت:«باز داشتی خاله زنک بازی در میاوردی؟»
تینا خم به ابرو نیاورد.«وقتی خونریزیت تموم شد ازم معذرت خواهی میکنی.»
کلمه خونریزی سارا و کیمیا را به یاد چیزی انداخت. هر دو سر بلند کردند و دیدند فاطمه و کارن هم با لبخندی کنترل شده یخ زده اند.
کیمیا آهسته از زینبگل پرسید:«شما... پریودتونو چیکار می کنین؟»
تینا تقریبا داد زد:«پریود چیه دیگه؟»
زینبگل خندید و جواب داد:«اینجا بهش میگن دوره. توی هر سرزمین فرق داره. زنهای رایانایی ورزشکارن و دوره شون همیشه اونقدر کوتاه و سبکه که تقریبا نادیده میگیرنش. سرزمین مرکزی چون همه جور نژاد داره طور خاصی برخورد نمیکنه. از بین همه اینا توساندراییها برای شروع و پایانش مراسم دارن.»
سارا گفت:«خب اگه ما... چیز... دوره شدیم... چیکار کنیم؟»
«حالا همون موقع یه فکری براش میکنیم. تو این دنیا چیزی به اسم پد وجود نداره.» نزدیک بود از خنده بترکد.
شیلار بحث را عوض کرد:«تیلیا کجا رفته؟»
آنیا سر بلند کرد.«اون یه سری رفتارهای... عرفانی یا مذهبی یا یه همچون چیزی... داره که... خب رفته که تنها باشه.»
تاریا از تاریکی بیرون آمد.«یعنی چی رفته که تنها باشه؟ مگه اومدیم اردو؟»
کیمیا حس کرد چیز آبی رنگی از میان درختان رد شد.
آنیا گفت:«باور کن دنیا به آخر نمی رسه اگه یه کم به دیگران اعتماد کنی!»
تاریا داشت دهان باز میکرد که منفجر شود، که تیلیا در حالی که موهایش را با شال میپوشاند از میان درختان پدیدار شد.«ببخشید. دیگه نمیرم.»
کنار آتش نشست و موی روی پیشانیاش را به زیر شالش راند.«آسمون جنگل خیلی روشنتر از آسمون رایاناست. دوست داشتم یه کم تماشاش کنم.»
تاریا به چیزی در صورت او خیره شد، و ساکت ماند.
مورا هیزمهایی را که جمع کرده بود کنار پای آنیا گذاشت. دنیس هیزمش را همانجا روی زمین ریخت و کنار درختی لم داد.
شب مثل خفاش، بالهای سیاهش را بر سر آسمان افکند. تاریکی خفهکنندهای ستارهها را کشت. تنها ستاره قطبی، نشانگر شمال، سفید و نورانی میدرخشید.
کم کم همه به پشت دراز کشیدند و به آسمان زل زدند. صحنه غمانگیزی بود. تاریکی غرب یکی یکی جان ستارهها را میگرفت، پیش میرفت و هر دقیقه، شب تاریکتر میشد.
فاطمه حس کرد چیزی کنارش درخشید. سر برگرداند و دید اشک تیلیا روی شقیقهاش میلغزد و لا به لای موهای فیروزهای درخشانش ناپدید میشود.
تاریکی با خود سکوت آورد. سکوتی چنان سنگین، که گوش آدمیزاد برای تحملش شروع به تولید صدایی وزوز مانند میکرد.
صدای نرم آنیا بار سکوت را کم کرد اما آن را از بین نبرد. شیرین میخواند. هیچکس جز تیلیا معنایش را نمیفهمید اما انگار ترکیبی از مویه و لالایی بود. آخرین بیتش را که خواند، ساکت شد. شب به تاریکترین حالتش رسید، و آتش از آسمان درخشانتر شد.
خواب آنها را فرا گرفت.
فاطمه در آخرین لحظه بیداری به خودش قول داد که نهایت تلاشش را به کار بندد تا ستارهها را برگرداند. خودش هم نمیدانست چرا.
صبح سحر بود که امیر و بهراد دزدکی و پاورچین وارد کاخ مرمرین شدند تا وسایلشان را بردارند. دیشب از اسلحههایشان برای تاریوس و رادان گفته بودند و مجبور بودند نشانشان دهند تا کم نیاورده باشند.
با دست پر بیرون آمدند. کولهپشتی متین، کلت بهراد و اسنایپر امیر را جلوی تاریوس و رادان و رونان گذاشتند و از تماشای قیافه حیرتزده آنها لذت بردند.
رادان پرسید:«خب اینا چین دقیقا؟»
متین انواع ترقهها را به آنها نشان داد، و یک سیگاری پرسر و صدایش را به وسط انبار پرت کرد.
صدا همه را از جا پراند. بعد بهراد گفت:«این کلته، و اون اسنایپره. هردوتاشون یه کار میکنن. این...» کلت را برداشت و مسلح کرد.
امیر گفت:«بده من!»
بهراد هیچ وقت نفهمید چرا آن روز کلت را به امیر داد. امیر به گوشه انبار شلیک کرد، صدای بلند رایاناییها را از جا پراند و شگفتزده شدند از اینکه دیوار سوراخ شده بود. امیر دوباره کلت را مسلح کرد.
گفت:«دیدین؟» اسلحه را مثل کابویها در دست چرخاند.
اما امیر که کابوی نبود. کلت از دستش در رفت و به زمین خورد.
گلولهاش در رفت.
رونان، رادان، تاریوس، امیر، متین، آرتین و عرفان، با حیرت به بهراد نگاه کردند. محمدرضا همان موقع در را باز کرد.
بهراد پرسید:«چیه؟» بعد متوجه شد یک طرف بدنش کوتاهتر شده و پایش خیس میشود. پایین را نگاه کرد و دید خون گرم روی زمین جاری است.
از پای او.
آرتین گفت:«یا ابلفضل!»
محمدرضا داد زد:«چیکار کردین؟»
بهراد مثل برج پیزا کج شد، افتاد. تازه سیستم عصبی بدنش به راه افتاده بود و مغزش داشت میزان درد را محاسبه میکرد.
هشدار! درد بیش از حد!
بهراد جیغ کشید.
رونان رو به محمدرضا کرد:«الان چی شده؟ باید چیکار کنیم؟»
محمدرضا به طرف بهراد دوید.«کی به پاش شلیک کرد؟ مگه شما اسلحه آورده بودین؟!»
رنگ امیر از گچ هم سفیدتر شده بود. حلق خشکش قادر به تولید صدا نبود. محمدرضا به تاریوس گفت:«یه شفاگر پیدا کن.»
بعد به رادان اشاره کرد.«میتونی بیای کمک کنی ببریمش تو کلبه نگهبانی؟»
آهسته او را بلند کردند. مغز بهراد آن قدر درگیر درد بود که فحش یادش نیامد و نتوانست وقتی داد میزد که پایش را تکان ندهند، فحش هم بدهد.
یک ساعت بعد، شفاگر محلی که مردی حدودا 50 ساله بود، گلوله را از پای بهراد بیرون آورد، و اعلام کرد که استخوانهای پای او به طرز غیرقابل ترمیمی خرد شدهاند.
سینور مارون هم خودش را رسانده بود. با محمدرضا صحبت کرد و طرز کار اسلحه را یاد گرفت. او بود که از شفاگر پرسید:«باید چیکار کنیم؟»
شفاگر پیر سرش را خاراند.«خب، آقا، اگر اینطوری بمونه از عفونت میمیره.»
سینور مارون گفت:«متوجه شدم. میتونید بعد از ظهر بیاید.»
شفاگر سر تکان داد و از کنار او گذشت. جلوی امیر متوقف شد.«پسرجان تو حالت خوبه؟»
امیر جواب نداد.
محمدرضا از سینور مارون پرسید:«باید چیکار کنیم؟» در واقع داشت از طرف همه حرف میزد.
سینور مارون سر بلند کرد و چشمان قهوهای سوختهاش به محمدرضا دوخته شدند.«باید پاش قطع بشه.»
امیر نفس صداداری کشید.
محمدرضا گفت:«یعنی... هیچ راه دیگهای نداره؟»
«نه. تا جایی که من از شفاگری میدونم، نه. شاید اگر آنیا بود میتونست کاری بکنه، اما الان نه.»
محمدرضا پشت در کلبه نشست، و سرش را در دستهایش مخفی کرد.
سینور مارون دم رفتن به رادان گفت:«بهتره بری آهنگری. طرح یه پای چوبی-آهنی رو بگیر. خودتون بسازیدش ایمن تره.»
«بله سینور.»
امیر پشت سر سینور مارون دوید.«سینور!»
مارون با نگاهی به مهربانی یک پدر برگشت. میدانست امیر چه میخواهد بگوید.«بله؟»
«من تیر زدم. تقصیر من بود.»
«انتظار داری مجازاتت کنم؟»
«نه! من که جزو افرادتون نیستم ولی...»
سینور مارون دستش را روی شانه او گذاشت.«حوادث اتفاق میفتن پسرم. نگران نباش. اون با یه پای چوبی هم زنده میمونه.»
امیر را جا گذاشت. آفتاب نزدیک وسط آسمان بود و بر فرق سر امیر میتابید و افکارش را میجوشاند.
وقتی به انبار برگشت، آرتین و متین پچپچشان را قطع کردند. عرفان انگار باز هم مصر بود انگشتش را زخمی کند. شستش را روی لبه شمشیرش فشار میداد. تاریوس داشت روی کاغذ طرح یک پای چوبی-آهنی را میزد.
امیر رو به آرتین گفت:«انقد ور ور نکنین. سینور مارون هم گفت که تقصیر من نبوده.» انگار احساس رهایی میکرد.
آرتین گفت:«به تو چیکار داریم؟ تو فقط یه خورده مبتلا به فلج ناگهانی انگشت و جوگیری مفرطی. داریم فکر میکنیم جراحی قطع پا تو این شرایط بهداشتی و بیخطره؟»
تاریوس گفت:«بیخطر که نیست. ولی از مرگ بهتره.»
امیر میخواست بترکد.
بیرون رفت و محمدرضا را پیدا کرد. چشمهایش را بسته بود و کف هر دو دستش روی زمین بود.
«داری چیکار میکنی؟»
محمدرضا چشمهایش را باز کرد.«تویی؟ اگه بتونم دریچه رو باز کنم میتونیم ببریمش بیمارستان. اونجا شکستگی چیز غیر قابل درمانی نیست، مگه نه؟»
«آره. ادامه بده.»
به مدتی طولانی نشست و محمدرضا را تماشا کرد، که ده دقیقه تمرکز میکرد، با ناامیدی چشمهایش را باز میکرد و به زمزمه میگفت که نمیتواند واقعیت را احساس کند.
وقتی امیر بلند شد که برود، صورت محمدرضا خسته و موهایش ژولیده شده بود اما هنوز ادامه میداد.
بهراد تک و تنها در کلبه نشسته بود. پای دردناکش را دراز کرده بود. صدای گفت و گوی رادان و سینور مارون از پشت در به گوش میرسید و بهراد میتوانست صورت رادان را از لای در ببیند.
رادان گفت:«آنیا میتونست نجاتش بده، پس یعنی ممکنه!»
سینور مارون صدایش را پایین آورد:«رادان، اونا برنمیگردن. اینقدر امیدوار نباش.»
«تو انقد ناامید نباش! میخوای بذاری تو شونزده سالگی پاشو قطع کنن؟»
«تو میخوای بذاری بمیره؟ چارهای نداره!»
رادان خیره خیره به او نگاه کرد، بعد رویش را برگرداند و رفت.
بهراد سرش را به دیوار تکیه داد. به پایش نگاه کرد. این عضو بی مصرف از بین رفته. تا چند ساعت دیگر قرار نبود وجود داشته باشد.
امیر در را باز کرد. آمد کنارش نشست و مثل جغد زل زد به صورت رنگپریدهاش. گفت:«پاهات زیادی درازن. خودت فک نمیکنی باید کوتاهش کنن؟» هرهر خندید، ولی بهراد لبخند هم نزد. مگر خنده دار بود؟ امیر نیشش را بست.
گفت:«ممدرضا داره تلاش میکنه برات دریچه باز کنه. تا بریم بیمارستان تو دنیای خودمون.»
«تونست؟»
«نه. هردفعه هم بیشتر به خودش فشار میاره، ولی نمیشه.»
بهراد گفت:«به نظرت درد داره؟»
«نه احمق، بیهوشت میکنن!»
«مگه اینجا بیهوشی دارن؟»
«نه. فکر کنم درد داشته باشه.»
صدایی از کنار در گفت:«با خنجر خمیده قطع میکنن.» تاریوس بود، کسی نفهمید کی وارد شد. «من تا حالا تجربهش نکردهم، ولی دو سه باری که شاهدش بودهم، چیز خوشایندی نبوده.»
بهراد چشمهایش را بست. تاریوس ادامه داد:«یه نفر خیلی اصرار داشت ببیندت.» بهراد چشمهایش را باز کرد.
یک کله سرخمو به داخل اتاق سرک کشید. بعد بقیه بدنش به دنبالش آمد. آستو در حالی که با انگشتانش بازی میکرد، به تاریوس و بعد به بهراد نگاه کرد، سپس نگاهش روی امیر قفل شد.
تاریوس تند تند اضافه کرد:«اصن نگران نباش، خودمون برات یه چوبیشو درست میکنیم از اولش هم بهتر!» به امیر اشاره کرد. امیر منظورش را نفهمید. تاریوس دوباره اشاه کرد، امیر نفهمید. سرانجام تاریوس گفت:«پاشو بیا بیرون!»
امیر گفت:«خب هستم دیگه حالا براچی بیام بیرون؟»
«عه میگم پاشو بیا بیرون!»
امیر بلند شد، به بهراد نگاه کرد و به محض خروج از تاریوس پرسید:«براچی بیام بیرون خب؟»
«آستو میخواست یه چیزیو به اون بگه، گفت تو رو ببرم بیرون.»
«مگ چی میخواد بگه؟»
«چمدونم»
«تو چرا به حرفش گوش دادی؟»
«داشت آتیش میگرفت، ندیدیش؟»
درون اتاق، آستو رو به روی بهراد نشست و خیره نگاهش کرد. بهراد گفت:«چیه؟»
«من... ما... پات... آتیش... چیز... خب...»
بهراد سر در نمیآورد.«چی؟»
آستو رویش را برگرداند و زیر لب چیزی به زبان خودش گفت. بعد برگشت و سریع گفت:«من فکر کردم شاید بتونم کاری برای پات بکنم.»
«چی کار؟»
«نمی دونم... نمی دونم؟» خیره شده بود به پای پانسمان شده بهراد. بهراد حس کرد صورت او تار به نظر میرسد. هوا گرم شد.
«تو خوبی؟»
«خوبم؟» داشت با خودش حرف میزد. کمی جلو آمد و دستش را به سمت پای بهراد دراز کرد.
شفاگر وسط انبار تخت گذاشته بود. وقتی بهراد با احتیاط، در حالی که به شانه تاریوس و رادان تکیه داشت وارد اتاق شد، از دیدن تخت و طناب بلندی که رونان داشت به پایههای آن میبست، وحشت کرد. زبانش بند آمد. حتی درد پایش هم بند آمد.
گیسوی سرخ آستو درخششی عجیب داشت که باعث شد بهراد متوجه او شود. کنار دیوار نشسته بود و در حالی که مشتعل به نظر میرسید با خودش حرف میزد.
بهراد تصمیم گرفته بود شجاع باشد. سایه امیر که در آستانه در ایستاده بود رویش افتاد. سینور مارون وارد شد و امیر را به بیرون راند.«باور کن اصلا چیز دیدنیای نیست.»
پنجرههای انبار نور آفتاب را به داخل میتاباندند و تاریوس فانوس هم روشن کرده بود.
بهراد تصمیم گرفته بود شجاع باشد. رونان به بقیه کمک کرد او را روی تخت بخوابانند.
بهراد تصمیم گرفته بود شجاع باشد. این یعنی الان نباید از ترس گریه میکرد.
بهراد تصمیم گرفته بود شجاع باشد. برای همین بی هیچ مقاومتی گذاشت دستانش را به پایههای تخت ببندند.
محمدرضا در را باز کرد.«صبر کنین! شاید بتونم دریچه رو باز کنم!»
به طرف بهراد دوید، ادامه داد:«صبر کن. اگه دریچه رو باز کنم با یه تیکه پلاتین پات خوب میشه!»
شاید خودش متوجه نبود یا نمیخواست ناامید شود؛ اما بهراد در صورت محمدرضا میدید که چقد خسته است، که چقدر فرسوده شده. گفت:«اشکال نداره. ولش کن. داری خودتو از بین میبری.» محمدرضا آب دهانش را قورت داد و مویش را از صورتش کنار زد.
«مطمئنی؟»
بهراد فقط سر تکان داد. نه، مطمئن نبود، اما باید کاری میکرد که محمدرضا دست از تقلا بردارد. آن موقع بهراد هنوز نمیدانست این همه تقلا میتواند مسافر بین جهانی را بکشد. فقط به دلش افتاد که این کار دارد به محمدرضا آسیب جدی میزند.
محمدرضا سر تکان داد.«باشه.» راه افتاد که برود. در آستانه در ایستاد و برای بار آخر به بهرادِ کامل نگاه کرد.
بهراد سرش را روی تخت گذاشت. شفاگر درب کوزهای را باز و لیوانی را پر کرد.«بخورش پسر. یه کمی موثره.» مزه لجن و جلبک ته آکواریوم میداد. بهراد تا تهش را خورد.
شفاگر صبر کرد تا دارو اثر کند. باید گفت که یک عدد ژلوفن 500، تاثیرش بیشتر از آن معجون بود. بهراد کرختی دردناکی در سرش حس کرد. مثل آن وقتها که خیلی خسته بود و مجبور بود بیدار بماند.
بعد سینهاش سنگین شد. چشم باز کرد و صورت تاریوس در چند سانتی متری صورتش، به طرزی مضطرب لبخند میزد. فهمید تاریوس خودش را روی سینه او انداخته تا نگهش دارد.
بهراد حس کرد که پایش هوا میخورد.
شفاگر پانسمان را باز کرد.
تاریوس جلوی صورت او زمزمه کرد:«حاضری؟»
بهراد چشمهایش را بست و آماده شد.
یعنی تاثیر معجون تا این حد زیاد بود؟ چرا هیچ دردی حس نمیکرد؟
چشمهایش را باز کرد، و دید تاریوس هم مثل او منتظر است. بعد تاریوس با حالتی متعجب پرسید:«چرا شروع نمیکنین؟»
رادان شانههای بهراد را گرفته بود. گردن کشید تا نگاهی بیندازد. رونان، که پای دیگر بهراد را نگه داشته بود، گفت:«یه اتفاقِ... عجیب.»
صدای پای آستو آمد و هوا گرمتر شد.
شفاگر گفت:«من که زخمی نمیبینم. چطور ممکنه؟ تو درد داری؟»
بهراد گفت:«نه.»
«فقط یه کبودی هست.»
تاریوس خودش را از روی سینه او بلند کرد. به پای بهراد نگاهی انداخت، و به آستو گفت:«تو این کارو کردی؟»
آستو جواب نداد.
تاریوس دوباره پرسید:«چطوری اینکارو کردی؟»
شفاگر مچ بهراد را خم و راست کرد و چرخاند. درد داشت، اما قابل تحمل بود، و مهمتر از همه، مثل قبل تیز نبود.
گفت:«اصلا سر در نمیارم. این استخون سالمه.»
تاریوس سوالش را تکرار کرد:«آستو، چجوری اینکارو کردی؟»
هوا گرمتر شد. آستو دوان دوان از انبار بیرون رفت. تاریوس به دنبالش دوید.
رادان آرام طنابها را باز کرد و بهراد را بلند کرد تا بنشیند. گفت:«پاتو نگاه کن!»
نه زخمی بود، نه خونی. فقط یک کبودی بنفش و بزرگ. بهراد آرام پایش را تکان داد، و از دردش ضعف کرد. مثل وقتی بود که بدجور پیچ میخورد.
شفاگر از سینور مارون پرسید:«یه ساحره باهاتون همکاری میکنه؟»
«نمیدونم. ممنون که وقت گذاشتید.» از انبار بیرون رفت تا آستو را پیدا کند.
رونان دست بهراد را گرفت و بهراد پاهای بلندش را از تخت آویزان کرد. رونان گفت:«ظاهرش که یه کمی بد به نظر میاد. به جای پا، برات یه عصا درست میکنیم.» چشمان آبیاش حیرتزده و خوشحال بودند.
متاسفانه جدا از مشکلات اینترنت مودم، به مشکلات جهانی هم برخوردم. بیش از یک و نیم ماه بی استفاده بودن تخیلم باعث ایجاد هرج و مرج و کلافگی شخصیتها شده، لذا از شما عزیزان بابت شکیباییتان بینهایت سپاسگزارم.
از شما و ایزد منان خواستارم دعا کنید تا بتونم با این قوم عصبانی کنار بیام.
یک ساعت از طلوع آفتاب گذشته بود که آنیا رسما اعلام کرد به انتهای جنگلهای پراکنده رسیدهاند. او که طبق معمول جلوجلو رفته بود، برگشت و گفت:«به مرز جنگل رسیدیم. طرف جنگل مه چمنزاره، ولی سمت شهر مردگان یه چیزی مثل یه بیابون پر گیاهای مختلف و خودروئه. شهر زیاد دور نیست.»
فاطمه به زینبگل گفت:«جدا حس خوبی به معامله کردن با مردهها ندارم.»
«منم ندارم.»
آنیا گفت:«اما ما به سینور مارون قول دادیم که تلاشمون رو میکنیم، پس تلاشمون رو میکنیم!»
بدین ترتیب به طرف شهر مردگان به راه افتادند، و تیلیا افسانه آن شهر را تعریف کرد.
قضیه از این قرار بود: بیش از پانصد پیش از آن، شهری در غرب وجود داشت که در تجارت بیهمتا بود. هر تحفه نایابی در آنجا یافت میشد، تاجرانش از خلیج ارواح سرگردان مرواریدهایی به درشتی تخم کبوتر میآوردند، موی دم روباه دیرا میفروختند و معجونهایی سحرآمیز داشتند که هر قطره آن چندین سکه طلا میارزید و میتوانست سیاهی را به مو، سفیدی را به دندان و روشنایی را به چشمان نابینا برگرداند.
با این حال، این شهر-که نامش در طول تاریخ گم شده- مرکز گناهی هولناک بود. در آن زمان هنوز سرزمینهای متمدن به شکل کنونی در نیامده بودند و غرب خالی از سکنه نبود؛ اما درست به همین اندازه-و یا حتی بیشتر از این- وحشی و خطرناک بود. این شهر مرز تجارت عمده برده بود؛ دوازده قبیله کهن بلاسایی در نبردهای داخلی خودشان را از بین میبردند. وقتی قبیله دشمن را تار و مار میکردند، زنان خانهدار-که جنگجو نبودند- و کودکانشان را به تاجران این شهر میفروختند. بردهها بر اساس کاراییشان به چند دسته مختلف تقسیم شده و در همان شهر، شهر تاریک-در جنوب- و یا سرزمینهای متمدن شرق به فروش میرسیدند. مردانی که در جنگ اسیر میشدند، هر رهگذری که راه گم کرده بود یا هر بیچارهای که در صحرا از تشنگی لب گور بود، تقدیر همه بردگی بود. بهترین تاجران شکارچیانی زبده داشتند که در هر گذرگاهی کمین کرده بودند تا مسافری تنها یا کاروانی کوچک بیابند، غارت کنند و بکُشند و به بند بکشند.
باری؛ در همان دوران جنگ بزرگ ساحرهها نیز آغاز شده بود. اولین جوامع مارژیتها قتل عام میشدند، ساحرههای تاریک یا غیرعادی به غرب تبعید یا کشته میشدند و حتی طبیعت به خاطر نبرد آنها متزلزل شده بود. به مدت یک ماه زمان به هم ریخت، شب ها دو روز طول میکشیدند و روزها در چند ساعت خلاصه میشدند و همه این ها به خاطر کشته شدن آخرین وصی ساحره زمان بود و این وضع تا انتقال دوباره جادو به خون یک ساحره دیگر ادامه داشت.
روزی از روزها، در هیاهوی این دنیای آشفته، ساحرهای نیمهتاریک-آن زمان مرز میان تاریکی و روشنایی به هم ریخته بود، لذا عدهای در میان این دو گیر کرده بودند و خود تقصیری نداشتند، بلکه نفرین دیگری دامنشان را گرفته بود- زخمی از نبردی خونین با همتایی که گُل و خار را کنترل میکرد، به این شهر پناه آورد.
زن ساحره، از معدود ساحرگانی بود که هیچ نقشی در تاریک شدن خودش نداشت. با به هم ریختن اوضاع جادو، نفرینی که مدتها پیش به اشتباه به او برخورد کرده و خنثی شده بود، دوباره به کار افتاده و نیمی از وجودش را همچون عفونتی دردناک فراگرفته بود. دیگر ساحرگان عزم کردند که او را بکشند. زن فرزندی در شکم داشت که پدر مارژیتش مرده بود. شاید فکر کنید او نیز در گناه بهرهکشی از مارژیتها سهیم بود اما حقیقت این است که زن هرگز به درستی یا نادرستی این عمل فکر نکرده و تنها از سنت پیروی کرده بود.
آن روز، روزی گرم در زمستان بود-فصلها به هم ریخته بودند-. میخواست خودش را به قله ستاره برساند و از ستارگان یاری بطلبد تا یا شفا یابد یا فرزندش نجات داده شود.
اما ساحرهای که رابط ستارگان بود، هزاران کیلومتر آن سوتر به سختی زخمی شده بود. بنابراین وضع ستارگان به هم ریخته بود و زن داستان ما که از روی ستارگان مسیریابی میکرد، شمالِ غربی را گم کرد و به اشتباه به آن شهر رسید.
وقتی فهمید راه را اشتباه آمده، در هم شکست. اما دیگر راهی برایش نمانده بود. نفرین سیاه داشت ذره ذره او و نور نوزاد درونش را میکشت، اگر تنها زخمهای بدنش شفا مییافتند، میتوانست فرزندش را در روشنایی به دنیا بیاورد و خود با تاریکی در هم آمیزد و بمیرد. پس شیونکنان، در حالی که از درد خم شده بود، وارد بازار بردهها شد و یاری خواست.
تاجری در آن بازار بود به نام نایزِر. نام او در تاریخ مانده است چرا که بزرگترین تاجر فاحشه آن زمان بود. این نوع از تجارت برده با مرگ او رونق خود را از دست داد و دویست سال پس از آن، به طور کامل محو شد. اما نوادگان محصولات نایزر در کثافت این شغل به دنیا میآمدند و میمردند و مالکینشان دست از آنها و فرزندانشان نمیکشیدند، پس فاحشههای حرامزاده که ناچار بودند تقدیر مادرزادی خود را بپذیرند، هنوز وجود داشتند و دارند. با اینکه اکثرشان آزاد هستند، چیزی آنها را به این شغل گره زدهاست. چطور میتوان کسی را از باتلاق بیرون کشید، وقتی خود از غرق شدن رضایت دارد؟
بگذریم؛ نایزر کنیزی داشت که معشوقهاش بود. دختر یک دورگه بلاسایی بود؛ یک بازمانده کثیف از مادری روسپی که سر زا جان داده بود. نایزر او را از بلاساییهایی خریده بود که قبیله مالک پیشین دختر را غارت کرده بودند. پوستش به رنگ مس و براق بود و موهای سیاهش جعد پریشان رایاناییها را داشتند-شاید جدش رایانایی بود. چشمان مشکی آهویی او را مژگانی بلند و پرپشت احاطه کرده بود و لبهای تمشکرنگش همیشه بیاختیار اندکی باز بودند و پشت آنها، ردیفی از دندانهای سفید و مرتب قرار داشت. قدبلند نبود، اما کوتاه هم نبود. دخترک در زندگی خود رنج زیادی برده بود؛ پس وقتی به حراجی برده نشد و اطمینان حاصل کرد که رگ خواب نایزر را در دست دارد، با استفاده از عشوهای که این گونه دختران از کودکی دیده و یاد میگیرند، خود را چنان عمیق در نظر نایزر شیرین کرد که زندگی دلخواهی را که هرگز به او نداده بودند، به دست آورد. نایزر به راستی شیفته او بود، یک شیفتگی کثیف و گناهبار. کم کم دخترک قدم به هجده یا نوزده سالگی گذاشت و فریبندگیاش به اوج رسید و نایزر به او امکانات و اختیارات بیشتری داد. او آزادانه در شهر میگشت و گردنبند سنگین طلایی بر سینهاش میدرخشید؛ اما همه جا از پیراهن کوتاه و یقه باز و لحن شهوتبارش معلوم بود که آزاد نیست. در آن زمان زنان آزاد تنفروشی نمیکردند.
باری؛ نایزر او را به کمک زن ساحره فرستاد و کنیز دید که ساحره بسیار زخمی و نزدیک وضع حمل است. به او کمک کرد تا وارد خیمه نایزر شود و هنگام مداوای زخمهای او، دریافت که نایزر به او نظری چون معشوقه دارد.
پس دختر کنیز کینه ساحره را به دل گرفت. دانست که اگر زن زنده بماند و معشوقه نایزر شود، نایزر او را خواهد فروخت و عزت و مقامی که به دست آورده بود را از دست خواهد داد. میدانست که اگر ساحره زنده بماند، او دوباره به زندگی نکبتبار میان زنجیر برخواهد گشت.
کنیز به ساحره کمک کرد فرزندش را به دنیا بیاورد. ساحره از نفس افتاد و دانست که مرگش نزدیک است چرا که یارای حرکت نداشت. تلاش کرد جلوی کنیز را بگیرد اما نتوانست. کنیز فرزندش را در آب تشت فلزی خفه کرد. سپس به او هجوم آورد تا سینهاش را بدرد.
با مرگ کودک انگار جرقهای از خشم در قلب ساحره زده شد. او قدرتی تازه حس کرد، خشمی که رنگ خشم نداشت، بلند شد و ناگهان زخمهایش از بین رفتند، تاریکی در او دمیده شد و در مقابل چشمان حیرتزده کنیز از خیمه بیرون آمد.
به اطرافش که نگاه کرد مردانی گناهکار دید و زنانی گناهکارتر؛ و به هرسو نگریست ظلم دید. ساحره بر بلندی سکویی رفت و به فریاد از مردم خواست از این ظلم دست بردارند، نه با لحن هدایت و نصیحت بلکه نوعی هشدار کینهتوزانه و پرنفرت بود. اما جز نگاههای هوسآلود چیزی نصیبش نشد-به طرزی باورنکردنی زیبا شده بود. حتی هنگام هشدار نیز خشمی در دلش احساس میکرد.
پس ساحره از شهر خارج شد و مردم آن را نفرین کرد. نفرینی عظیم، با نهایت قدرت، و آن ها را کشت، اما محکومشان کرد تا در این جهان بمانند، تا زمانی که یک ساحره پاک-که تنش تاریکی را لمس نکرده- آزادشان کند و روحشان را ببخشد. چرا که خودش نمیتوانست، نمیتوانست آنها را ببخشد.
و دختر کنیز، او و نایزر به شکل دیوهای هولناکی در آمدند-اشکالی که ساحره معتقد بود در حقیقت دارند- و رهبران آن گروه مردگان شدند، چرا که اگر آن دو میتوانستند به نور برگردند، دیگران هم میتوانستند دنبالهرو ایشان باشند.
در گذر سالها و در چرخش چرخ تاریخ، تاجران برده از بین رفتند. نام شهر به فراموشی سپرده شد و کسی جرئت نکرد وارد آنجا شود، اما کسانی که گذر کرده بودند گفتند که شهر مردگان به تمدنی مرده تبدیل شده، آنها به دنبال بخشایش نیستند چرا که آن را ناممکن میدانند، پس در برزخی که به آن تبعید شدهاند در عذابند و در رنجی که از آن رهایی ندارند و این رنج ایشان را به موجوداتی حتی هولناکتر از زمان زندگیشان بدل کردهاست.
تیلیا در اینجا قصه را به پایان برد. سپس گفت:«اما اسنادی که من پیدا کردم، نشون میده شهر مرده فقط مرکز تجاری نبوده. یه نسخه دیگه از مدرسه تربیت جنگجو اونجا بوده و این یعنی توی زمینه جنگی هم کمتر از رایانا نبودهن.»
پشت کیمیا لرزید.«چقد وحشتناک.»
آنیا پرسید:«کدومش؟ کاری که میکردن یا مجازاتی که گرفتارش شدن؟»
«هردوش. گمونم کاری که میکردن وحشتناکتر بوده.»
فاطمه به زینبگل گفت:«حالا دیگه نه تنها حس خوبی ندارم، بلکه خیلی هم حس بدی دارم.»
تیلیا گفت:«اتفاقا نباید نگران باشیم. تنها چیزی که اونا میخوان آزادیه، ما هم همینو بهشون میدیم.»
کارن گفت:«فقط بگو که جامد نیستن و شبحن.»
«مثل سایه ها، هروقت بخوان جامد میشن.»
کارن چیزی نگفت. تاریا فقط گفت:«نترسین!»
کارن گفت:«میترسم بگیرن ما رو هم... بفروشن.»
زینبگل و آنیا خندیدند. فاطمه پوزخند زد. کارن با خنده گفت:«بابا منظورم فروختن بود!»
همه خندیدند، جز سارا که خشکش زده بود.
آفتاب غروب کرده بود که دیوار شهر را دیدند. تصمیم گرفتند اطراق کنند تا حداقل در روشنایی روز به آنجا بروند.
سکوت سنگین ولی شلوغ بود و هر از گاهی سایهای روی آتش میافتاد.
بهراد دیگر بدون عصا راه میرفت. خیلی چیزها تغییر کرده بود. بیکاری و روزمرگی به رادان فشار آورده و او به سراغ آهنگری رفته بود. تاریوس روزها نجاری میکرد و شبها افسانههای قدیمی را –که به زبان کهن رایانایی نوشته شده بودند- میخواند.
سینور مارون به بچههای مدرسه تربیت جنگجو تکنیکهای جنگی یاد میداد. رونان یک روز از صبح تا شب وقت گذاشت و موی همه پسرها را کوتاه کرد. گاهی با خنده میگفت که اگر زنده بماند آرایشگر میشود.
اما بلایی که سر آستو آمده بود، تا حدودی عجیب و غریب بود. از آن روز که از اصطبل فرار کرد تا چند روز در کوهستان پنهان شد. وقتی سینور مارون پیدایش کرد به آتش مشعل واکنشی هراسانگیز نشان داد و آن را با دست گرفت، اما شعله به طرزی غیرعادی ده برابر شد و تمام پیراهن آستو را سوزاند.
سینور مارون او را به رایانا برگرداند. لاغر شده بود و چشمهایش پرهراس بودند. تاریوس کتابهایی را که از ساحره ها دزدیده بود زیر و رو کرد و به سینور مارون گفت که آستو مرزهای ممنوعه مارژیتها را لمس کرده است. مرز جادوی حقیقی.
ساحرهها نوشته بودند آستو در نهایت خواهد مرد، چرا که نیمه انسانی بدن مارژیتها یارای تحمل جادو را ندارد.
اما آستو زنده ماند، هراسش از بین رفت و در طی دو روز، یاد گرفت که لباسهایش را نسوزاند.
بهراد تشویقش کرد و به خاطر شفای پایش از او تشکر کرد، و آستو فهمید که چقدر میتواند قوی و مفید باشد.
عرفان روزها با رادان به آهنگری میپرداخت، چرا که خیلی از آن خوشش آمده بود.
آرتین و متین دیدهبان شده بودند. دسته کمانداران با رفتن تاریا و کارن تا حدودی به هم ریخته بود و اکثر اعضایش یا در مدرسه فعالیت میکردند یا تحت فرمان سینور مارون.
امیر اما سرگردان بود. گاهی رادان را تماشا میکرد، گاهی تاریوس را، گاهی آستو را که تازه یاد گرفته بود شعله دستانش را کنترل و به آتش واقعی تبدیل کند. روزی که رونان سلمانی راه انداخت، امیر موهای بچه ها را جارو کرد.
از رفتن دخترها 20 روز میگذشت.
اسبهایشان را بستند و خود به سمت شهر به راه افتادند. آفتاب میتابید و به نظر نمیرسید هیچ روحی آن اطراف باشد. از دروازه شهر رد شدند.
تمام خانهها خراب شده بودند. دفن شده بودند، از بین رفته بودند. آنیا خم شد، خاک و شن و ماسه را کنار زد وکاسهای چوبی برداشت. نگاهی پرسشگر به تیلیا انداخت. جلوتر رفتند. تنها خانههایی که سرپا مانده بود، خانههای سنگی و آجری حاشیه بازار بردهها بود. بازار را از روی سکوهای بسیارش و بقایای زنجیرهایی شناختند که زمانی بر دست و پای افراد بیگناه بودند.
تاریا جلوتر رفت و آهسته درب یکی از خانهها را باز کرد. درب گیر کرده بود، باز نمیشد، پس تاریا به زور آن را کشید. در از جا در آمد. تاریا آن را به کناری انداخت و قفل پوسیدهای رویش دید.
نور به درون خانه افتاد.
تاریا سرک کشید، و ناگهان صورتش را برگرداند و از در دور شد. دیگران جرئت نکردند به داخل خانه نگاه کنند، پس منتظر شدند تاریا حرف بزند. او با چهرهای شوکزده گفت:«ساحره گناهکارها رو مجازات کرده، ولی بردهها رو آزاد نکرده.»
دنیس دومین کسی بود که به داخل خانه سرک کشید.«بیشرفا!»
سپس دیگران به خودشان جرئت دادند نگاه کنند.
نزدیک به ده یا دوازده اسکلت در خانه کوچک بود. چند تایشان پیراهنهای پوسیده به تن داشتند، عدهای چیزی شبیه به گونی و چند نفرشان هیچ لباسی نداشتند. باقیمانده طنابهای پوسیده دور دست و پایشان به چشم میخورد. بعضیهایشان چند دندان جلویشان کنده شده بود.
از همه دردناک تر، دو اسکلتی بودند که دستانشان به دیوار زنجیر شده بود. این دو پیراهن به تن داشتند و مشخص بود که اجناس با ارزش تری بوده اند. سر یکیشان در اثر فرسودگی روی زمین افتاده بود. کف خانه از سطح زمین پایینتر بود. آنها از بالا نگاه کردند و نسیمی سرد مثل سرمای قبر به صورتشان وزید.
آنیا چشمهایش را گرفت.
زینبگل به فاطمه گفت:«حتما از گشنگی مردهن.»
اما فاطمه جوابش را نداد، به جایی خیره شده بود.
زینبگل صدایش زد.«به چی نگاه میکنی؟»
فاطمه گفت:«نگا کن. شاید پنجاه تا از این خونهها هست.»
در یا پنجره خیلی از خانهها را شکستند. نزدیک به اسکلت دویست انسان بیگناه در انبار بازار برده وجود داشت. اسکلتهای بزرگتر با استخوانهای قطور و قوی، اسکلتهای باریک و ظریف، بچهها، نوزادها. اسکلت از هم پاشیده کودکی با اسکلت مادرش ترکیب شده بود. بردههایی که در زنجیر نبودند، در خانههایی نگهداری شده بودند که درهایش چوب بودند با میلههای آهنی در میانشان. روی خیلی از درها خراش ناخن بود و بعضی از میلههای فولادی خم شده بودند. بچهای میان میلههای آهنی یک پنجره گیر کرده و مرده بود.
آنیا گفت:«اصن باورم نمیشه! باورم نمیشه!»
دنیس پرسید:«مگه اسکلت پونصد سال باقی میمونه؟»
تیلیا گفت:«این شهر به نظرت عادیه؟»
سارا گفت:«فک کن بخوان به عنوان برده بفروشنت، منتظر باشی نوبتت بشه تا ببینی کدوم بیپدرمادری بابتت پول میده، اونوقت یه طوفان جادویی بیاد و همه آدم بدای داستانتو بکشه، بتونی فرار کنی ولی پشت یه در بسته با دست و پای زنجیر شده گیر بیفتی و از گشنگی بمیری و هیچکس به دادت نرسه.»حرفش آنقدر ترسناک بود که همه به او خیره شدند.
مورا ناخودآگاه انگشت اشارهاش را گاز گرفت. نیمی از صورت تینا زیر موهای طلاییاش پنهان شد. تاریا گفت:«ساکت باش، سارا.»
سارا اخم کرد.«مگه...»
تاریا جلویش را گرفت:«نه منظورم اون نیست، ساکت باش یه دقیقه.»
«چی...»
زینبگل شانه سارا را گرفت. سارا ساکت شد.
تاریا برای زینبگل ابرو انداخت. مورا به اطراف نگاه کرد. دنیس گفت:«صدای چیه؟»
سارا و کیمیا به هم نگاه کردند و گوش دادند. باد میوزید. جز باد صدایی نبود.
فاطمه و کارن کنار هم ایستاده بودند. کارن چشمهایش را بسته بود و داشت سعی میکرد روی صداها تمرکز کند. یک دفعه گفت:«فاطمه! یه لحظه دستمو ول کن! حواسم پرت میشه!»
آیا فاطمه ناخودآگاه دست کارن را گرفته بود؟ به دستهایش نگاه کرد. هیچ کدام حتی نزدیک کارن هم نبودند.
کارن دوباره گفت:«ول کن دیگه!» دستش را تکان داد و به طرف فاطمه برگشت. فاطمه با چشمان گرد شده گفت:«من اصلا به تو دست نزدم.»
کارن به دستش نگاه کرد.«ولی الان دستمو گرفته بودی...»
تینا جیغ کشید:«آخ!» و موهایش را محکم گرفت.«ولم کن!»
شیلار از پشت سرش گفت:«من اصلا...» نتوانست ادامه بدهد، خون از بینیاش فوران کرد.
تیلیا گفت:«بچه ها آروم باشین. فقط ترسیدین و دارین توهم میزنین.»
آنیا که داشت به اطراف نگاه میکرد، گفت:«فک نکنم...»
سارا چیزی نمیشنید. فقط صدای باد در گوشش میپیچید. کم کم حس کرد کسی صدایش میزند؛ اما با حرف تیلیا به خودش تلقین کرد که توهم زده.
تاریا گفت:«بیاین اطرافو بگردیم.»
برای این کار باید پخش میشدند. سارا و کارن با هم به طرف سکوهای فروش برده رفتند تا به پشتشان نگاهی بیندازند.
«دختر، شانزده سال، پنج هزار!»
کیمیا پرسید:«چی گفتی؟»
سارا جواب داد:«مگه تو نگفتی؟»
«نه من نبودم!»
«من هم نبودم!»
دوباره به راهشان ادامه دادند. سارا روی سکو دست کشید. چند نفر آنجا فروخته شده بودند؟
«دختر، پانزده سال، مومشکیِ سفیدپوست، هفت هزار!»
سارا دستش را از روی سکو کنار کشید. گفت:«کیمیا خیلی...»
کیمیا آنجا نبود.«کیمیا؟»
سارا سکو را دور زد. انگار پشت سکو چیز سیاهی ایستاده بود. چیزی که سر خیلی بزرگی داشت، و دست و پاهایی لاغر و کشیده. قلب سارا محکم و سریع میکوبید.«کیمیا؟»
چیز سیاه یک دفعه به سمت سارا برگشت، و سارا چشمهای سرخش را دید. جیغ کشید، چشمهایش را بست و جیغ کشید و دست و پا زد تا آن چیز را از خود دور کند. چیز هلش داد.
صدای پای زینبگل آمد و صدای کشیده شدن شمشیرش. سارا افتاد و پشتش به ستون خورد.
«سارا! سارا!» زینبگل شانههای او را گرفته بود.«چشماتو باز کن!»
سارا چشمهایش را باز کرد.«رفت؟ کشتیش؟»
کیمیا گفت:«کیو؟ منو؟ من رو دیدی و جیغ کشیدی. هرچی داد زدم که :«منم! منم!» اصن گوش ندادی! بعد هم که عقب عقب رفتی و افتادی.»
سارا گفت:«تو منو هل دادی!»
«نه هلت ندادم! چی داری میگی؟»
صدای فاطمه از پشت سرش آمد.«چیزی نیست، نترس سارا! فقط ترسیدی. اینجا ترسناکه.»
سارا گفت:«تو همش اون چیزا رو میگفتی که منو بترسونی!»
کیمیا گفت:«نه خودت میگفتی! صدای تو میومد!»
سارا از او رو گرداند و به سکو نگاه کرد. انگار آفتاب به سکو تابید.
دختری بالای سکو ایستاده بود. پیراهن کوتاهی از ابریشم ارغوانی به تن داشت. خودش را بغل کرده بود و اشک روی گونههایش جاری بود. موهای طلاییاش را دو طرفش ریخته بود تا یقه باز و پاره پیراهنش را بپوشاند. سارا به او اشاره کرد:«اون... اونجا...»
زینبگل ایستاد و به سکو نگاه کرد.«خب؟ کجا؟»
صدایی گفت:«دختر، نوزده ساله، موطلایی، سفیدپوست، ده هزار!»
سارا داد کشید:«شنیدی؟»
زینبگل نشنیده بود.«چیو؟»
از اطراف آنها جمعیت بسیار زیادی به طرف سکو دویدند و دختر محکمتر خودش را بغل کرد. سارا جیغ کشید:«یه عالمه آدم اینجان!»
زینبگل گفت:«کسی اینجا...» یکی از چند ده انسانی که به سمت سکو میدویدند، به زینبگل تنه زد و او به جلو پرت شد. وقتی به سمت سارا برگشت، چشمانش وحشتزده بودند. صدا زد:«تاریا! آنیا!»
جوابی نیامد.
«بچه ها کجایین؟»
دختر روی سکو محو شد. زینبگل به سمت سارا خم شد.«تو و کیمیا از جاتون تکون نخورین تا بقیه رو پیدا کنم.» پیش از آنکه جوابی بشنود شروع به دویدن کرد.
سارا گفت:«کیمیا واقعا تو نبودی؟»
«نه به خدا! من فکر کردم تویی.»
زبان سارا بند آمد. فقط به سکو اشاره کرد. کیمیا برگشت و این دفعه، او هم دید.
«دختر، هجده سال، موسیاه، شش هزار!»
کارن روی سکو ایستاده بود. دستهایش طنابپیچ شده، خون روی صورتش جاری بود. کسی هلش داد و وقتی از روی سکو افتاد، مردم مثل موجوداتی آدمخوار به سمتش دویدند.
کیمیا جیغ کشید و یک لحظه همه چیز محو شد.
این دفعه صدا از جای دیگری آمد. «بیست و سه، موی قهوهای؛ قیمت توافقی، حراج!»
مردی که روی سکو ایستاده بود، به گیسوی دختری چنگ انداخت و او را بالا کشید. وقتی مویش را عقب کشید تا زیبایی صورتش برای مشتری نمایان شود، سارا و کیمیا دیدند که او فاطمه است.
هر دو فریاد زدند:«فاطمه!»
دستی شانه کیمیا را لمس کرد. کیمیا جیغ کشید و برگشت و دید فاطمه کنارش ایستاده است.«چی شده؟ چرا اینقد جیغ میکشین؟»
سارا و کیمیا دوباره به سکو نگاه کردند. هیچ خبری نبود.
«تو... تو رو...»
«من رو چی؟»
کیمیا گفت:«ما دیدیم که داشتن تو رو روی اون سکو میفروختن!»
«من رو؟»
صدای تاریا آمد:«تاریوس!»
فاطمه سارا را بلند کرد و با هم به طرف او دویدند.
تاریا شمشیر کشیده و به زینبگل حمله کرده بود. زینبگل حیرتزده از خودش دفاع میکرد و پیوسته داد میزد:«منم! منم!»
دنیس از پشت تاریا را گرفت و کشید و به سمت مخالف پرتش کرد. تاریا به دیوار انبارها چنگ انداخت و وقتی رویش را برگرداند، سردرگمی در نگاهش بود. «تاریوس؟»
زینبگل گفت:«چته؟» از گیجی به عصبانیت رسیده بود.
تاریا با نگاهش اطراف را گشت.«اونا هنوزم برده فروشی میکنن! تاریوس اسیر جنگی شده و اونا داشتن...» چیزی پیدا نکرد.
تیلیا گفت:«همش توی ذهنمونه. من هم دیدم که دایه بچگیم رو فروختن.»
کارن دوان دوان از راه رسید.«بیاین بریم! یکی مدام دست منو میگیره یا موهامو میکشه!»
آنیا گفت:«میدونین، وقتی شما داشتین میگشتین من نیروی حیات اینجا رو آزمایش کردم. خیلی خیلی کمه. خیلی.»
شیلار خون دماغش را با دست پاک کرد:«خب یعنی چی؟»
تیلیا با نگاهی هشیار گفت:«مردهها توی این فضان.»
تینا گفت:«من مدام صدای پچ پچشون رو میشنوم!»
آنیا گفت:«به نظر من فقط دارن کاری میکنن که ما از اینجا بریم. در فضایی که تاریکی ثابته، نور براشون رنج بیشتری ایجاد میکنه.»
سپس با صدایی رسا گفت:«ارواح این شهر، ما اهمیتی به گناهانی که در زندگیتون مرتکب شدین، نمیدیم. ما برای معامله با شما اومدیم و ازتون میخوایم خودتونو به ما نشون بدین.»
صدای پچ پچ قطع شد.
تاریا گفت:«آنیا کاملا مطمئنی که...» نفسش با دیدن دست استخوانی رنگ پریده ای که از پشت گلوی مورا را لمس میکرد بند آمد. مورا خشکش زد و سیخ ایستاد. این بار همه آن دست را میدیدند.
بدنی که متعلق به دست بود، از میان بدن مورا عبور کرد و به سمت آنیا آمد. مورا از سرمایش لرزید.
روح دختر بود. یک دختر بسیار زشت؛ شاخ هایی شبیه شاخ قوچ از سرش بیرون آمده بودند و دمی شبیه دم گاو داشت. صورتش ته رنگی از سبز داشت و دندانهایش تیز و بلند بودند. چشمانش سیاه و آهوشکل بودند با مژههای پرپشت خاکستریرنگ. چند طره موی مجعد خاکستری روی سر کچلش باقی مانده بود. پیراهن کوتاهش جر خورده بود و به سختی سینههایش را میپوشاند. رانها و سینههایش پر از زخمها و تاولهای چرکین بودند.
آنیا ایستاد.«معشوقه نایزر. بانوی مردهها.»
دختر-دیو گفت:«چه میخواهید؟»
تاریا گفت:«میخوایم که برامون بجنگین!»
«و در ازای آن؟»
«آزادی شما.»
دیو پوزخند زد.«شما بردید.» اما مخاطبش کسانی دیگر بودند.
ناگهان ده ها یا حتی صدها روح مختلف نمایان شدند. همه چهرههایی رنگ پریده و لباسهایی زشت و پاره داشتند، اما هیچکدام دیو نبودند. سارا جیغ کشید و زینبگل فریاد زد:«ما یه ساحره داریم!»
مردهها متوقف شدند.
معشوقه نایزر گفت:«آزادی ما مشروط به بخشایش حقیقی و قلبیست. آیا ساحره شما آن قدر مهربان است که میتواند نفرینشدهترین و گناهکارترین مردم تاریخ را ببخشد؟»
«آره هست!»
مردهها راه باز کردند و زینبگل جلوتر رفت.«شما جنگاورین. میتونین بکشین اما کشته نمیشین. شرق در خطره. مردم ما در خطرن. تاریکی مردم رو تهدید میکنه. به ما کمک کنین تا آزاد بشین. تا بتونین از درگاه مرگ رد بشین.» درنگ کرد، سپس ادامه داد:«پونصد سال گیر کردن توی مرحله احتضار باید خیلی دردناک باشه.»
دیو گفت:«چرا باید به سوگندتان اعتماد کنیم؟» زینبگل جوابی پیدا نکرد.
ناگاه، انگار نسیمی خنک به فضای خفه راه یافت. نوری درخشید و تیلیا گفت:«من تضمین میکنم.»
زندهها به سمت تیلیا برگشتند و دریافتند که گیسویش میدرخشد؛ مثل آسمانی پر از ستاره.
اما مردهها رو برگرداندند و خودشان را جمع کردند.
دیو گفت:«دختر ستاره!»
تیلیا گفت:«به ما کمک کنید، و خون من ضامن آزادی شما خواهد بود.» لبه چاقویش را به کف دستش سایید و خون سرخ به بیرون تراوش کرد.
مردهها به دیو نگاه کردند. انگار اجازهای میخواستند.
دیو زیر لب چیزی گفت و دیو دیگری درست جلوی تیلیا نمایان شد. تیلیا عقب نکشید. صافتر ایستاد و نور بیشتر شد.
این دیو مذکر بود. بسیار کریهتر از دیگری. ریش بزی داشت و موهای پشممانندی که از میان آنها شاخهای قوچ مانندش بیرون زده بودند. تیلیا گفت:«سلام نایزر.»
نایزر دست پر از تاول و سبز رنگش را روی خون او کشید و به دهان گذاشت.«پیشنهادت پذیرفته و عهد بسته شد، دختر ستاره.»
تیلیا آب دهانش را فرو داد و رنگش پرید. بدنش به لرزشی محسوس افتاد و چشمانش تمرکز خود را از دست دادند.
مرده ها ناپدید شدند.
معشوقه نایزر گفت:«ما در میدان نبرد رایانا حاضر خواهیم شد، اگر حضور ساحرهای را در آنجا حس کنیم.» ناپدید شد.
تیلیا تلو تلو خورد و نشست.
آفتاب هنوز بالا نیامده بود. امیر بیخواب شده بود. سردش بود. سر در نمیآورد چرا این سرزمین باید در وسط تابستان ناگهان سرد شود.
انگار آستو هم خواب نداشت. این اواخر نه خواب داشت نه خوراک درست و حسابی. سرما را بیشتر از بقیه حس میکرد و گاهی حتی کنار آتش هم دندانهایش به هم میخورد. دور گردنش شال پشمی بسته بود و سر ریشههای شالش از حرارت کز خورده بود. در مرتفعترین قسمت شهر، جایی که به کوهستان میرسید، روی تخته سنگی نشسته بود و شعله سرخ و طلایی را تماشا میکرد که از انگشت اشارهاش برمیخاست.
امیر کنار آستو نشست. بلافاصله گرم شد. همیشه گرمای خوشایندی از بدن او ساطع میشد. امیر به او نگاه کرد- بیشتر به موهایش نگاه کرد که مثل شعلههای آتش تکان میخوردند.
برای باز کردن سر صحبت، گفت:«خوبی؟»
آستو جواب داد:«فکر کنم. تو خوبی؟»
امیر گفت:«خوبم.»
باد شعله روی انگشت آستو را میرقصاند. آستو گفت:«نخوابیدی.» جملهاش بیشتر خبری بود.
«خوابم نبرد. تو چرا نخوابیدی؟»
«سردمه.» سعی کرد انگشت اشاره دست دیگرش را هم آتش بزند.
«فکر میکردم وسط تابستونه.»
آستو به سادگی گفت:«تعداد سایهها بیشتر شده.»
امیر به مسیری که از آن بالا آمده بود نگاه کرد.«میگم... اشکالی نداره که از روی سقف خونه مردم اومدی اینجا؟»
«این خونهها خالین. کسی این طرف شهر نیست.»
«به جز اونا، ظاهرا.» به گروهی سه نفره از پسرها اشاره کرد که خندهکنان از کوه پایین میآمدند.
آستو بلند شد و از مسیر سقفها پایین آمد. گفت:«شما حق ندارین الان اینجا باشین.»
امیر تازه فهمید او آنجا چه کار میکرد. مامور شده بود این طرف شهر را خالی نگه دارد.
دو نفرشان حداکثر 18 سال داشتند. یکی قد کوتاه و صورتی موششکل داشت با موهای سیاه نازک و سیخسیخی که از زیر کلاه بافتنیاش بیرون زده بودند. دومی ژاکت پشمی به تن داشت با موهای قهوهای روشن که چشمان آبیاش نشان میدادند وجودش ترکیبی از نژادهای مختلف است. زانوهای کج و کوله داشت و ابروی چپش دو بار شکسته بود. بزرگترینشان موها و چشمان قهوهای داشت و ریش نرم قهوهای رنگی روی صورتش را پوشانده بود. آستینهای پیراهنش را بالا زده و جلیقهاش پوشیده از برف بود. او بود که گفت:«بچه ها دورگه اینجاس!»
امیر آنها را نمیشناخت، اما آستو خوب میدانست آن سه نفر که هستند. میدانست که قبلا پنج نفر بودهاند، و دونفرشان در مدرسه کشته شدهاند. آن پنج نفر-و حالا 3 نفر- به نوعی قلدرهای مدرسه بودند؛ اما آستو نمیدانست چرا قلدریهایشان بیشتر برای او بود. شاید هیچ کس به اندازه او آسیبپذیر نبود، شاید هیچ کس به اندازه او با آنها در نمیافتاد. آستو به چشمان شرارتبار پسر بزرگتر که ریش داشت نگاه کرد و تنش تیر کشید. فقط آن سه نفر و خود آستو میدانستند که او در پانزده یا شانزده سالگی چه کتک وحشتناکی از آنها خورده بود.
پسری که شبیه موش بود، یتیم دورهگرد، جیببر و قاپزنی بود که دله دزدی میکرد و به مالخرها و گداها و دستفروشها میفروخت و نه ساله بود که گیر افتاد. او را به مدرسه تربیت جنگجو تحویل دادند و تا سه سال در حالی میخوابید که یک پایش در گرو زنجیر بود.
پسر چشمآبی، حرامزادهای از سرزمین مرکزی بود که مادرش از بیماری مرده بود و صاحب فاحشهخانه او را به یک مزرعه گندم فرستاده بود تا کار کند و نان خودش را در بیاورد. پسرک از میانه راه فرار کرده بود و در هشت سالگی به مدرسه تربیت جنگجو فرستاده شده بود.
پسر بزرگتر، فرزند یک ماهیگیر ساده در جنوب سرزمین مرکزی بود که آرزو داشت پسرش سینور شود. هیچکس بیشتر از این چیزی از او نمیدانست، هیچکس دلیل تمایل شدیدش به خشونت را نمیفهمید. روزی که کلاغی از جنوب خبر مرگ مادر او را آورد، کاملا بر حسب تصادف، آستو از روی سقف انبار دارو افتاد و مچ دستش شکست.
او قامت کامل یک عمر درد برای آستو بود، نه دردی که در برابرش مقاومت کرده باشد. به تلخی پذیرفته بود که نژادش این درد را برایش به ارمغان آورده و دریافته بود که هربار مقاومت کند، بدتر کتک میخورد.
و این تلخی مارژیت بودن است. مارژیتها نه به انسانها تعلق دارند و نه به ساحرهها. از هردو رانده شدهاند و تنها خانوادهای که میشناسند، اجتماعی رنگارنگ و بیسر و ته از تنهاهای بیشمار است. مارژیتها هیچ وقت یک جامعه متحد نبودهاند و در سلطه ظالمانه ساحرهها، پذیرفتهاند که فرومایهاند.
با این حال فکر پدر آستو تنها فکری بود که آرامش میکرد. پدرش مردی بود که گونههای برجستهای داشت و وقتی میخندید، گوشه چشمانش چروک میافتاد. آستو از او اضطراب و تکانهای بدن اسب و بادی را به یاد میآورد که وقتی به سمت رایانا میتاختند به صورت کوچکش میوزید. پدر او را جلوی دروازه مدرسه تنها گذاشته بود، چیزی گفته بود که آستو میان گریههایش به یاد نسپرده بود، و به خانه برگشته بود.
عموی آستو هیچ وقت برایش پیغامی نفرستاد یا به دنبالش نیامد، و آستو در شانزده سالگی با یک مچ شکسته به دهکده مارژیتها رفت، چون سینور مارون-که آن زمان استاد مدرسه بود- به این نتیجه رسیده بود که حداقل تا وقتی بهبود پیدا کند، در کنار همنوعانش امنیت بیشتری خواهد داشت. و آستو آنجا از عمویش شنیده بود که پدرش چطور کشته شد. ساحرهها او را تکه تکه کرده بودند. هیچ قبری در کار نبود.
با این حال، آستو دیگر آن آستوی شانزده ساله نبود که روی سقف انبار دارو گیر افتاد. او خودش را شناخته بود، او موجودی متفاوت بود. روی نشان سوگندش دست کشید و گفت:«ریادیس! از سینور مارون شنیدم که دیروز سوگند خوردی؛ حالا همکارم حساب میشی. پس درک میکنی که دستور دارم این طرف شهرو خالی کنم.»
پسر ریشو گفت:«آره ولی تو که سوگند نخوردی. چیزی که گفتی یه چیز الکیه، نه؟ سوگند مال انسانهاست.» قسمتی از سوگند را به طرزی تمسخرآمیز گفت:«و سوگند یاد میکنم که انسانی وفادار به روشنایی باشم، امروز و هر روز پیش رو، تا زمانی که بمیرم.»
آستو نگاهش را برگرداند. سینور مارون سوگند او را این گونه تغییر داده بود:«و سوگند یاد میکنم که موجودی وفادار به روشنایی باشم.»
امیر دلش میخواست بگوید:«پس تو چجوری سوگند خوردی؟» اما پسر خنجر بلندی بیرون کشید.
آستو گفت:«غلافش کن، ریادیس.» دستانش بالا آمدند، انگار که ریادیس سگی هار بود و آستو آماده بود ساعد پیچیدهشده در چرمش را در دهان کفآلود او فرو ببرد. زاویههای چهرهاش با احساس خطر تیز شدند.
دوستان ریادیس با وحشت به او نگاه کردند. او گفت:«چیکار کردی که سینور مارون اینقدر هواتو داره؟» به نظر حال عادی نداشت. حرفهای نامربوطش امیر را به یاد چیزی میانداختند که تا آن روز در آن دنیا ندیده بود.
دوست موشمانندش گفت:«ریاد داری چیکار میکنی؟» موهایش مشکی اش سیختر شده بودند.
آستو یک قدم عقب رفت.«ریادیس، غلافش کن.» امیر چند قدم عقب رفت.
«جز این که حرومزاده ساحرههایی؟»
هوای اطراف آستو مرتعش شد. زمزمه کرد:«خفه شو.»
امیر هر لحظه بیشتر احساس خطر میکرد. دوستان ریادیس به یکدیگر نگاه کردند و از روی سقفها به طرف مرکز شهر فرار کردند.
امیر به ریادیس نگاه کرد. صد و پنجاه درصد مست بود. مگر سوگند نخورده بود؟
آستو شمشیر داشت، اما از آن استفاده نمیکرد.
ریادیس آروغ زد.«یه بار وقتی هفده سالم بود توی مرخصی یه فاحشه موقرمز دیدم که با چشماش آدمو افسون میکرد...»
آستو عقبتر رفت.«تو مستی.»
«چی من از تو کمتره؟» به آستو هجوم برد. خنجر درخشید و آستو تیغه آن را با دست راست گرفت. ریادیس دست دیگرش را به سمت صورت او آورد و آستو مچش را گرفت.
«میکشمت!» ریادیس خنجر را بیشتر هل داد و عضلات ساعد آستو منقبض شد و آن را نگه داشت.
گرما بیشتر شد. آستو گفت:«من رو از مرگ نترسون! بار اولی نیست که یکی مثل تو تهدیدم میکنه.» سر خنجر شروع به سرخ شدن کرد و گداخت. ریادیس فریاد زد، خنجر را به سمت پایین کشید و انداخت.
تیغه خنجر از حرارت بنفش شده بود.
آستو دستش را مشت کرد. خون از لا به لای انگشتانش چکید. خنجر دستش را عمیقا بریده بود.
کف دست چپ ریادیس سوخته بود. او دستش را گرفته بود و به سوختگی نگاه میکرد و فریاد میکشید.
امیر بیشتر از آن معطل نکرد. به سمت دیوار مرزی دوید تا سینور مارون را خبر کند.
وقتی میدوید صدای آستو را شنید که به ریادیس گفت:«بلند شو! رفقات در رفتن. باید بری جای سینور مارون.»
آنیا اولین کسی بود که توانست حرف بزند:«تیلی تو چیکار کردی؟!»
چشمان مات تیلیا متمرکز شدند.«چی؟»
تینا گفت:«میدونستم! تو دختر ستاره ای! چرا انکارش میکردی؟»
تیلیا گفت:«هنوزم انکارش میکنم. چی شد؟ بازم توهم بود؟»
سر در نمیآوردند. شیلار گفت:«تو همین الان بلند شدی و به نام دختر ستاره آزادی مردهها رو تضمین کردی. یادت نیست؟»
«من... روی کوه بودم.»
زینبگل پرسید:«کوه؟»
تیلیا جواب نداد، نگاهش را به جایی در شما دوخته بود. قلهای که دل ابرها را شکافته بود.
زینبگل جواب خودش را داد:«قله ستاره.»
آنیا پرسید:«یعنی بدون این که خودت بدونی این کارو کردی؟»
«من همچین کاری نکردم.»
تاریا گفت:«چی داری میگی؟ خودت بودی!»
آنیا آهسته گفت:«تو توی بدنت نبودی، درسته؟»
تیلیا جواب داد:«نمیدونم.»
تاریا پرخاش کرد:«یعنی چی که توی بدنش نبوده؟ حداقل مطمئنم که زندهست!»
آنیا گفت:«اون نور مال تیلیا نبود.»
دیگران از حرفهای او و تیلیا سر در نمیآوردند. اما ماموریت انجام شده بود. به سرعت از شهر بیرون رفتند و وقتی به اسبهایشان رسیدند، آب روحشان را تازه کرد و دوباره احساس زنده بودن کردند.
تاریا دستور داد:«آنیا، مسیر رو پیدا کن.»
آنیا سر تکان داد و تیسرون را هی زد.
دیگران خواستند به راه بیفتند که تیلیا بازوی زینبگل را گرفت.«من نمیتونم بیام.»
زینبگل خشکش زد.«یعنی چی که نمیتونی بیای؟»
«باید برم.»
«میخوای از وسط راه ولمون کنی؟»
«باید بفهمم چی صدام زده.»
خیال زینبگل راحت شد.«چیزی صدات نزده. اونجا همه چیز توهم بود.»
تیلیا با درخششی عجیب در چشمانش به او نگاه کرد.«چیزی که صدام زد اونجا نبود.»
زینبگل پیش از آن چنین چیزی ندیده بود. ساکت ماند.
تیلیا اضافه کرد:«فک نکنم برگردم.»
زینبگل به بقیه گروه نگاه کرد که راه افتاده بودند.«اگه میری بالای قله، فکر نکنم چیزی اونجا باشه که بکشتت.»
«تا مرگ رو چطور تعبیر کنی.» به قله خیره شد.
زینبگل اصلا سر در نمیآورد.«من نمیفهمم چی میگی. برو، اما اگه زنده موندی برگرد. بدون تو نمیتونیم.»
تیلیا به صورت او دست کشید.«میتونین.»
شبق برای رفتن بیقراری کرد. زینبگل به راه افتاد و وقتی دوباره برگشت، از رد سمهای اسب سفید تیلیا غبار برمیخاست.
زینبگل خودش را به گروه رساند. از کنار دوستانش تاخت تا به آنیا رسید. گفت:«تیلیا رفت.»
آنیا شاخ در آورد.«رفت؟»
«یکی صداش زده بود.»
آنیا بعد از مدتی درنگ گفت:«من هفتاد ساله میشناسمش. تا حالا همچین کاری نکرده بود اما هر کاری که میکرد، حتما یه دلیل داشت.»