- شروع کننده موضوع
- #161
Moha
کاربر حرفهای
- ارسالها
- 295
- امتیاز
- 269
- نام مرکز سمپاد
- شهید قدوسی(ره)
- شهر
- فقط قم!
- مدال المپیاد
-
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
- دانشگاه
- علامه طباطبایی(ره)
- رشته دانشگاه
- اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها
شب های تهران
خوابگاه بسته است.ساعت کم کم دارد به دو نزدیک می شود و سه ساعتی هست که نگهبان خوابیده. دلم نمی آید بیدارش کنم.یاد وقت هایی می افتم که کسی وسط خواب بیدارم می کند و توی دلم هزار تا لیچار بارش می کنم.از ترس همین فحش هایی که می ترسم نگهبان شبِ خوابگاه توی دلش به من بدهد ، بی خیال کوبیدن روی شیشه ی اتاق نگهبانی می شوم و زنگ می زنم به بچه هایی که بالا بیدارند. از دستِ آن ها هم کاری برنمی آید. باز کردن در جز با بیدار شدن نگهبان و گرفتن کلید ممکن نیست.
هوا هنوز مزه ی تابستان دارد و می شود یک امشب را تا صبح تویِ خیابان ماند.هوس پیاده تا تجریش رفتن به سرم می افتد که عقل جلوی احساس ِ احمق را می گیرد که همه ی مسیر سربالایی است و تا همین دانشکده اش هم که می روی خیس عرق میشوی.راست می گوید. می روم و روی سکوی فلزی ایستگاه بی آر تی ولیعصر می نشینم.جز صدای ماشین آلاتی که وسط میدان کار می کنند تا مترو را تا آخر مهر آماده کنند، تنها صدای گه گاهِ ماشین و موتورهایی که می گذرند می آید.همینجور روی صندلی نشسته ام منتظر اتوبوس که موتور سواری زمین می خورد.آب از کارگاه مترو راه افتاده وسط خیابان و همین باعث سر خوردن موتور سوار و ترکش می شود.جوانک هایی هستند هم سن خودم. اما نمی روم کمکشان.از خودم تعجب می کنم.از اینکه همین جور نشسته ام و نگاهشان می کنم که موتور را باز بلند می کنند و یکی شان روی لبه ی جوب می نشیند و پاهایش را می مالد و آن یکی دنبال لاشه های کوشی اش می گردد.طوریشان هم نشده بود البته.
اتوبوس بالاخره از راه می رسد.اتوبوسی که مثل اتوبوس های روز نیست.اتوبوسی سفید،قدیمی و کثیف.پله هایش را که بالا می روم ترس برم می دارد.آدم ها توی اتوبوس همه خوابیده اند.بعضی ها روی صندلی یک وری افتاده اند و آن ها که باید یک نفر دیگر را کنارشان تحمل کنند ، سر روی صندلی جلویی گذاشته اند.زنی تنها انتهای اتوبوس نشسته.صورتش آرایش عجیبی دارد و چشم هایش بی هیچ روحی به جلو خیره شده.انتهای اتوبوس روی صندلی ایی تنها می نشینم. راننده هم دست کمی از مسافرانش ندارد.از توی آینه صورتش انگار بیش از حد سفید است و چشم هایش پشت شیشه عینک قایم شده و بی اینکه توی ایستگاهی بایستد همین طور ولیعصر را بالا می رود.هیچ مغازه ای باز نیست.شهر انگار که شهر مردگان است و من هم کنار مرده هایی نشسته ام که دارند با اتوبوس می روند تجریش، برای زیارت لابد! یکی از خواب بیدار می شود و خطاب به مخاطبی نامعلوم می گوید«پنجره رو ببند یخ زدیم» و باز به خواب می رود.
تجریش که می ایستد خوشحال می شوم. از لای خیل عظیم زباله های کنار بازار که مامور شهرداری با خش خش جارویش کنارشان می زند می روم سمت امامزاده صالح.وقتی می بینم درب امام زاده بسته است تازه می فهمم که اینجا انگار کهبه پاییز نزدیک تر است.سرما و شاید ترس موهای بدنم را نیم خیز می کند.آن طرف تر چند راننده تاکسی ایستاده اند و دارند برای خودشان بلال می پزند.یادم می افتد شام نخوردم.تا میدان قدس می روم.جز بیمارستان هیچ چیزی باز نیست.چند تایی دور و بر ایستگاه مترو خوابیده اند و از سرما توی پتو هایشان مچاله شده اند.کمی پایین تر قبل از اینکه به خوابگاه برسم ، نزدیک دروازه دولت ، چند تایی کنار بیمارستان خوابیده بودند، بی هیچ رو اندازی.دوست داشتم بیدارشان کنم و بفرستمشان سراغ اتوبوس که تا پایین بروند و اقلا یخ نکنند این بالا.اما یاد همان دلیل منطقی ِ بیدار نکردن نگهبان افتادم و منصرف شدم.سر-یا شاید هم ته- شریعتی یادم افتاد که دو سه هفته ی پیش ، ساعت دو بود که یک ساندویچی جلوی مسجد قلهک باز بود و ساندیچ هایش بد هم نبود.گرسنگی راهی ام می کند سمتِ پایین و شریعتی را سلانه سلانه جلو می روم.جز چند تایی ماشین که گهگاه از کنار آدم رد می شوند ، خبری از هیچ موجود زنده ای نیست.موش ها هم انگار وقت خوابشان رسیده و قط چند تایی هنوز توی جوب وول می خورند.هوا سرمای لذت بخشی دارد و از ترس چند دقیقه قبل هم خبری نیست. حیفم می آید حتا این هوا را با هدفونم تقسیم کنم.راه می روم و در و دیوار را نگاه می کنم و فکر می کنم.به هیچ چیز.
انگار که مسجد را بلند کرده و دورتر کاشته باشند ، هر چه می روم نمی رسم.با ماشین که می روی کل این مسیر چند دقیقه بیشتر نیست ، پیاده اما... نورهای سبز جلوی مسجد را که از دور می بینم ذوق می کنم.یک ذوق کودکانه.قدم هایم را تند تر می کنم ، اما از نور قرمز تابلوی ساندویچی روبرو خبری نیست. رو به روی ساندویچی ، با در بسته روبرو می شوم و وا می روم.حتا حال چند قدم پایینتر رفتن و نشستن روی صندلی های جلوی مسجد را ندارم. می پیچم توی کوچه امامزاده.با این که می دانم امامزاده اسماعیل بسته است اما باز تا جلوی درش می روم و کنار مقبره ی شهدایش روی نیمکت فلزی می شینم.نیمکت همه ی سرمایش را به من می دهد.از نا امیدی سر بالا می کنم که چشمم به ستاره ها می افتد.فکر نمی کردم هیچ وقت توی تهران بتوانم ستاره ها را ببینم.غرق ستاره ها می شوم.یادش بخیر جاده ی اصفهان و ستاره هایی که تا زمین کشیده شده بودند.ستاره ی بادبادکی را همان جا شناختم و البته از آن روز تا الان نفهمیدم اگر قضیه ی ستاره ی بادبادکی درست است و شمال و جنوب و شرق و غرب را نشان می دهد ، پس چه نیازی به ستاره ی قطبی ایی است که هیچ وقت نتوانستم پیدایش کنم؟باز از سر ملاقه می آیم به چپ.ستاره ای هست ، اما کم رمق تر از آن است که با توصیفات ستاره ی قطبی بخواند.
توی حال و هوای خودمم که واق واق سگی از نزدیک مثل سیلی توی گوشم می خورد.سگ که چه عرض کنم ، گرگی با دهان باز و زبان آویزان انگار که اسب مسابقه است از روی نرده های محافظ چمن می پرد و صاف ، عین گاو، سمت من می آید.می ترسم.سعی می کنم آرامش خودم را حفظ کنم و حرکتی نکنم. از کودکی چرندی به یاد دارم که «سگ به موجودی که حس کند مرده کاری ندارد.پس عوض فراری که به هیچ وجه ممکن نیست ، بهتر است سرجایت بمانی و جم نخوری.»اما این سگ انگار که خرتر از این حرف هاست. همین طور به سمتم می آید.چند قدمی بیشتر نمانده و من فکر بیماری هاری ام که اگر از دست جویده شدن خرخره ام فرار کنم ، حتما هاری را می گیرم که از دور صدای مردی می آید«شاهین کاری نداشته باش ، برگرد این ور» و سگ دور می زند و بر می گردد پیش مردی که از پشت بوته ها سایه اش کم کم دارد پیدا می شود.مرد و سگ با هم می دوند سمتم و مردکِ کچل عذرخواهی می کند و می رود با سگش پرش با مانع تمرین کند.از روی نرده های نگهبانِ چمن! «شاهین»اما هنوز روی من چشم دارد.از نگاه های گهگاهش معلوم است.
بلند می شوم و از پارک امامزاده می زنم بیرون.پایین پارک توی کوچه ای آتشی از زباله ها روشن شده و کسی دور و برش نیست. می روم و می نشینم کنار آتش.حسابی داغ است.بدنم توی رخوتِ بی نظیری فرو می رود که وانتی از راه می رسد.ترمز می کند و زل می زند بهم.«آتیش بازی می کنی؟»
-نه
راهش را می گیرد و می رود.من هم.باز می پیچم توی شریعتی و پایین می روم.لامپ های دکه ای آن طرف خیابان روشن است.تا فروشنده اش را می بینم که دارد مجله می چیند قار و قور شکمم باز شروع می شود.جلوی دکه می ایستم و به شهری نگاه می کنم که دکه روزنامه فروشی اش زودتر از نانوایی و کله پزی باز می کنند.از پشت شیشه آبمیوه و کیکی که می خواهم را انتخاب می کنم.دست توی جیبم می کنم که کیف پولم را در بیاورم که حجم خالی جیبم از صدتا سیلی آبدار من را بهتر به خودم می آورد.جز کارت مترو هیچ چیزی توی جیبم نیست.یادم می افتد که کیفم را گذاشته ام روی میز ِ توی اتاق و این کارت مترو یک ساله را هم از رفیقم گرفتم چون حالِ شارژ کردن کارت متروی خودم را نداشتم.
با یک لبخند ژکوند بی خیال دکه می شوم و راهم را می کشم سمتِ پایین تر.چند قدم پایین تر نانوایی ایی تازه دارد باز می کند.قار و قور شکم باز شروع شده و برای نشنیدنش دست به دامن هدفون می شوم.هیچ وقت صدای هدفون هایم را این طور با کیفیت نشنیده بودم.سکوتِ خیابان، فریادِ «هر روز پاییزه» را جوری توی گوشم فرو می کند که سرمای پاییزِ از راه نرسیده را حس می کنم.
می پیچم توی میرداماد. با این هدف گذاری کوتاه مدت که تا ولیعصر بروم و از آن جا باز با اتوبوس برگردم تا دم خوابگاه. کم از یک ساعت به شش صبح و باز شدن درب خوابگاه مانده.روبروی بانک مرکزی که می رسم ، صدای اذان بلند می شود.گام تندتر می کنم تا به نماز صبح مسجد الغدیر برسم. کرکره های بالا کشیده شده ی مترو خیالِ مسجد را از سرم می اندازد و می روم پایین. خلوت ترین قطار عمرم را سوار می شوم.همه خوابیده اند.و صندلی ها پر از جای خالی است.هفتِ تیر پیاده می شوم.هوا دارد روشن می شود و از ستاره ها خبری نیست.صبح کم کم شروع می شود و ماشین ها و آدم ها باز به حرکت می افتند. مسجد الجواد باز است.نمازم را آن جا می خوانم و راه می افتم به سمتِ خوابگاه.باز مثل همیشه پیاده هفتِ تیر تا ولیعصر را می آیم و آخرین ساعاتِ شب را نفس می کشم. آدم ها و ماشین ها باز می روند که شورش را در بیاورند و صدای هدفونم را کمرنگ کنند و مُهر پایانِ شب باشند.
شب تمام می شود و با طلوع خورشید تویِ تختم ولو می شوم.به خورشید که تازه از پشت آپارتمان ها در می آید نگاه می کنم.آدم ها تازه روزشان را آغاز می کنند و من با طلوع خورشید تازه می خواهم بخوابم. با حس دلپذیر لا اُبالی گری و بی قید بودن به خواب می روم.خوابی که بیش از چند ساعت دوام نمی آورد.
شب های تهران
خوابگاه بسته است.ساعت کم کم دارد به دو نزدیک می شود و سه ساعتی هست که نگهبان خوابیده. دلم نمی آید بیدارش کنم.یاد وقت هایی می افتم که کسی وسط خواب بیدارم می کند و توی دلم هزار تا لیچار بارش می کنم.از ترس همین فحش هایی که می ترسم نگهبان شبِ خوابگاه توی دلش به من بدهد ، بی خیال کوبیدن روی شیشه ی اتاق نگهبانی می شوم و زنگ می زنم به بچه هایی که بالا بیدارند. از دستِ آن ها هم کاری برنمی آید. باز کردن در جز با بیدار شدن نگهبان و گرفتن کلید ممکن نیست.
هوا هنوز مزه ی تابستان دارد و می شود یک امشب را تا صبح تویِ خیابان ماند.هوس پیاده تا تجریش رفتن به سرم می افتد که عقل جلوی احساس ِ احمق را می گیرد که همه ی مسیر سربالایی است و تا همین دانشکده اش هم که می روی خیس عرق میشوی.راست می گوید. می روم و روی سکوی فلزی ایستگاه بی آر تی ولیعصر می نشینم.جز صدای ماشین آلاتی که وسط میدان کار می کنند تا مترو را تا آخر مهر آماده کنند، تنها صدای گه گاهِ ماشین و موتورهایی که می گذرند می آید.همینجور روی صندلی نشسته ام منتظر اتوبوس که موتور سواری زمین می خورد.آب از کارگاه مترو راه افتاده وسط خیابان و همین باعث سر خوردن موتور سوار و ترکش می شود.جوانک هایی هستند هم سن خودم. اما نمی روم کمکشان.از خودم تعجب می کنم.از اینکه همین جور نشسته ام و نگاهشان می کنم که موتور را باز بلند می کنند و یکی شان روی لبه ی جوب می نشیند و پاهایش را می مالد و آن یکی دنبال لاشه های کوشی اش می گردد.طوریشان هم نشده بود البته.
اتوبوس بالاخره از راه می رسد.اتوبوسی که مثل اتوبوس های روز نیست.اتوبوسی سفید،قدیمی و کثیف.پله هایش را که بالا می روم ترس برم می دارد.آدم ها توی اتوبوس همه خوابیده اند.بعضی ها روی صندلی یک وری افتاده اند و آن ها که باید یک نفر دیگر را کنارشان تحمل کنند ، سر روی صندلی جلویی گذاشته اند.زنی تنها انتهای اتوبوس نشسته.صورتش آرایش عجیبی دارد و چشم هایش بی هیچ روحی به جلو خیره شده.انتهای اتوبوس روی صندلی ایی تنها می نشینم. راننده هم دست کمی از مسافرانش ندارد.از توی آینه صورتش انگار بیش از حد سفید است و چشم هایش پشت شیشه عینک قایم شده و بی اینکه توی ایستگاهی بایستد همین طور ولیعصر را بالا می رود.هیچ مغازه ای باز نیست.شهر انگار که شهر مردگان است و من هم کنار مرده هایی نشسته ام که دارند با اتوبوس می روند تجریش، برای زیارت لابد! یکی از خواب بیدار می شود و خطاب به مخاطبی نامعلوم می گوید«پنجره رو ببند یخ زدیم» و باز به خواب می رود.
تجریش که می ایستد خوشحال می شوم. از لای خیل عظیم زباله های کنار بازار که مامور شهرداری با خش خش جارویش کنارشان می زند می روم سمت امامزاده صالح.وقتی می بینم درب امام زاده بسته است تازه می فهمم که اینجا انگار کهبه پاییز نزدیک تر است.سرما و شاید ترس موهای بدنم را نیم خیز می کند.آن طرف تر چند راننده تاکسی ایستاده اند و دارند برای خودشان بلال می پزند.یادم می افتد شام نخوردم.تا میدان قدس می روم.جز بیمارستان هیچ چیزی باز نیست.چند تایی دور و بر ایستگاه مترو خوابیده اند و از سرما توی پتو هایشان مچاله شده اند.کمی پایین تر قبل از اینکه به خوابگاه برسم ، نزدیک دروازه دولت ، چند تایی کنار بیمارستان خوابیده بودند، بی هیچ رو اندازی.دوست داشتم بیدارشان کنم و بفرستمشان سراغ اتوبوس که تا پایین بروند و اقلا یخ نکنند این بالا.اما یاد همان دلیل منطقی ِ بیدار نکردن نگهبان افتادم و منصرف شدم.سر-یا شاید هم ته- شریعتی یادم افتاد که دو سه هفته ی پیش ، ساعت دو بود که یک ساندویچی جلوی مسجد قلهک باز بود و ساندیچ هایش بد هم نبود.گرسنگی راهی ام می کند سمتِ پایین و شریعتی را سلانه سلانه جلو می روم.جز چند تایی ماشین که گهگاه از کنار آدم رد می شوند ، خبری از هیچ موجود زنده ای نیست.موش ها هم انگار وقت خوابشان رسیده و قط چند تایی هنوز توی جوب وول می خورند.هوا سرمای لذت بخشی دارد و از ترس چند دقیقه قبل هم خبری نیست. حیفم می آید حتا این هوا را با هدفونم تقسیم کنم.راه می روم و در و دیوار را نگاه می کنم و فکر می کنم.به هیچ چیز.
انگار که مسجد را بلند کرده و دورتر کاشته باشند ، هر چه می روم نمی رسم.با ماشین که می روی کل این مسیر چند دقیقه بیشتر نیست ، پیاده اما... نورهای سبز جلوی مسجد را که از دور می بینم ذوق می کنم.یک ذوق کودکانه.قدم هایم را تند تر می کنم ، اما از نور قرمز تابلوی ساندویچی روبرو خبری نیست. رو به روی ساندویچی ، با در بسته روبرو می شوم و وا می روم.حتا حال چند قدم پایینتر رفتن و نشستن روی صندلی های جلوی مسجد را ندارم. می پیچم توی کوچه امامزاده.با این که می دانم امامزاده اسماعیل بسته است اما باز تا جلوی درش می روم و کنار مقبره ی شهدایش روی نیمکت فلزی می شینم.نیمکت همه ی سرمایش را به من می دهد.از نا امیدی سر بالا می کنم که چشمم به ستاره ها می افتد.فکر نمی کردم هیچ وقت توی تهران بتوانم ستاره ها را ببینم.غرق ستاره ها می شوم.یادش بخیر جاده ی اصفهان و ستاره هایی که تا زمین کشیده شده بودند.ستاره ی بادبادکی را همان جا شناختم و البته از آن روز تا الان نفهمیدم اگر قضیه ی ستاره ی بادبادکی درست است و شمال و جنوب و شرق و غرب را نشان می دهد ، پس چه نیازی به ستاره ی قطبی ایی است که هیچ وقت نتوانستم پیدایش کنم؟باز از سر ملاقه می آیم به چپ.ستاره ای هست ، اما کم رمق تر از آن است که با توصیفات ستاره ی قطبی بخواند.
توی حال و هوای خودمم که واق واق سگی از نزدیک مثل سیلی توی گوشم می خورد.سگ که چه عرض کنم ، گرگی با دهان باز و زبان آویزان انگار که اسب مسابقه است از روی نرده های محافظ چمن می پرد و صاف ، عین گاو، سمت من می آید.می ترسم.سعی می کنم آرامش خودم را حفظ کنم و حرکتی نکنم. از کودکی چرندی به یاد دارم که «سگ به موجودی که حس کند مرده کاری ندارد.پس عوض فراری که به هیچ وجه ممکن نیست ، بهتر است سرجایت بمانی و جم نخوری.»اما این سگ انگار که خرتر از این حرف هاست. همین طور به سمتم می آید.چند قدمی بیشتر نمانده و من فکر بیماری هاری ام که اگر از دست جویده شدن خرخره ام فرار کنم ، حتما هاری را می گیرم که از دور صدای مردی می آید«شاهین کاری نداشته باش ، برگرد این ور» و سگ دور می زند و بر می گردد پیش مردی که از پشت بوته ها سایه اش کم کم دارد پیدا می شود.مرد و سگ با هم می دوند سمتم و مردکِ کچل عذرخواهی می کند و می رود با سگش پرش با مانع تمرین کند.از روی نرده های نگهبانِ چمن! «شاهین»اما هنوز روی من چشم دارد.از نگاه های گهگاهش معلوم است.
بلند می شوم و از پارک امامزاده می زنم بیرون.پایین پارک توی کوچه ای آتشی از زباله ها روشن شده و کسی دور و برش نیست. می روم و می نشینم کنار آتش.حسابی داغ است.بدنم توی رخوتِ بی نظیری فرو می رود که وانتی از راه می رسد.ترمز می کند و زل می زند بهم.«آتیش بازی می کنی؟»
-نه
راهش را می گیرد و می رود.من هم.باز می پیچم توی شریعتی و پایین می روم.لامپ های دکه ای آن طرف خیابان روشن است.تا فروشنده اش را می بینم که دارد مجله می چیند قار و قور شکمم باز شروع می شود.جلوی دکه می ایستم و به شهری نگاه می کنم که دکه روزنامه فروشی اش زودتر از نانوایی و کله پزی باز می کنند.از پشت شیشه آبمیوه و کیکی که می خواهم را انتخاب می کنم.دست توی جیبم می کنم که کیف پولم را در بیاورم که حجم خالی جیبم از صدتا سیلی آبدار من را بهتر به خودم می آورد.جز کارت مترو هیچ چیزی توی جیبم نیست.یادم می افتد که کیفم را گذاشته ام روی میز ِ توی اتاق و این کارت مترو یک ساله را هم از رفیقم گرفتم چون حالِ شارژ کردن کارت متروی خودم را نداشتم.
با یک لبخند ژکوند بی خیال دکه می شوم و راهم را می کشم سمتِ پایین تر.چند قدم پایین تر نانوایی ایی تازه دارد باز می کند.قار و قور شکم باز شروع شده و برای نشنیدنش دست به دامن هدفون می شوم.هیچ وقت صدای هدفون هایم را این طور با کیفیت نشنیده بودم.سکوتِ خیابان، فریادِ «هر روز پاییزه» را جوری توی گوشم فرو می کند که سرمای پاییزِ از راه نرسیده را حس می کنم.
می پیچم توی میرداماد. با این هدف گذاری کوتاه مدت که تا ولیعصر بروم و از آن جا باز با اتوبوس برگردم تا دم خوابگاه. کم از یک ساعت به شش صبح و باز شدن درب خوابگاه مانده.روبروی بانک مرکزی که می رسم ، صدای اذان بلند می شود.گام تندتر می کنم تا به نماز صبح مسجد الغدیر برسم. کرکره های بالا کشیده شده ی مترو خیالِ مسجد را از سرم می اندازد و می روم پایین. خلوت ترین قطار عمرم را سوار می شوم.همه خوابیده اند.و صندلی ها پر از جای خالی است.هفتِ تیر پیاده می شوم.هوا دارد روشن می شود و از ستاره ها خبری نیست.صبح کم کم شروع می شود و ماشین ها و آدم ها باز به حرکت می افتند. مسجد الجواد باز است.نمازم را آن جا می خوانم و راه می افتم به سمتِ خوابگاه.باز مثل همیشه پیاده هفتِ تیر تا ولیعصر را می آیم و آخرین ساعاتِ شب را نفس می کشم. آدم ها و ماشین ها باز می روند که شورش را در بیاورند و صدای هدفونم را کمرنگ کنند و مُهر پایانِ شب باشند.
شب تمام می شود و با طلوع خورشید تویِ تختم ولو می شوم.به خورشید که تازه از پشت آپارتمان ها در می آید نگاه می کنم.آدم ها تازه روزشان را آغاز می کنند و من با طلوع خورشید تازه می خواهم بخوابم. با حس دلپذیر لا اُبالی گری و بی قید بودن به خواب می روم.خوابی که بیش از چند ساعت دوام نمی آورد.