Elaheh_nas
کاربر حرفهای
شرایط من خیلی بد بود
انگار آزمون تیزهوشانو داده بودم
نتایج معلوم نبود
پس فردا صبح آزمون نمونه بود
فردا صبحم قرار بود راه بیفتیم بریم تهران عروسی داییم
ینی اگه قبول میشدم میتونستم برم اگه نمیشدم باید میموندم اردبیل آزمون نمونه بودم عروسیم بی عروسی
شبش بابام به معاون سمپاد که دوست بابام بود زنگ زد اونم گف قبول شده
همه هم خونه ما بودن سر شام بودیم
یعنی یه جمعیت دایی ها و خاله ها خلاصه همه بودن
بعد من لقمه تو دهنم بود
بابام گفت میگه قبول شده
قورت دادم لبخند زدم _اون موقع یکم خجالتی بودم_ بعد همه یه تبریک گفتن و اینا
برام کادوعم خریدن که اصلا یادم نیس چی بود
ولی خب دیگه...
من چمدون بستمو صبحش راهی تهران شدم D:
انگار آزمون تیزهوشانو داده بودم
نتایج معلوم نبود
پس فردا صبح آزمون نمونه بود
فردا صبحم قرار بود راه بیفتیم بریم تهران عروسی داییم
ینی اگه قبول میشدم میتونستم برم اگه نمیشدم باید میموندم اردبیل آزمون نمونه بودم عروسیم بی عروسی
شبش بابام به معاون سمپاد که دوست بابام بود زنگ زد اونم گف قبول شده
همه هم خونه ما بودن سر شام بودیم
یعنی یه جمعیت دایی ها و خاله ها خلاصه همه بودن
بعد من لقمه تو دهنم بود
بابام گفت میگه قبول شده
قورت دادم لبخند زدم _اون موقع یکم خجالتی بودم_ بعد همه یه تبریک گفتن و اینا
برام کادوعم خریدن که اصلا یادم نیس چی بود
ولی خب دیگه...
من چمدون بستمو صبحش راهی تهران شدم D: