شخصی نوشته ها

  • شروع کننده موضوع Moha
  • تاریخ شروع

negginnium

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
891
امتیاز
10,171
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
-
رشته دانشگاه
sth
پاسخ : شخصی نوشته ها

گفتي تمام کن قصه را ، نه براي پایان رنج ،​ از همان اول ميخواستي تا آخر هر ماجرا بروي .


اگر پايان خوب ميخواهي،​ بدان که
بعد از عمری نبرد با خود _هرچند ناجوانمردانه_ پیروز شد.
و تا آخرین لحظه ، با خوبی و خوشی زندگی کرد.
بعد ترش را کسی نمیداند ، به گمانم جاودانه شد.
هرچه بود ، همين بود .

باور ميکني​ ؟ ! ( شک دارم ! )


پايان معمولي :
او تا آخر عمر در همان سراشيبي بدون اصطکاک ليز خورد و بيشتر به اعماق دنيا فرو رفت و اتفاقا سورتمه هم داشت.


پايان بد :
بعد از مدتها دست وپنجه نرم کردن با خودش ،​ اينقدر گريه کرد تا بلاخره از پوسته ي پيازي بيرون آمد و بعد از يک زندگي معمولي بي تفاوت ،​ مرد.


پايان دوست داشتني :​
با يک قايق معمولي اينقدر دريا نوردي کرد تا ديگر هيچکس او را نديد. ميگفت ميخواهد به لبه ي دنيا برسد.
فقط ميدانند که راضي بود.



میگویم بس است دیگر ، بیا فکر نکنیم ، پایان خود دردی جدا دارد!
و تو باز هم راضي نميشوي ،​ میخواهی بیشتر بدانی !
ولي آخر مگر ميشود ،​ به يک عروسک ، تنفس مصنوعي داد ؟!
 

shekoofeh

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
655
امتیاز
4,354
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
دانشگاه
دانشگاه علوم پزشکی تهران
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها

روي پيشخوان بوفه ي مدرسه ، روي برگه ي امتحان ، كنار سين هاي هفت سين ، بين بند هاي كفشم و لاي نخ هاي دوخت لباس هايم ؛ - و هرجا كه بوده ام -
نياز به تو بيداد مي كند .
تو و نه هيچ انسان لعنتي ديگري ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #143

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

شبِ عید
هنوز چشم دوخته ام به در. تویِ سرمایِ هوایِ آخر زمستان و دم ِ بهار در ِ رو به حیاط را باز گذاشته ام و خودم نشسته ام رو به رویِ قبله ام ؛ در ِ زردِ رنگ و رو رفته ای که حد فاصل ِ حیاط و کوچه است.
پتو پیچیده ام دور ِ خودم ، رادیویِ زهوار در رفته ی قدیمی را همچنان روشن نگه داشته ام و دوست دارم این لحظه ها هی کش بیاید. هی طول بکشد و این توپِ لعنتی در نشود. این توپِ لعنتی تا قبل ِ آمدنت زده نشود و به جایِ شنیدنِ صدایِ "بوم" ِ خفه اش ، "دینگ"ِ زنگ بپیچد تویِ گوشم.
سفره را پهن کردم همان جلویِ در. بادِ سرد گاهی میپیچد و لبه هایش را بالا و پایین می کند و سبزه ی جوان را تکان می دهد.رنگ و بویِ سفره ی هفت سینم ، همان رنگ و بویِ بیست و چهار سال پیش است.هنوز حواسم به کاسه ی سمنو هست که هی ناخنک نزنی.هر بار نگاهم به سمنویِ صاف و یک¬دستِ تویِ کاسه می افتد دلم می گیرد. جایِ انگشت هایِ تو حسابی رویش خالی است.چقدر دعوایت کردم که «بذار تا سال نحویل دست نخورده باقی بمونه» و حالا حسرتِ انگشت هایت را تویِ ظرفِ سمنو می کشم.حسرتِ کم نشدنِ سنجد هایِ سفره ی هفت سین. سر همین سمنو و سنجد را گذاشته ام آن طرفِ سفره، عینکم را هم در آوردم تا نتوانم خوب ببینمشان و کمتر دلم برایت تنگ شود. عوضش خوب گوش هایم را تیز کرده ام ، مثل هر سال باتری ِ سمعک را دیشب عوض کردم تا صدایِ در زدنت را بشنوم ، حتا اگر آرام در بکوبی تا به خیالِ خودت خوابِ سبکِ یک پیرزنِ مو سفید را آشفته نکنی.بی این که خبر داشته باشی زنی که سال هاست پیر شده ، خواب ندارد. به خصوص این شب ها که دوست دارد لحظه ها همینطور کش بیاید تا آن توپِ لعنتی ِ تحویل سال نخورد.هر بار که صدایِ توپِ تحویل سال بلند می شود غم می پیچد تویِ وجودم و حس می کنم یک تکه از عمرم باز کم شد ، بی این که ببینمت. بی اینکه یک بار دیگر سر سفره ی هفت سینم بنشینی و با خنده بگویی«خب ننه ، چیزی به پیرزن شدنت نمونده» رو ترش کنم و پشت بندش از آن طرف سفره خیز برداری و ببوسیَم.پدرت خودش را به خاطر این جلف بازی هایت بخورد و تند و تیز نگاهت کند و تو باز محل نگذاری و صورت پدر را خیس ِ تف کنی، با ماچ هایِ صدا دارت.
بیست و چهار سالِ پیش ، یک هفته از ماچ هایِ آبدارت نگذشته بود که گذاشتی رفتی! برایِ بار ِ چندم بود نمی دانم ، اما باز گذاشتی رفتی و این بار دعاهایِ من افاقه نکرد. هفده سال با پدرت ، که بعدِ رفتنت حسابی پیر شده بود ، همین جا سفره ی هفت سین انداختیم و سرمایِ بهار را تجربه کردیم ، اما هر بار توپِ سالِ نو زده شد ، بی این که کسی زنگِ در را بزند.خدا بیامرز هر سال غر می زد که «درو ببند ، زنگ بزنه می شنویم.»اما تا قضیه ی تحویل سال جدی می شد و رادیو می گفت چند دقیقه مانده ، صدایِ رادیو را کم می کرد و پا می شد در را باز می کرد. سال تحویلی نبود که توپِ سال ِ نو را در کنند و نگاهش به در نباشد.
این چندِ سال تنهایی من بی طاقت ترم. در را از وقتی می نشینم پایِ سفره باز می گذارم، زل می زنم به زردیِ محو ِ در که درست نمی بینمش و با تسبیح هی صلوات می فرستم.
امسال هم عکس ِ پدرت را گذاشته ام بغل ِ خودم و دوتایی زل زدیم به در.پتو را محکم تر می پیچم دورِ خودم و تسبیح را باز از سرش می گیرم تا دور ِ جدید صلوات هایم را شروع کنم.
مجری برنامه ی رادیو دارد برایِ سال تحویل ثانیه شماری می کند، صدایش را کم می کنم تا صدایِ زنگ را بشنوم.شاید کسی این وقتِ صبح زنگ زد...
 

sayna

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,460
امتیاز
12,313
نام مرکز سمپاد
دبيرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
دانشگاه
علوم پزشكى شهيدبهشتى
رشته دانشگاه
پزشكى
پاسخ : شخصی نوشته ها

1 - " هنوز هم گاهی دلم تنگ می‌شود ، نه برای تو ، برای آن تو یی که فکر می کردم هستی ، اما نبودی . " هنوز گاهی می نشینم پای خاطرات گذشته ، نمی فهممشان ، درد دارد . دردش برای نفهمیدن نیست ، برای گرد و غبار ِسرزنش هاییست که از پس ِ تکاندن خاطرات بیرون می زند . برای آن حسرت هاست .
2 - قبلا هم گفته بودم، آدم های پیچیده را دوست ندارم . چون مدام باید حلِشان کنی . حل کردن بلد نیستم ، بلد نبودن درد دارد . پیچیده ها را دوست ندارم ، پیچیده ها به محض ِ آن که لحظه‌ای از حل کردنشان دست برداری ، می روند ... تو می مانی و محاسباتت . گفته بودم ؟ هنوز هم گاهی دلم برای محاسباتم تنگ می شود ...
3 - هنوز هم گاهی یاد آن طلوع خورشید می افتم ، آن انتظار ها ... دورَند . دیگر چشم هایم سخت می بیندشان . سخت شده‌ام . پیچیده حتی . یکی باید پیدا شود که بیاید و من را حل کند . درد دارد . دردش برای حل نشدن نیـست ، برای آن خلاءیست که دیگر با " می روم " ، " می روم " ها ، تهدید نمی شود ...


پ.ن: جمله ی بین " " آنقدر برایم آشناست که شک دارم مال ِ خودم باشد . مال ِ خودم ها ، معمولا دور ترند ...
 

demon

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
238
امتیاز
700
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب
شهر
تهران
دانشگاه
علم و صنعت
رشته دانشگاه
فیزیک
پاسخ : شخصی نوشته ها

تنوع طلب نبودم
من لیست داشتم
و خیالی که در بلندگوی مغزم فریاد میزد:
تو در انتهای لیست خوبهایی!

دروغ چرا؟! مثل نردبانی از جنس انسان....از جنس عشق تو
پایم را روی قلبت گذاشت
و
خودم را از خلاء عاطفه ات بیرون کشیدم...
_ همان که حالا با مستی پرش میکنی_

تا برسم ...
نه به صدر لیست!
به کمی بالاتر از تو!

پیداش کردم
با ان چشم های به بی قراری خودم
پیداش کردم در ان مهربانی گرمش
پیداش کردم در خواهش های سوزانش
پیداش کردم در ان غرور بی حد و حصرش
پیداش کردم در ان شوخی و ازاردهندگی....در ان تیزی مخصوص خودم....در او! ....با اسانس نارنج

تو قرار نیست تکرارشوی؟!
لیست من برعکس بود!
اصلا من روی سرم نشسته بودم

حالا دیر شده برای اعتراف اما
عزیزترینم!
یاس من!
انگار تو قرار نیست تکرار شوی...

و انگار من...
دارم تصمیم میگیرم
دوباره پر بزنم
از بام نفر بعد!

منِ تنوع طلب!
 

Amin.Hero

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
619
نام مرکز سمپاد
شیخ انصاری
شهر
دزفول
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها

سلام، یه درخواست داشتم، البته بیشتر یه نظر تا یه درخواست، به نظر من به جای اینکه تمام برگ برگ دفترای خاطراتمونو اینجا بازگو کنیم و یا هر دلنوشته ای رو که داریم اینجا بنویسیم، یکم جنبه ی آموزنده تر و قویتر و ادبی تری بهش بدیم و یکم از هم انتقاد کنیم و بهم دیگه کمک کنیم تا شده حتی یک درجه به اون چیزی که تا حالا بلد بودیم اضافه بشه، و در ضمن حیف که اینجا بشه دفتر خاطرات، قشنگیه بعضی چیزا به پنهان بودنشونه و شاید دفتر خاطرات یکی از اون هاست که تازه قشنگ ترم میشه وقتی که بشه فقط تو گنجه ها پیداش کرد، البته نه اینکه این دفعه برعکس همش بشه نظر اما همینکه وقتی یه نوشته رو اینجا انتقال میدیم روی 2 ، 3 تای بالاییمون نقل قول بزنیمم باز کافیه!!! تازه خو تا جایی که من فهمیدم هر کی مشه یه موضوع برای خودش ایجاد کنه تو قسمت نثر پارسی اونقوت اینجا هم میشه جایی واسه برگزیده هامون که خودمون انتخاب کردیمو و فکر میکنیم جای نقد داره.
خیلی ممنون، امیدوارم که کسی از نقد و پررویی من ناراحت نشده باشه ( که فکر نکنم شده باشه!! ).
 
  • شروع کننده موضوع
  • #147

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

مزمزه اش که می کنی ، ته دلت یک جوری می شود. دفعه ی اولت نیست ، اما هنوز می ترسی. نمی دانی از چه ، اما هنوز می ترسی. با خنده و شوخی ، تویِ جمعی که آرایش ِ غلیظ از سر و رویِ همه شان می بارد ، تا ته یکهو سر می کشی و لبخند می زنی "دیدین تونستم!"
- بزنین دومی رو به سلامتی ِ ...
لیوانکِ مسخره ای که باز از رنگ ِ شاش پر شده از پایه ی کوچک و لغزانش می گیری و بالا می آوری.نمی دانی به سلامتی ِ کدام کره خری بود ، همه می نوشند و تو هم به لب می گذاری و باز تا ته!
سومی و چهارمی ...
- بزن سبکه!
راست می گوید ، گلویت نمی سوزد ، فقط کمی معده ات ، ته ِ معده ات ... مهم نیست. پنجمی را هم تا ته ...
سرخوش شده ای. آرام آرام سرت گرم تر می شود. انگار هر پنج تا دارند با هم اثر می کنند. حس ِ بدی داری، حس ِ بدی که مستی ِ شراب ِ شاش رنگ نمی گذارد خیلی ادامه پیدا کند. یک چیزی مثل ِ عذابِ وجدان بود شاید ؛ که گذشت!
تولد انگار تازه شروع شده، یکی آهنگ را زیاد می کند و از هفت ، هشت تا دختر ِ مست چه توقعی داری جز بالا و پایین پریدن و خنده هایِ بلند بلند کردن ، طوری که آبِ دهان ِ پر از الکلشان رویِ صورتِ هم بپاشد.
تازه سر ِ شب است.
زنگ می زنند و دخترک ِ متولد شده ، که تا الان گوشی به دست بالا و پایین می پرید ، در را باز می کند. سه ، چهار تا پسر می آیند تو ، با دختر روبوسی می کنند و به رقص ِ شما نگاه!
"اِ! علیَ م که اومده" تویِ دلت آشوب می شود. تو یک زمانی به همین علی گفته بودی لب به این زهر ِماری نزند"دوست ندارم دیگه از اون چیزا بخوری ، قول بده دیگه نمی خوری..."
رابطه تان مثل قبل نیست ، اما
هه!
سه چهار تا پسر تازه وارد می نشینند رویِ کاناپه ای که قبلا نشسته بودید ، زل می زنند به تن هایِ بالا و پایین شونده و پیاله هایِ دهنی ِ شما را پر از رنگِ شاش می کنند و "بزن گرم شیم..."
جلویِ مستی ات می ایستی خیلی بالا و پایین نمی پری و از یک گوشه به دخترها و پسر ها نگاه می کنی. علی پیاله ی دوم را پر از شاش می کند ، بالا می آورد و به سمتت می گیرد ، تکانی می دهد ، چشمک می زند و می نوشد. همه ی این ها یعنی "به سلامتی ات!"
دوست داری بالا بیاوری. اما نمی شود. بد مست نیستی. تنت انگار که به الکل عادت دارد. خوشحالی که این قضیه فرصت نداد لباس هایِ تولدت را بپوشی. هر چقدر هم این شلوار جین تنگ باشد و ران هایت را بریزد بیرون ، هر قدر که بلوزت سینه هایت را سفت و سر بالا نگه دارد ، باز بهتر از دامن ِ بالایِ زانوی صورتی و تابِ دو بندی ِ بالایِ ناف است.
علی می آید سمتت، بگو بخندی می کند ، سردی ات را که می بیند می رود پیش ِ بقیه ی پسر ها که دارند لایِ دخترها وول می خورند.
می آیی رویِ کاناپه. مستی دیوانه ات کرده. ذهنت اصلا کار نمی کند. دوست داری گریه کنی. گوشی ات را که رویِ میز با دو تا میس کال و یک اسمس همین طور کنار ِ بطری ِ پر از شاش رها شده بر میداری. گریه ات را میریزی تویِ یک پیامک و برایِ یکی از شماره هایی که حفظی و نمی دانی کیست می فرستی.
"من له شدم. تو کجایی؟"
گزارش ِ تحوبل که می آید ، نام ِ صاحب ِ شماره را که می بینی خیالت راحت می شود. یک دوستِ قدیمی است. زباله ای که خیلی وقت است دور انداخته شده.هر چه نباشد ، پدر و مادرت نیستند که صاف تا مهمانی ِ تولد بیایند و با سیلی مستی را از سرت بپرانند. هر چند از این عرضه ها هم ندارند. دفعه ی اول که مست شدی –با همان یک پیاله ی ناقابل- وقتی تویِ خانه تلو تلو می خوردی ، مارکش را پرسیده بود . عوض ِ این که با پشت دست تویِ صورتت بزند و از خانه پرتت کند بیرون.
- چیه خانومی؟ سنگین زدی؟
می نشیند بغلت و گوشی را باز پرت می کنی رویِ میز. کنار ِ همان بطری ِ کذایی.
و تو باز صدایِ زنگ و پیامک ِ رفیق ِ از تویِ گور درآمده را نمی شنوی. بسکه صدایِ آهنگ ، حرف هایِ علی و نوازش ِ دست هایت ذهنت را مشغول کرده.
داستان بیش از این پیش نمی رود ، فقط وقتی ساعت چهار نیمه شب ، بعد از دوش و شربت و هزار کوفت و زهر ِمار مستی از سرت پرید ، به رفیق ِ از تویِ قبر درآمده، که حسابی از پیامک دادن پشیمانت کرده ، می گویی:"فقط دخترانگیم مونده ، از همه ی هویتم ..."
و می خوابی. تا ته مانده هایِ الکل ، که با شاش بیرون نیامده ، تویِ بدنت جولان بدهد.تا چهل روز
...
 

sayna

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,460
امتیاز
12,313
نام مرکز سمپاد
دبيرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
دانشگاه
علوم پزشكى شهيدبهشتى
رشته دانشگاه
پزشكى
پاسخ : شخصی نوشته ها

زیبا بود ...

" صدای ضعیفی از گلویش برخاست ، اما کسی نمی دانست چه می گوید . می گفتند نفس های آخر عمرش است. افتاده بود روی زمین و نفس نفس می زد . مدتی میشد که همان جا روی زمین افتاده بود . آدم ها دسته دسته دورش جمع شده بودند و ابراز تاسف می کردند . خیلی ها کاسه هایشان را آماده کرده بودند تا برای مرگش اشک دروغی جمع کنند . اما او با همان زیبایی همیشگی‌اش روی زمین افتاده بود و به سختی نفس می کشید . گهگاهی دستش را بالا می آورد ، تا کسی دستش را بگیرد . اما آدم ها منتظر بودند تا همه چیز تمام شود . مرثیه‌ی مرگ می خوانند برای کسی که هنوز همان جا افتاده بود . خودش تعریف کرده بود که خیلی ها تنهایش گذاشتند . خودش می گفت زمین خوردن و روی زمین ماندن ، فقط خصلت "تنها" هاست .خیلی ها دوستش داشتند ، اما ناامید بودند ، فکر می کردند رفتنیست ، تلاشی نمی کردند .خودش گفته بود هنوز منتظر است کسانی بیاید دستش را بگیرند و بلندش کنند .
سر جای خودش تکان خورد . حرفی زد ؛ کلماتش نا مفهوم بود ، چیز هایی می گفت که کسی نمی فهمید . گاه فریاد می زد ، گاه آه می کشید . از زخم هایش درد می بارید .
بی تاب بود ، اما با تمام بی تابی‌اش ، با تمام نداشته‌هایش ، همان گوشه‌ی زمین ، زیبا بود .
او با همان زیبایی همیشگی اش ، روی زمین منتظر بود آدم ها بیایند بلندش کنند ، با همان زیبایی همیشگی‌اش ، آرام آرام و به سختی نفس می کشید . "

× به بهانه‌ی چهارده ِ اریبهشت ، سالروز گرامی داشت ِ عزیزی که مانده است زپا " ولی آن دور ها هنوز نوریست ، شعله‌ایست ، خورشید ِ روشنیست ، که می خواند ... می خواند ما را ... "
 

Sarina_ahm

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
717
امتیاز
5,268
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امين یکـــ
شهر
جَهــان / ٢
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
علوم پزشكى اصفهان
رشته دانشگاه
پزشكى
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : شخصی نوشته ها

تو را باید نوشت...

تو را باید با واژهایی از جنس رویاهای ناممکن نوشت،

و دست هایی که ترس رعشه انداخته به تنشان،

و قلمی جسور که بی پروا می تازد و می نگارد...

در دفتری که سطر سطرش نامت را فریاد می زند!

-آری...خسته ام ولی ناامید نخواهم شد...

آن قدر خواهم نوشت که واژه ها و دست ها و قلم ها و دفترها سرتعظیم فرود آوردند در مقابل "از تو نوشتن" ها...

تو را باید نوشت...

تو را یک عمر باید نوشت!

<<نقطه نقطه خط به خط صفحه صفحه برگ برگ
خط ردپای توست،سطر سطر دفترم...>>
 

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : شخصی نوشته ها

بچه ها سعی کنید پست هاتون فقط "شخصی نوشته" باشه و یا نقد شخصی نوشته ها تا نظم موضوع به هم نخوره.

اگه دارید شخصی نوشته مینویسید پس نیازی به استفاده از شکلک ها نیست و شما میتونید با کلمه ها منظورتون رو برسونید.

نوشته هایی که میذارید حتماً باید مال خودتون باشه.
 

seulfille

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
485
امتیاز
1,845
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
پاسخ : شخصی نوشته ها

بلند بالای بی بدیل من ! ....
موسم رویش جوانه ی احساس است ....
سرسپردگی ام را آغازی دوباره باش ...
سکوت نیمه شبان را ،
با ضرب گیتار دلدادگی ،
درهم شکن ...
بگذار در تو برویم ؛
چون قاصدکی نوید بخش ...
بگذار درتو بجویم ،
نفس نفس ، تار و پود دلشدگی ام را ...
با سرانگشتان احساس ،
رَج بزن ، ابریشم خیال را ...
و بباف رویاهای شیرین عاشقی ام را
و بر تن کن جامه ی زربفت وفایم را .....
بر قامت دلجویت ...
نگاه کن که چه سان ،
درد ، مرا نفس می کشد ! .....
دم و بازدم حیات عاشقی ام را ؛
پُر از هوای دلدادگی کن ...
بگذار با تو بمانم ...
بی تو زیستن نتوانم ....
اتاق سوت و کور و تاریک جانم ؛
چراغانی از برق چشمان نافذ توست ...
معطر از عطر وجود تو....
پس باش و دلدادگی ام آموز ...
پرواز تا اوج ....
بال و پرم باش ...
تا آسمان هفتم عشق .....
و ....
پــــــــرواز تا اوج ....
 

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : شخصی نوشته ها

بچه ها منطقی باشید خب! یه تاپیک بزنم که دو نفر مناظره کنن همه شم عاشقانه؟
یه بارش شاید جالب باشه اما ما نمیتونیم مدام گفت و گوی عاشقانه داشته باشیم و خلاقیت چندانی توش ببینیم. زیاد کشش بدیم کسل کننده میشه دیگه.
اگه دقت کنی فقط شما دو نفرید که دارید مناظره می کنید!
 

Sheyda76

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
151
امتیاز
1,369
نام مرکز سمپاد
فرزانگان اسلامشهر
شهر
تهران
پاسخ : شخصی نوشته ها

تنهایم گذشته اند
میان این انبوه جمعیت تنهایم گذشته اند
گفته بودی که بر میگردی.
گفته بودید که برمیگردید
حالا من میان این جماعت
غریب نیستم
نه !
تنهایم
تنها.
 

Sheyda76

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
151
امتیاز
1,369
نام مرکز سمپاد
فرزانگان اسلامشهر
شهر
تهران
پاسخ : شخصی نوشته ها

ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ
ﺗﻮﻱ ﻛﺎﻓﻪ ﺍﻱ
ﺷﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺷﻤﺎﻝ ﺷﻬﺮ
ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﻑ ﻣﻴﺰ ﺑﺎﺷﻲ
ﻣﻦ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻭ ﻗﺎﻣﺘﺖ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻢ
ﺍﺯ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﻱ ﺳﻴﺎﻫﺖ
ﺩﺭ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ ﺧﯿﺮه ﺷﻮﻡ
ﻭ ﺑﺨﻨﺪﻡ
ﺗﻮ
ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻫﻢ ﺑﺰﻧﻲ
ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﻛﻨﺞ ﻟﺒﺖ ﺑﺎﺷﺪ
ﻭ ﻗﻨﺪ ﺗﻮﻱ ﺩﻟﺖ ﺁﺏ ﻧﺸﻮﺩ !



.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #155

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

- لایِ همین چراغا ، کلی آدم امروز عاشق شدند ، کلی امروز از عشقشون جدا موندند ، بعضیا هنوز داغ عشقشون تازه است و یه چندتایی هم هستند که خیلی وقته چراغ ِ خونه شون روشنه ، اما چراغ ِ دلشون ...
نشسته بودیم رویِ خاکی ِ دامنه ی تپه. از راهِ ماشین رویِ خاکی بالا آمدیم ، ماشین را پارک کردیم وسط ِ راه ، جایی که دید خوبی داشته باشد و خودمان نشستیم کنارش. رو به شهر.
چراغ هایِ سفید و زرد ِ شهر سو سو می زد ، انگار که شهر دارد نفس می کشد. می تپد. و ما از این بالا چشم دوخته بودیم به وسعتِ بی انتهایِ شهر.از اینجا حتا ماشین ها هم از مورچه ها ریزتر بودند،چه برسد به آدم ها.هیچ کس را نمی دیدی و فقط از خاموش و روشن شدن ِ چراغی ، وجودشان را حس می کردی.می فهمیدی هنوز هستند کسانی که سکوتِ شهر را بر هم بزنند و از خیالِ خامی که این بالا داری بیرون بیاورندت. خیالِ سکوتِ شهر.
رفیقم همچنان می بافت و می گفت:
- می دونی پسر ، این بالا خیلی حس عجیبی داره ، آدم هم انگار از خودش خوشش میاد ، هم حس ذلت پیدا می کنه. این بالا که میای می بینی این همه آدم ِ کوچولو زیر ِ پاتن که عمرا دستشون بهت نمی رسه ، از خودت خوشت میاد ، حس می کنی که برگزیده شدی ، حس می کنی از همشون بهتری . اما از اون طرف می بینی چقدر برا اون بالاییه کوچیکی.
دست هایم را پشتم حمایل کردم و پاهایم را دراز کردم رویِ خاک. زیر نور شهر ستاره ها معلوم نبودند. تک و توک پر نورتر هایشان به چشم می آمدند اما شب های پر ستاره ی کویر توفیر می کند.اینجا حالا ستاره ها خانه هایی بودند که خاموش و روشن می شدند. چشمک می زدند.
هیچ حسی نداشتم ، ولی انگار دلم داشت پر از یک چیزی می شد.رفیقم سرش را کرده بود تویِ گوشی و کاری به کار من نداشت. با این سکوت ِ بی حرف ِ قشنگ حالا بهتر می شد فکر کرد. به شهری که آسمان شده. به حسی که وول می خورد تویِ قلب آدم و مجبورت می کند تا صبح بنشینی و به شهر و نورهایش زل بزنی. به خلاء پر نوری که خاموش و روشن می شود پرواز کنی.
هر روز کلی آدم ، زیر این لامپ ها عاشق می شوند. کلی آدم خاطره هایِ خوش رقم می زنند و خیلی هایِ دیگر شاید به این فکر می کنند که بی کسی که تازه رفته نمی توان زندگی کرد.
شاید.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #156

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

زندگی این روزها بیشتر شبیه تابع ِ سینوسی شده. هر چقدر هم که مشتق بگیری باز بالا و پایینت می کند. دستِ بالا دو تا خط ِ صافِ قدر مطلقی که بگذاری دورش ، از حرام بودنش که بگذری ، فقط منفی ات نمی کند. وگرنه باز هی بالا و پایینت می برد.
اصلا می دانی چیست؟ این روزها شده ام دوره ی رکود. دوره ی بحران 1930. حتما باید یک «دخالت دولت» دوباره منحنی تقاضایم را برگرداند سر جایش. سر جایی که سال ها بود، بی اینکه کسی را اذیت کند. اصلا همه چیز از همان جایی شروع شد که تویِ عرضه مشکلی پیش آمد.این کلاسیک هایِ لعنتی خبر نداشتند که اگر تو تویِ منحنی عرضه جا بگیری اقتصاد هیچ وقت خود به خود به تعادل برنخواهد گشت. خبر نداشتند که نبودنت ، خارج شدن از حالتِ تعادل که هیچ، خارج شدن از زندگی است . و هیچ «دستِ نامرئی» و نیروهایِ بازاری نمی توانند برم گردانند به حالتِ اول.
هیچ دولتی هم پیدا نمی شود که مرا از این وضعیتِ بحرانی بیرون بکشد. از این وضعیتی که روز به روز به مرگ نزدیک تر می شود.
یا شاید شده ام مثل ِ چرندیاتِ آمار2. که یک کلمه اش را هم نمی دانم.شده ام توزیع نمونه ای حکما. اصلا گذاشتندم برایِ نمونه. کم مانده قابم کنند و بکوبند سینه ی دیوار.تویِ موزه ای چیزی! برایِ آینه ی عبرت شاید. که دیگر بیش تر از سهمم از این دنیا چیزی نخواهم.
جعبه ی اجورث زندگی ام را هم که رسم کنم ، بهینه ی بهینه هایِ من باز تویی. اما چه می شود کرد که تو هم آن طرف نموداری و قدرتِ چانه زنی زیادی داری. آن قدر که مطلوبیتِ خودت را حداکثر کنی و ترکیبِ کالایِ آ و ب من چیزی نزدیک به صفر شود. نزدیک به صفر که می گویم یعنی اینکه گاهی از دور ببینمت ، به عنوان کالایِ آ . و گه گاه صدایت رابشنوم وقتی با کسی حرف می زنی ، این هم به مثابه کالای ب. اصلا دنیایم دو کالایی شده. از خیر کالاهایِ دیگر گذشته ام.خیلی وقت است.
می دانی چیست؟ این عین ِ عین ِ عدالت است. این که هر کس قد خودش از کیکِ اقتصاد بِکَنَد.تویِ اقتصاد من فقط تو جا می گیری و قدِ کوچکم فقط به همین دو تا کالایِ نصفه و نیمه آ و ب خوش است و تویِ اقتصاد تو ...
همه ی خرد و کلان و ریاضی و آمار و بخش عمومی و هزار چرت و چرند دیگری که خوانده ام و نخوانده ام ، فقط برایِ همین حرف ها بوده. پزشکی هم که می خواندم ، تو می شدی خط ِ متناوبِ ضربان قلب. که کم کم صاف می شود. اصلا تو شده ای همه ی داشته ها و نداشته ها.دانسته ها و ندانسته ها. کاش بدانی ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #157

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

.
 

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : شخصی نوشته ها

سلام
هر چیزی که این جا می نوشتید از این به بعد به تاپیک نوشته های آزاد تعلّق داره.
میتونید نوشته های قبلی خودتون رو هم اون جا کپی کنید.
 

Sarina_ahm

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
717
امتیاز
5,268
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امين یکـــ
شهر
جَهــان / ٢
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
علوم پزشكى اصفهان
رشته دانشگاه
پزشكى
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : شخصی نوشته ها

-يگانه محبوب خيالي من!
اعتراف ميكنم كه روياي شيرين حضورت تنها يك سوتفاهم بود
و بهانه اي ارزشمند براي آنكه
شخصي باشد
كه گاهي مي نويسد
و "شخصي"مي شود نوشته هايش...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #160

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

من ، تو ، او

باز دستت را گرفته بودم و سربالایی ِ ولیعصر را پا به پایِ هم می رفتیم بالا.موهایت از زیر شال آبی ات زده بود بیرون و رویِ چشم هایت تکان تکان می خورد و می دانم که دوست داشتی با دست از رویِ صورتت کنارشان بزنم.من اما مشغولِ دست هایت بودم.دستِ راستت را گرفته بودم چون عادت داشتی کیفت را رویِ دوش چپت بیاندازی و نمی خواستی کیفت مزاحم عشق بازی دست هایمان بشود.تویِ دستم با انگشت هایت بازی می کردم و کِیف می کردم از این حالتِ الاستیکی ِ شان.بند بندِ انگشتانت را می شد به هر سو تاب داد ، بر عکس ِ انگشت های زمختِ من که به هر طرف فشارشان می دادی یا خودشان تقه می کردند و یا دادِ صاحابشان را در می آوردند.

دست هایت نرم بود.مثل لُپ هایت. مثل گردنت ، مثل لاله ی گوشت که تا بهشان زبان می زدم پیچ و تاب می خوردی و از حال می رفتی. اصلا همه ی وجودت نرم بود. لطافت انگار با پوست و گوشتت آمیخته شده بود. گاهی وقت ها اصلا می ترسیدم نکند خدایی نکرده نرمی استخوان داری ، بس که می شد به این سو و آن سو همه ی اندامت را پیچ و تاب داد و فقط لبخند بزنی.با آن لب هایِ درشتِ قرمز که ردِ رژ رویشان می ماند. اصلا تنها جایِ وجودت که به جایِ نرمی ، سختی ِ گوشت آلودِ خوش مزه ای داشت ، همین لب هایت بود.آن اوایل شاید لب هایت هم مثل همه ی بدنت نرم و لطیف بود ، اما از بس که به کام کشیده بودمشان و تویِ آغوشم از حال رفته بودی و چشم های درشتِ عسلی تیره - قهوه ای روشن نه ، عسلی ِ تیره.- را خمار کرده بودی دیگر نرمی شان را از دست داده بودند و شده بودند یک چیز ِ گوشت آلودِ قرمز خوش مزه. که به خاطر پوست پوست شدنشان جای رژ رویشان می ماند.مثل شکری که بعدِ هم زدن هنوز ته چایی شیرین ِ صبحانه باقی می ماند. این هم احتمالا تقصیر من و شیرینی ِ بی حد و حصر لب هایت بود-به خصوص لبِ پایینت که بزرگ تر هم بود و بهتر میانِ لبهایِ من جا خوش می کرد- چون بعدها که از دور دیدمت اثری از ته مانده ی رژ رویِ لبت نبود.

گرمایِ دست هایت تویِ سرمایِ دم ِ غروبِ تهران غنیمتی بود. حرف می زدی و من هی با دست هایت بازی می کردم و راه می رفتیم. راه می فتیم تا روشنایی ِ دم غروب هم برود و برویم تویِ یکی از این پارک هایِ محلی و تویِ تاریکی ِ شبِ سرد زمستانی ، بدون هیچ مزاحمی ، یواشکی یک گوشه ی دنج همدیگر را ببوسیم و تویِ آغوش هم غرق شویم و دست هایمان را با بدنِ هم گرم کنیم و نوکِ دماغمان قرمز بشود و وقتی برگشتیم خانه هی پاها و بدنمان را بخارانیم-آخر تویِ شب هایِ سرد زمستانی حیواناتِ جورواجور لایِ چمن هایِ تاریک هم هوس ِ جایِ گرم می کنند.-

آلارم ِ گوشی ات یکهو بلند بشود و سریع خفه اش کنی.برایِ بار آخر ببوسی ام و بلند شوی لباس هایت را مرتب کنی،دکمه های مانتو ات را ببندی ، خودت را بتکانی و دو باره دست در دست هم تا سر خیابان برویم.بنشینیم تویِ اتوبوس و فقط زیر زیرکی هم را نگاه کنیم ، چون می ترسی تویِ اتوبوس یکی از هم محلی هایتان نشسته باشد و سر کوچه تان هر دو پیاده شویم.تو بپیچی تویِ کوچه و من کنار ِ کیوسکِ تلفن منتظر بمانم تا پیامک "رسیدم" ات رویِ نمایشگر گوشی ام حک بشود و پیاده ، تویِ سرما تا خانه گز کنم.دست هایم را مشت کنم تویِ جیبم و به دست هایِ گرمت فکر کنم.و دعا کنم تو از ترس پدرت پیامی ندهی که انگشت هایِ زمختم ، که حالا سرد و کرخت شده ، از سرما در جهتِ معمولِ خودشان هم تا نمی شوند تا جوابت را رویِ صفحه کلیدِ گوشی بنویسند. و از سرما و گرسنگی پناه ببرم یه «شیلا» و «هایدا» و ساندویچ سرد یا گرمی بخورم و باز دست بکنم تویِ جیبم.

به خانه که می رسم دست هایم را می گیریم زیر ِ شیر آبِ داغ. دست هایم می سوزد.قرمز می شود.اما هنوز هم تا نمی شود.دست هایِ خیسم را با لباسم خشک می کنم و وضو می گیرم.خنده ام می گیرد. توی اتاق که می ایستم به نماز می خواهم قهقهه بزنم.آخر نماز اما ، بعد از استغفرالله ِ معهودِ همیشگی بغض می کنم. بغض که می کنم گوشی ام می لرزد. پیام ِ توست که نوشته ای "آخ که چه شبِ خوبی بود" و جواب می دهم"با تو بودن همیشه بی نظیره" و هست. و بنویسی و بنویسم و مهر ِ شش گوش ِ "تربتِ اعلی مالِ کربلا" ی نیمه ی شعبان همچنان افتاده باشد کف اتاق و من ِ تکیه داده به دیوار با پیام هایت هم عشق بازی کنم.و هی قربان صدقه ات بروم و عذر بخواهم که "ببخش توی این سرما باید تویِ پارک باشیم" و تویِ خیالِ هم سوپ گرم به خوردِ هم بدهیم و با لالایی بخوابانمت و خوابت که برد نگاهم بیفتد به ساعت که از نیمه شبِ شرعی هم رد کرده و حالا باید نماز ِ عشا را با نیتِ "ما فی الذمه" خواند.

باز خنده و بغض ِ بعد از نماز. سر شب تویِ آغوش ِ تو وول می خورم و آخر شبی به تو خیانت می کنم و زورکی به خیالِ خودم ، خودم را پرت می کنم تویِ آغوش ِ خدا. و خدا آن قدر با مرام هست که جا خالی ندهد و با سر نخورم تویِ دیوار.از اولش هم حس ِ گناه نداشتم. از همان روزی که وقتی داشتی کنارم راه می آمدی و رویِ برف هایِ پله هایِ ساعی سر خوردی و مجبور شدم دست هایت را بگیرم حس گناه انگار مرده بود تویِ وجودم. به جایش لذتی عجیب پیچید تویِ وجودم که کنار ِ گرمایِ دست هایت حسابی می چسبید. برایِ این که عقل ِ محاسبه گرم را خفه کنم می گفتم الان ترسیده و نیاز به کمک دارد و اسلام خودش اینجور جاها جواز ِ لمس ِ داده. و عقل محاسبه گرم که خفه شد بوسیدمت.بی هیچ توجیهی. از آن بوسه تا این بوسه ی آخری یک ماه بیشتر فاصله نبود و یک ماهه سراشیبی صعود و سقوط را عجیب طی می کردم. سراشیبی ِ صعودِ کشف زوایایِ جدید بدنت و سراشیبی سقوط ِ وجدان و احساس گناه و عقل محاسبه گر و این چیزهایی که عمری باهاشان زندگی کرده بودم.

و من انگار فقط تا اذان صبح وقت دارم که فکر کنم به زاویه هایِ هنوز کشف نشده ی بدنت یا به زاویه هایِ روحم که یکی یکی دارند تویِ تاریکی گم می شوند.بالاخره یک روز بدونِ تو و دست هایِ گرمت ولیعصر را بالا و پایین می کنم. سخت است.خیلی. شاید حالا نشود اما بالاخره یک روز می شود. یک روز خودت می روی سراغ زاویه های جدید کشف نشده ی دیگری و من هم می نشینم کنار زاویه هایِ کشف نشده ی خودم. یک روز که شاید بیست و سه رمضان باشد ، ده محرم باشد ، یکی از روزهایِ هفته باشد. و من تا یک عمر به خودم بپیچم و از دوری ات داد بزنم.گریه کنم.بریزم.بشکنم.تمام شوم.اما نمی گذارم این ته مانده ی نوری که تویِ وجودم مانده با توجیهاتِ مسخره تمام شود.

نیستی.درد می کشم عین ِ معتادها. دلم برایِ خودت.برایِ زاویه هایِ بدنت.برایِ طعم شیرین ِلب هایت تنگ شده. چیز زیادی هم به دست نیاورده ام بعدِ رفتنت. از بس که تویِ خیال و و هم ِ تو ام. اما از این که هستم بدتر نشدم.هنوز گاهی پایِ روضه ها گریه ام می گیرد.پایِ نماز بغضم می گیرد. دم خدا گرم که جا خالی نمی دهد که با سر به زمین بخورم.انگشت هایت که نیست دلم را تکان می دهم.شاید دلم هم زمخت بود،شکست و به هر وری تا نشد.پایِ منبر روضه خودم شنیدم که می گفت دلی که تکان بخورد ، بلرزد، بشکند ، خانه ی خدا می شود. خدا بد جایی منزل می کند.نمی ترسد سقفِ شکسته رویِ سرش آوار شود؟!
 
بالا