سهراب سپهری

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع s.sh.14
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

چقدر شعر های سهراب سپهری رو دوست دارید؟


  • رای‌دهندگان
    15
  • Poll closed .
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

درباره ی نظرسنجی :
عذر میخوام ولی من شاید سالی به دوازده موقع خونه تکونی رو جلدشو یه نیگا بندازم ...

ولی به نظر من شعر های فروغ بسیار بسیار زیباتر از این آقاست ....

میدونم که با گذاشتن این پست ممکنه منفی بارون بشم پس لطفا منو زیر چترتون پناهی بدین
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

خب ، سهراب ... شعرای سهراب حس خاصی داره که معمولا دوستش دارم . معمولا تفاسیری که از شعر سهراب میشه رو دوست ندارم .
سهراب تو همه ی شعراش در پی ترسیم یه «آرمان شهر» ـه به سبک خودش. که این آرمان شهر تو شعر اهل کاشانم «کاشان» ـه ، تو پشت دریاها «اون شهر پشت دریاها» ;D و تو صدای پای آب «ده بالادست» .
یه نکته ی دیگه هم اینه که تو شعر سهراب نفرت و بدی و دروغ و اینا جایی نداره و سهراب همه چیزو دوست داره :)

به نقل از - + شیـــدا + - :
جو شعرهاي سهراب براي اكثر مردم لذت بخشه. اما موضوع اينه كه اون به يه قالب شعري اي دست پیدا ميكنه و با توجه به نتيجه ي خوبش مثلا كلي از بيت ها رو تو اون قالب ميذاره.
اين باعث وجود يه جريان ثابت و تكراري تو شعرهاش ميشه.
تو شعرهاي سهراب از انتقاد, عصيان و... خبري نيست.
يني مثلا" جو اجتماعي-سياسي دوره ي اون ﺍﺻﻼً ﺗﻄﺎﺑﻘﻲ ﺑﺎ ﺟﻮّ ﺷﻌﺮ ﻫﺎﻱ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺭﻩ.

خلاصه من سهراب رو يه شاعر نميدونم.
خب قرار همه ی شعرا نسبت به مسائل روز شعر داشته باشن مثلا مولوی هم راجع به مسائل روز اون موقع شعر نداره ، آیا شاعر نیست ؟ :-?
البته در مورد قالب شعراش نسبتا موافقم :)
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

به نظر من و اون چیزی که از هشت کتاب سهراب میشه فهمید ، دغدغه اصلی اون غم ها و مشکلاتی بوده که به صورت نا مفهوم در شعرهاش دیده میشده . و اکثر شعراش هم با ناامیدی شروع میشه و با امید و امیدواری تموم میشه. :)
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

شعراش بیشترش امیدوار کنندس! خیلیاشو نمیفهمم میخواد چی بگه، و از اینکه شعراشو معنی میکنن بدم میاد!
اصولا یه جوریه که هرکسی هر برداشتی میتونه داشته باشه از شعر.

نمیشه گفت همش عالیه! هر شاعری یه سری شعر داره که عالیه، یه سری شعر داره که ضعیف تر از بقیس به هرحال. ولی خب به شعر های ِ نیما ترجیح میدم من :دی

" عبور باید کرد،
و هم نورد ِ افق های دور باید شد،
و گاه در رگ ِ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر ِ یک شاخه توت بباید خورد... "

(امید وارم درست نوشته باشم :دی )
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

خیلی شعراش یه ارامش خاصی داره.از همه بیشتر شعر صدای پای ابشو دوست دارم. :x
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

شعرهای سهراب مثل هیچ شعر دیگه ای نیست..
یه بار معلم ادبیاتمون برای درک مطلب یکی از شعرای سهراب رو داده بود ولی زیرش نوشته بود نیما یوشیج!!!!سر امتحان همش داشتم با خودم کلنجار میرفتم که این سبک،فقط مال سهرابه!!!!بالاخره چند روز بعد که داشتم هشت کتاب سهراب رو میخوندم،اون شعر رو پیدا کردم..!!!
ذوق سهراب،توصیفاش،و حسش فقط مال خودشه!!!
کتاب هنوز در سفرم رو حتما بخونید دوستان :)
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

سمت خیال دوست

ماه
رنگ تفسیر مس بود.
مثل اندوه تفهیم بالا می آمد.
سرو
شیهه بارز خاک بود.
کاج نزدیک
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سایه میزد.
کوفی خشک تیغال ها خوانده می شد.
از زمین های تاریک
بوی تشکیل ادراک می آمد.
دوست
توری هوش را روی اشیا
لمس می کرد.
جمله جاری جوی را می شنید،
با خود انگار می گفت:
هیچ حرفی به این روشنی نیست.
من کنار زهاب
فکر می کردم:
امشب
راه معراج اشیا چه صاف است !
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

یجورایی آدمو به یه دنیای دیگه میبره خیلی خاصه بهترین شعرش البته از نظر من:اهل کاشانم.........
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي


بهترین شعرش ازنظرمن...

خانه دوست کجاست ؟

در فلک بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت : نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر بذر می آورد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی ، دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد.

در صمیمیت سیال فضا خش و خشی می شنوی

کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

به نقل از cactus :
اهل كاشانم
روزگارم بد نيست
تكه ناني دارم خرده هوشي سر سوزن ذوقي
مادري دارم بهتراز برگ درخت
دوستاني بهتر از آب روان
و خدايي كه دراين نزديكي است
لاي اين شب بوها پاي آن كاج بلند
روي آگاهي آب روي قانون گياه
من مسلمانم
قبله ام يك گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
در نمازم جريان دارد ماه
جريان دارد طيف
سنگ از پشت نمازم پيداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پي تكبيره الاحرام علف مي خوانم
پي قد قامت موج
كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زير اقاقي هاست
كعبه ام مثل نسيم باغ به باغ مي رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشني باغچه است
اهل كاشانم
پيشه ام نقاشي است
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود
چه خيالي چه خيالي ... مي دانم
پرده ام بي جان است
خوب مي دانم حوض نقاشي من بي ماهي است
.
.
.
.
كار مانيست شناسايي راز گل سرخ
كار ما شايد اين است
كه در
افسون گل سرخ شناور باشيم
پشت دانايي اردو بزنيم
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم
صبح ها وقتي خورشيد در مي آيد متولد بشويم
هيجان ها را پرواز دهيم
روي ادراك ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنيم
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي هستي
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم
نام را باز ستانيم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي
آواز حقيقت بدويم
كاشان | قريه چنار | تابستان 1343
این شعرش عالیه :x
من به شخصه خیلی از شعر های نو خوشم نمیاد ولی شعرای سهراب سپهری خیلی خوبن
این شعر هم اولین بار تو کتاب پیش دانشگاهی پسر خالم دیدم البته به صورت خلاصه شده
+شعر طولانی بود حذف کردم شعر کاملش فکر کنم صفحه یکی مونده به آخر باشه(پست 20)
 
پاسخ : سهراب ، اسطوره ی شعر نو فارسی

منم خیلی ی ی ی سهرابو دوس دارم.
صدای پای آبش که محشره.!
کتاب مرگ رنگشم واقعا قشنگه.
همچنین 1شعر داره به اسم هیچستان واقعا قشنگه...!
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

باشعراش آرامش میگیرم ..پر از انرژی مثبته!
من به آمار زمین مشکوکم تو چطور؟
اگر این سطح پر از آدمهاست ..
پس چرا این همه دل ها تنهاست ؟
بیخودی می گویند هیچکس تنها نیست ..
چه کسی تنها نیست همه از هم دورند ..
هم در جمع ولی تنهایند من که در تردیدم تو چطور؟
 
وهم

جهان آلوده ی خواب است .
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ، هر بانگ
چنان که من به روی خویش
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست
و دیوارش فرو می خواندم در گوش:
میان این همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست !
شب از وحشت گرانبار است
جهان آلوده ی خواب است و من در وهم خود بیدار :
چه دیگر طرح میریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است
 
دریا و مرد

تنها، و روی ساحل
مردی به راه میگذرد

نزدیک پای او
دریا همه صدا
شب گیج در تلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و در چشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ میکند
انگار
هی میزند که : مرد کجا میروی ، کجا؟
و مرد میرود به راه خویش
و باد سرگردان
هی میزند دوباره : کجا میروی ؟
و مرد میرود
و باد هم چنان ...

امواج بی امان
از راه میرسند
لبریز از غرور تهاجم
موجی پر از نهیب
ره میکشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب

دریا همه صدا
شب گیج در تلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و ...
 
نقش

در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی آمیخت
و کسی کس را نمیدید از ره نزدیک
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخن های خون آلود
روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچ کس دیگر
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید
از میان برده است طوفان نقش هایی را
که به جا ماند از کف پایش
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش

آن شب
هیچ کس از ره نمی آمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود
کوه ، سنگین سر گران خون سرد
باد می آمد ولی خاموش
ابر پر میزد ولی آرام
لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز
رفت تا بر صخره ی سنگی کار کندن را کند آغاز ،
رعد غرید
کوه را لرزاند
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند .

امشب
باد و باران هر دو میکوبند :
باد خواهد بر کند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید
هر دو میکوشند
میخروشند
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار انگار با زنجیر پولادین
سال ها آن را نفرسوده است .
کوشش هر چیز بیهوده است
کوه اگر بر خویشتن پیچد
سنگ بر جا هم چنان خونسرد میماند
و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت
در شبی تاریک
_____________
فقط میتونم بگم که این شعر فوق العاده است.
ببخشید پشت سر هم پست دادم
جبران این همه روزایی که یه هم چین تاپیکی خوابیده بود :)
 
دنگ ...

دنگ ... دنگ ...
ساعت گیج زمان در شب عمر
میزند پی در پی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
میشود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر میگریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر میخندم خنده ام بیهوده است

دنگ...دنگ...
لحظه های میگذرد
آنچه بگذشت نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است
تند بر میخیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد آویزم
آنچه میماند از این جهد به جای :
خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پیکر او میماند
نقش انگشتانم

دنگ ...
فرصتی از کف رفت
قصه ای گشت تمام
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام

این دوامی است که درون رگ من ریخته زهر
وارهانیده از اندیشه ی من رشته ی حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال

پرده ای میگذرد
پرده ای می آید
میرود نقش پی نقش دگر
رنگ میلغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
میزند پی در پی زنگ
دنگ ... دنگ ...
______
ببخشید یه قسمتاییشو رنگی و اینا کردم چون من خودم اینا رو خیلی خیلی دوست دارم البته همه شعرش فوق العاده است :)
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

می دونین چیه؟ شعراش یه جورایی با بقیه ی شاعرا فرق می کنه
نمیشه آسون مفهوم شعراش رو فهمید ... باید سرش فکر کرد...
شاعر مورد علاقمه! ;;)
 
سفر

پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود مرا لرزاند
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویا فرو نبرده بودم
که به راه افتادم

پس از لحظه های دراز
سایه ی دستی رو وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد.
و هنوز من
پرتو تنهایی خود را
در ورطه ی تاریک درونم نیفکنده بودم
که به راه افتادم

پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ی ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتنش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که به راه افتادم

پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت :
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد
دستی سایه اش را از روی وجودم بر چید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست
و هنوز من چشم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم
 
در گلستانه

دشت هایی چه فراخ !
کوه هایی چه بلند!
در گلستانه چه بوی علفی می آمد !
من در این آبادی ، پی چیزی می گشتم :
پی خوابی شاید ،
پی نوری ، ریگی ، لبخندی .
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود ، که صدایم می زد .
پای نی زاری ماندم ، باد می آمد ، گوش دادم :
چه کسی با من حرف می زذ ؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم .
یونجه زاری سر راه ،
بعد جالیز خیار ، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک .

لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است !
نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ ، می چرد گاوی در کرد .
ظهر تابستان است
سایه ها میدانند ، که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس ! جای بازی اینجاست .
زندگی خالی نیست :
مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست .
آری تا شقایق هست ، زندگی باید کرد .

در دل من چیزی است ، مثل یک بیشه ی نور ، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم ، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه
دور ها آوایی است که مرا میخواند ...
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

"مسافر " و " شاسوشا" معرکه ن ...
 
Back
بالا