سهراب سپهری

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع s.sh.14
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

چقدر شعر های سهراب سپهری رو دوست دارید؟


  • رای‌دهندگان
    15
  • Poll closed .
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

اکثرمون فقط با شعرای نو ـه سهراب آشناییم ولی خب غزلیاتش هم به نظرم واقعا خیلی خوبن 8-^ !نظرتونُ بگین ! ;;)


بس که بی‌رنگم چو آب از هرچه بینم رنگ می‌گیرم

بی‌صدایم همچو کوه از هر ندا آهنگ می‌گیرم



روشن از سنگ حوادث شد دل من، شوری از آن یافت

چشمه‌ام، این مایه جوشش از درون سنگ می‌گیرم



انتظار آفتابم پرده بر چشم تماشا گشت

گر چو شبنم بستر از گلهای رنگارنگ می‌گیرم



خار پر، خورشید سوزان، خستگی، شنزار بی‌پایان

پای اگر گامی فراتر می‌نهم فرسنگ می‌گیرم



از نم اشکم غبار از کاروان در دست صحرا نیست

می‌روم چون کوه دامان طنین زنگ می‌گیرم

{هنوز در سفرم ... /شعرها و یادداشت های منتشرنشده از سهراب سپهری/به کوشش پریدخت سپهری}
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

خب بنظر من همونجور که همه میگن و از این شعر هم معلومه شعر های نو سهراب بسیار بهتر و خوش آهنگ تر و بدیع تر از شعر های کلاسیکشن!
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

من این شعر ِ سهرابُ که آخر ِ همین پست میذارمش خیلی دوست دارم ، کُلن با اکثر شعرای سهراب - در واقع ، اکثر شعرهاییش که فهمشون یا حداقل برداشت کردن ازشون ممکن باشه برام و خیلی پیچیده نباشن - احساس ِ راحتی می کنم ، خیلی دوسشون دارم ، خبر از روحیه ی لطیف و زیبای شاعر میدن !

شب سردیست و من افسرده

راه دوریست و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده

می كنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من آدمها

سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم ها

فكر تاریكی این ویرانی

بی خبر آمد تا باد دل من

قصه ها ساز كند پنهانی

نیست رنگی كه بگوید با من

اندكی صبر سحر نزدیك است

هر دم این بانگ برارم از دل

وای این شب چقدر تاریك است

خنده ای كو كه به دل انگیزم

قطره ای كو كه به دریا ریزم

صخره ای كو كه بدان آویزم

مثل این است كه شب نمناك است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیك غمی غمناك است
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.
زندگي چيزي نيست ، که لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
.......
زندگي "مجذور" آينه است.
زندگي گل به "توان" ابديت،
زندگي "ضرب" زمين در ضربان دل ما،
زندگي "هندسه" ساده و يکسان نفسهاست..
 
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور

مثلِ خواب دمِ صبح

و چنان بی تابم

که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت

بروم تا سرِ کوه

دورها آواییست که مرا می خواند...
 
پاسخ : سهراب سپهری

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه ی نارنج میشود خاموش
نه این صداقت حرفی
که میان سکوت دو برگ این گل شب بوست
و نه هیچ چیز
مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن
تا به ابد
شنیده خواهد شد...

#سهراب
 
پاسخ : سهراب سپهری

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند، قارچ های غربت؟
من نمی دانم که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست، واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
چتر ها را باید بست، زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد،با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید، عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید بازی کرد، چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی، زندگی آب تنی در حوضچه ی اکنون است...
 
پاسخ : سهراب سپهری

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین
رایگان می بخشد نارون شاخه ی خود را به کلاغ
- صدای پای آب
 
پاسخ : سهراب سپهری

جنبش واژه زیست
پشت کاجستان، برف
برف، یک دسته کلاغ
جاده یعنی غربت
باد ،آواز، مسافر و کمی میل به خواب

من ، و دلتنگ و این شیشه خیس
مینویسم و فضا
می نویسم و دو دیوار و چندین گنجشک

یک نفر دلتنگ است
یک نفر می بافد
یک نفر می شمرد
یک نفر می خواند

زندگی یعنی یک سار پرید
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست :مثلا این خورشید
کودک پس فردا
کفتر آن هفته


یک نفر دیشب مرد
و هنوز نان گندم خوب است
و هنوز آب می ریزد پایین اسب ها می نوشند

قطره ها در جریان
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس

امروز 15 مهر تولد سهراب سپهریه
 
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف
در متن ادراک یک کوچه تنها ترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من
شبیخون حجم تورا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
 
هیــچ‌کــس بــا مــن نیســت!

مــانــده‌ام تــا بــه چــه اندیشــه کنــم،

مــانــده‌ام در قفــس تنهــایــی!

در قفــس مــی‌خــوانــم؛

چــه غــریبــانــه شبــی‌ســت،

شــب تنهــایــی مــن . . .


عاشق این شعرم
 
تنها در بي چراغي شب ها مي رفتم.
دست هايم از ياد مشعل ها تهي شده بود.
همه ستاره هايم به تاريكي رفته بود.
مشت من ساقه خشك تپش ها را مي فشرد.
لحظه ام از طنين ريزش پيوند ها پر بود.
تنها مي رفتم ،
مي شنوي ؟
تنها!!
من از شادابي باغ زمرد كودكي براه افتاده بودم.
آيينه ها انتظار تصويرم را مي كشيدند،
درها عبور غمناك مرا مي جستند.
و من مي رفتم ،
مي رفتم تا در پايان خودم فرو افتم

#سهراب
 
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ‌هایم می‌شنیدم.
زندگی‌ام در تاریکی ژرفی می‌گذشت.
این تاریکی، طرح وجودم را روشن می‌کرد.

در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید
زیبایی رها شده‌یی بود
و من دیده به راهش بودم
رویای بی‌شکل زندگی‌ام بود.


عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگ‌هایم از تپش افتاد.
همه رشته‌هایی که مرا به من نشان می‌داد
در شعله فانوسش سوخت
زمان در من نمی‌گذشت.
شور برهنه‌یی بودم.

او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن‌ها می‌جست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله فانوس را نوشید.

وزشی می‌گذشت
و من در طرحی جا می‌گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می‌شدم.
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ‌هایم جابه‌جا می‌شد.
حس کردم با هستی گمشده‌اش مرا می‌نگرد
و من چه بیهوده مکان را می‌کاوم
آنی گم شده بود.
 
Back
بالا