قشنگ‌ترین بیت‌هایی که شنیدید

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع radiowavefm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست:)

فروغ فرخزاد
 
درود های فراوان
فرمودید که قشنگترین بیت منتها هرچی تو ذهنم گشتم فقط به غزل 71 حافظ رسیدم و هرکاری کردم نتونستم بیتی ازش رو انتخاب کنم به نظرم تمامش زیبایی هست
زاهدِ ظاهرپرست از حالِ ما آگاه نیست
در حقِ ما هر چه گوید جایِ هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیشِ سالک آید خیرِ اوست
در صراطِ مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدَقی خواهیم راند
عرصهٔ شطرنجِ رندان را مجالِ شاه نیست
چیست این سقفِ بلندِ سادهٔ بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخمِ نهان هست و مجالِ آه نیست
صاحبِ دیوانِ ما گویی نمی‌داند حساب
کاندر این طُغرا نشانِ حِسبَةً لِلّه نیست
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کِبر و ناز و حاجِب و دربان بدین درگاه نیست
بر درِ میخانه رفتن کارِ یکرنگان بود
خودفروشان را به کویِ می‌فروشان راه نیست
هر چه هست از قامتِ ناسازِ بی اندام ماست
ور نه تشریفِ تو بر بالایِ کس کوتاه نیست
بندهٔ پیرِ خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطفِ شیخ و زاهد، گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی‌مشربیست
عاشقِ دُردی‌کش اندر بندِ مال و جاه نیست
 
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ی ممنوعه ولی لب هایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس ، هیچ کس این جا به تو مانند نشد

هرکسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند :…نشد
 
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که زخون تو به هر گام نشان است
آبی که برآسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است
دل برگذر قافله لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است

#هوشنگ_ابتهاج
 
یاد باد آنکه سرکوی تواَم منزل بود
یعنی آن منزل خوبی که در آن ساحل بود

در دلم بود که با دوست نباشم هرگز
چه کنم دختر همسایه ی ما خوشگل بود

بعد یک عمر که می خواست به من سر بزند
از بد بخت من آن شب پدرم منزل بود

دوش با یاد حریفان به خرابات شدم
گرچه شب وارد آنجا شدنم مشکل بود

دیدم او را که نمی دیدم اگر، بهتر بود
با سر و روی بدی داخل مجلس ول بود

حافظا خانم فیروزه بواسحاقی
که گل سر سبد شعر به هر محفل بود

گرچه اشعار پر از مسئله و ناقص داشت
لیک در آنچه که می خواست دلم کامل بود!
:))
 
تو مگو همه به جنگند و زِ صلح من چه آید
تو یکی نِه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز

که یکی چراغ روشن ز هزار مُرده بهتر
که بِه است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
-مولانا
 
هر چند رنگ و روی زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که طرب خانه خاک. نقاش ازل بهر چه آراست مرا

خیام
 
نه قرار داده بودی که شبی به خلوت آیی

بگذشت روزگاری و نیامدی کجایی

به وصال وعده کردی و دلی که بود ما را

به امید در تو بستیم و دری نمی‌گشایی

به سرت که تا به رویت نظری ربوده کردم

ز دو چشمِ بی‌قرارم بنرفت روشنایی

به چه خود نگاه دارم که نباشد اختیارم

که تو آدمی به یک بار ز خود نمی‌ربایی

وگرت ندیده بودم به صفت شنیده بودم

که دلِ من از تو می‌داد نشانِ آشنایی

به خرابه ی فقیران نفسی درآی روزی

بنشین حکایتی کن که حیات می‌فزایی

به خلافِ دوستانی و به زعمِ دشمنانی

که به حُسن بی‌نظیری و به عهد بی‌وفایی

تو خود از نزاری خود که ترا رسد نپرسی

نه مکن که عیب باشد که به دوستان نشایی

کم از آن که آشنایی به سلامِ ما فرستی

اگرت مجال آن نیست که خویشتن بیایی
 
یه دل میگه برم برم یه دلم میگه نرم نرم...
 
شب ز نور ماه، روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من، بر آسمان بی من مرو
 
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا ب کجا😔

شب تاریک و بیم موجو گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها
 
یاری ز که جویم دل من یار ندارد
یک محرم و یک راز نگه دار ندارد

جز چاه، کسی حرف دلم را نشنیده است
این یوسف سرگشته خریدار ندارد

گر پرتوی از سوز دلم بر چمن افتد
با داغ دل لاله کسی کار ندارد

از ناله ی پنهان علی در دل شب ها
پیداست که دل دارد و دلدار ندارد

با فضّه بگویید بیاید که در این باغ
نیلوفر بیمار پرستار ندارد

بر حاشیه ی برگ شقایق بنویسید
گل تاب فشار در و دیوار ندارد​
 
قرآن که مهین کلام خوانند آن را

گه گاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گرد پیاله آیتی هست مقیم

کاندر همه جا مدام خوانند آن را
 
این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست

در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی

دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست
 
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
آن کس که دلی دارد آراسته معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد
گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد
ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد
آخر نه منم تنها در بادیه سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد
تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد
 
مرا نه سر نه سامان آفریدند پریشانم پریشان آفریدند

پریشان خاطران رفتند در خاک مرا از خاک ایشان آفریدند

درخت غم به جانم کرده ریشه بدرگاه خدا نالم همیشه

رفیقان قدر یکدیگر بدانید
اجل سنگ است و آدم مثل شیشه
 
چشم من، چشم تو را دید ولی دیده نشد
من همانم که پسندید و پسندیده نشد

یاد لب‌های تو افتادم و با خود گفتم:
غنچه‌ای بود که گل کرد ولی چیده نشد

من نظربازم و کم معصیتی نیست ولی
چه بسا طعنه‌زدن‌های تو بخشیده نشد

ای که مهرت نرسیده است به‌من، باور کن
هیچ کس قدر من از قهر تو رنجیده نشد

عاشقت بودم و این را به هزاران ترفند
سعی کردم که بفهمانم و فهمیده نشد
 
Back
بالا