پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي
درود!
خدا وکیلی من اشعاری زیبا تر از اشعار استاد ندیده م!چند تا شعری رو که یادمه مینویسم:
روشن است آتش درون شب
در پس دودش،
طرحی از ویرانه های دور
گر به گوش آید صدایی خشک،
استخوان مرده میلرزد درون گور
دیرگاهی مانند اجاقم سرد
چراغم بی نصیب از نور
خواب دربان را به جایی برد
بی صدا آمد کسی از در
در سیاهی آتشی افروخت
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت
گرچه میدانم که چشمی راه دارد بافسون شب
لیک میبینم ز روزن های خوابی خوش
آتشی روشن درون شب!
مرگ رنگ
رنگی کنار شب
بی حرف مُرده است
مرغی سیاه آمده از راه های دور
می خواند از بلندی بام شب شکست
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست
در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته ی هر آهنگ
تنها صدای مرغ بی باک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژواک
مرغی سیاه آمده از راه های دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ، بی تکان
لغزانده چشم را
بر شکل های در هم پندارش
می دهد خواب شگفتی آزارش:
گل های رنگ سرزده از خاک های شب
در جاده های عطر،
پای نسیم مانده ز رفتار
هردم پی فریبی، این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار
بندی گسسته است
خوابی شکسته است
رویای سرزمین،
افسانه ی شکفتن گل های رنگ را
از یاد برده است
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد؛
رنگی کنار این شب بی مرز مُرده است
شورم را
من سازم: بندی آوازم؛ بر گیرم، بنوازم
بر تارم زخمه ی لا می زن، راه فنا می زن
من دودم:می پیچم، می لغزم، نابودم.
می سوزم، می سوزم:فانوس تمنایم.گل کن تو مرا، و درآ
آیینه بورم:از روشن و از سایه بری بودم، دیو و پری آمدند، دیو و پری بودم، در بی خبری بودم
قرآن بالای سرم، بالشم انجیل، بسترم تورات و زبر پوشم اوستا است،می بینم خواب:بودایی در نیلوفر آب!
هر جا گل های نیایش رست، من چیدم.دسته گُلی دارم،مهراب تو دور از دست:او بالا، من در پست
خوشبو سخنم، نی؟باد «بیا» می بردم، بی توشه شدم در کوه «کجا»، گل چیدم، گل خوردم.
در رگ ها همهمه ای دارم؛ از چشمه ی خود آبم زن، آبم زن
و به من یک قطره گوارا کن؛ شورم را زیبا کن
باد انگیز، درهای سخن بشکن، جاپای صدا می روب، هم دود «چرا» می بر، هم موج «من» و «ما» و «شما» می بر
زِ شبم تا لاله بی رنگی پل بنشان، پل بنشان؛ زین رویا در چشمم گل بنشان، گل بنشان...
*دیگه هیچی یادم نمیاد.اگه کم و کسری توش دیدین ببخشین!