چهها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط میگفت خود را کشتم و درمان درد خود کردم
وحشی بافقی
از دوران کودکی مانند آنچه دیگران بودند، نبودم.
مانند آنچه دیگران میدیدند، ندیدم.
نمیتوانستم شور و شوقم را از یک چشمه بگیرم.
غم خود را از یک منشاء نگرفتهام
نمیتوانم قلبم را بیدار کنم
که از نوای یکسانی لذت ببرد
و هرچه عشق ورزیدم، به تنهایی بود.
سپس، در کودکیم، در سپیده دم یک زندگی پرتلاطم
از عمق هرچه خیر و شر است ،
معمایی سربرآورد که مرا بی حرکت نگاه میدارد.
از سیل یا از چشمه
از صخرهی سرخ رنگ کوه
از خورشیدی غلتان ، که با رنگ زرد و طلاییش به دور من میچرخد.
از برق آسمان ، هنگامی که از کنارم پرواز میکند.
از رعد و طوفان
و از ابری که در نظرم
هنگامی که بقیهی آسمان آبی رنگ است
به شکل دیو درآمده است.
درودش ده ازما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند
قشنگترین نیست ولی خب احساسات انسانی داره رستم به مادرش نامه داده
شاهنامه\پادشاهی یزدگرد\بخش2 (احتمالا)
این شعر شاهکار از سعدى، به صورت افقی و عمودی یک جور خوانده ميشود:
از چــهرهی| افروخته| گُــــــــل را| مَــشـکــن
افروخته| رُخ مَـرو| تـو دیـگـــر| به چـمــن
گُـــــل را| تـو دگــر| مکن خجل| ای مَه من
مَــشـکـن| به چمـن| ای مَـه من| قدر سخن