امروز دوست داشتم چه کسی باشم؟

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع venusi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
یه مکانیک
 
موصطافا چیراغی
کاندیدای ریاست جمهور
از روستای جورابیل از توابع اوستان اردبیل
 
نه تنها امروز بلکه همیشه
دوست داشتم یه ادم بیخیال و بی استرس باشم
 
امروز دوست داشتم اون بچه گوگولی 10 سال پیش خودم باشم که ساعت ها می‎نشست لِگو درست می‎کرد. هعی...
 
خودم صبح
سرم روی میز بود کتاب شیمی جلوم باز ،برای 10 دقیقه بدون ازار
 
با اینکه برای رسالت و هدفم... در واقع از روی علاقه این کار رو می کنم ولی دوست داشتم به جای سر و کله زدن با سوالات المپیاد پرسی جکسون باشم و با آفرودیت، کالیوپه، آرتمیس و اساطیر المپ سر و کله بزنم🙏
 
کاش یه بز کوهی تو یه منطقه دور بودم که تنها نگرانیم شکمم بود و چریدن ...یا هم یه خرس قطبی در حال ناز کردن بچه هاش .البته اینا هم باید نگران شکارچی باشن.... پس یه گوسفند جزو گله یه چوپان هم ایده باحالیه .نمیدونم هر چی غیر انسان بودن .
 
جای شخصیت کتابخانه‌ی نیمه شب، که می‌تونستم شانس ها و سناریوهای دیگه‌ی زندگیمو تجربه کنم و متوجه می‌شدم که قرار نیست و نبوده در اون شرایط هم عن خاصی باشم، شاید اینطوری چیزی که الان هستم و شرایط کنونی رضایت‌بخش تر جلوه می‌کرد.
 
در فکر تو ام
دلم داغان
دستم داغان
دهانم داغان
چشمم داغان

روزم را با فحش دادن تو پاگشا میکنم
هر برقی که میرود وسایلم نیم سوز میشوند
یاد وعده هایت کوران میکند
از حرصم ننه ات را صدا میزنم
لیوان در دستم هزار تکه میشود
کاش من همه بودم، با همه ماتحت ها تورا قهوه ای میکردم
کفش های همسایه را به پا کرده ام
دوباره عازم اداره ام
زندگی باتو بدتر از مرگ همین حالاست

-ستاد مبارزه و پخش اکستازی و دخانیات
 
دوست داشتم همین الان نسخه آینده م بودم که به خواسته هاش رسیده و دیگه واسه خواسته های فعلیش سگ دو نمیزنه.
ولی متاسفانه فعلا تو همون سکانسی گیر کردم که نقش اصلی داستان پوستش داره کنده میشه و فقط سعی میکنه زنده بمونه ؛)
 
امروز دلم می‌خواست کمی شجاع‌تر باشم این بار در روابطم!
شجاع باشم و خط قرمزهام رو بیان کنم و برای خط قرمزهام ارزش قائل باشم و بجای اینکه فکر کنم به احساس آدم‌هایی که مقابلم ایستادن به احساسم و به آسیب‌هایی که بهم می‌زنن فکر کنم...
 
عقربه کوچیکه ساعت باشم که کمتر از همه کار میکنه و واسه همه مهمتره
اما فعلا عقربه ثانیه شمارم ...
 
امشب وقتی بابا داشت حرف میزد ، از شرمندگی چیزی جز این صحنه تو ذهنم نبود. رزیدنت ی بیمارستان توی مرکز شهر بودم.بعد از ی شیفت طولانی ، طوری که وایسادن رو پاهام سخت بود ، شیفت رو تحویل میدادم و از بیمارستان میزدم بیرون.تو مسیر حیاط تا پارکینگ فکر میکردم ، به اینکه دقیقا چی باعث شد تصمیم بگیرم اینجا باشم ، به اینکه امروز چقدر میتونستم بهتر کار کنم، به اینکه امشب باز هم خواب راحتی نخواهم داشت و فردا باز توی این چرخه سگ دو میزنم. اما لااقل ، رو حرفم وایسادم و بعد از شرمندگی اون شب حالا میتونم سرمو بالا بگیرم.
 
Back
بالا