شخصی نوشته ها

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Moha
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : شخصی نوشته ها

یک ساعت که آفتاب بتابد خاطره ی آن شب های بارانی را از بین می برد.... اینست حکایت آدم ها
فراموشی
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

زمین را آفریدی ، زمینیان را آفریدی ، قلب را آفریدی ، احساس را آفریدی ، عشق را آفریدی و مرگ را ، مرگ را هم آفریدی تا معنای تمام آفریده هایت را درک کنیم تا بدانیم عزیزانمان چقدر عزیز هستند ... .
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

جز تردید و هراس هیج جیز نمی تواند میان انسان و بزرگترین آرمانها یا مرادهای دلش فاصله ایجاد کند. به محض اینکه انسان بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند،هر آرزویی بی درنگ براورده خواهد شد.
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

در انتظار تو !!همه انتظارها پایانی دارن!!!!اما انتظار تو را نمی دونم!!چرا؟چرا نمیدونم؟؟؟ تا کی باید منتظر بمونم؟؟؟زمانش مهم نیست فقط بگو تا کی هر چقدرم که باشه وایمیستم!!مطمین باش!!!منظورم اینه که فقط بگو منتظرت باشم یا نه؟ :((
یه سری اوقات به خودم میگم ولش کن تنهایی قشنگ ترین و بی منت ترین حس دنیاست چون برای داشتنش نیاز به هیچ کس نداری !!!
ولی نه چرا تا وقتی آدم میدونه سوسوی نوری از ته دل یه نفر بیرون میزنه و حتی میدونی اون یه ذره روشنایی برای تو ا پس چرا تنها بمونیم!!!ها؟؟واقعا چرا؟؟؟؟ولی همیشه به همه میگم کاش sheydaش نمیشدم!!!
در آخر یا داغ رو دلم بذار یا که از عشقت کم نکن =(( تمام تو سهم منه به کم قانعم نکن >:D< (شادمهر)
.
.
.
مال خودم بودا!حرف دلم!!! :x =P~
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

هفده سال است که در کلاس درس نشسته ایم
و معلمان درس های تازه از زندگی می آموزند
هر روز زنگ اول مرور درس های گذشته است
معلم هرروز زنگ اول روی تخته سیاه می نویسد:"بچه ها زندگی ترانه ی مهتاب نیست،زندگی سکوتی ست تاریک."
و من کم کم حرف های او را باور میکنم
باورمیکنم که زندگی ستاره ایست خاموش
زندگی را نمیشود در قاب های نقاشی پیدا کرد.
معلم ادامه داد:"بچه ها زندگی رقص برگ درختان نیست،زندگی صدای خش خش برگی ست که زیر پاها له می شود."
داشتم حرف هایش را باور میکردم
سکوتم سر کلاس زندگی نشانه ی تایید معلم بود
داشتم برای له کردن برگ ها نقشه میکشیدم
که یکی حرف معلم را برید:
" آیا دریا زندگی نیست؟
من مثل گوش ماهی ها زندگی خواهم کرد
حتی اگر موج برمن چیره شود،حتی اگر درعمق دریا فرو روم،
من مثل ماهی ها زندگی خواهم کرد
برای رسیدن به آفتاب شنا خواهم کرد
دور خواهم شد از تاریکی
هرشب ستاره ها را در سبدم خواهم ریخت
و برای ماهی ها لباس نقره ای خواهم دوخت
من مثل دریا وماهیانش زندگی خواهم کرد...."
دریا...دریا...
نقشه هایم را باد برد و معلم را راهی خانه اش کرد تا نقشه های تازه بکشد!
هر روز زنگ اول آواز میخوانیم
تا معلم بداند هنوز هم زندگی برای بعضی ها ترانه ی مهتاب است...
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

بعضی وقتا سقوط ، صعود ِ . وقتی تو اون پایین باشی .
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

به نقل از XTREME :
آدمی است دیگر...

یک روز حوصله ی هیچ چیز را ندارد دوست دارد خودش را بردارد بریزد دور...
جالبه که حسین پناهی عضوٍ اینجا ؛ نمیدونستم !



به روزهای بیزاری ام می نگرم.. آن ها را ورق می زنم..
روزهایی که نفرت به معنای واقعی کلمه در برابر چشمانم خودنمایی میکرد..
قبل از آن هم عشق نبود . . .
نمیدانم چه بود امّا .......هرچه بود ، اگر نبود، من الان بودم.
دیگر ورق نمیزنم .. برگی نمانده که ورق بخورد لابه لای انگشتانم..
به ته خط می رسم. . .
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

بازی نا جوانمردانه

جدایی...!کلمه ای که حمله واژه هایش توان مقابله را از من می گیرد......

استخوانم زیر فشار سنگینش توان ایستادگی ندارد......و هر لحظه رو به تباهی میروم...

جدایی کلمه ایست که از دردهای تحمیلی زندگی سرچشمه میگیرد......

و من..هراسان اینسو و آنسو میروم شاید بتوانم از تلخی حقیقتش فرار کنم....

اما حیف...حیف که دستانش گریبانم را سخت می فشارد.....

اما باز هم روزنه ای روشن را در مقابلم میبینم و با دستان تهی از سلاحم جوانمردانه در میدان این بازی ناجوانمرد می تازم.......

باشد که من پیروز میدان شوم....

(بچه ها این متن رو خودم نوشتم لطفا نظرتونو دربارش برام پ خ کنید خوشحال میشم.)
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

من اینجا کنار کشیدم از آدم ها، حرف ها ، راه رفتن ها ، رسیدن ها .
در آخرین اتاقک ِ اینجا من فقط دود میدیدم و احساس ِ فراموشی .
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

یادت را همیشه درسر دارم ومهرت را همیشه بر دل ....
واین تمام من است ک لبریز از توست
حتی اگر چیزی به نام فاصله جاری باشد میان جسم هایمان .......
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

نه نویسنده ام...نه شاعر.فقط گاهی خط خطی میکنم تامطمئن شوم هنوزنمرده ام....
آخرمی دانی؟
تنهانفس کشیدن شرط زنده ماندن نیس!!!
علامت من فعلاهمین خط خطی هاست...
بازهم ازروی دلتنگی هایم برایت مینویسم وکاغذسفیدراازخط خطی های ناگفته ام پرمیکنم
غروب هادلگیرترشده اندوهربارطعم انتظارتلخ تر...
وبازهم بی توهرروز برایم طعم غم غروب جمعه ها...
ای که
خورشیدروشنی اش راازچشمان توبه عاریه گرفته وآسمان عظمتش رامرهون بزرگی توست.
ودریاپاکی اش راوامدارحضورت...
چگونه امیدوانتظارنیامدنت رانظاره گرباشم؟
تاکدامین خط؟
بیابان دلهامان درانتظارباریدن است پس بباروباآمدنت برروی تمام نبودن هایت خط پایان بکش
بیاکه شقایق هارادیگررمق ماندن نیست
ونرگس هاهنوزچشم به راه آمدنت...
بیا
 
پاسخ : شخصی نوشته ها


خواب به چشمانم نمی آید دگر....

پس چشمانم را به خواب میبرم....با یک تیغ بر روی رگ؛ یا چندین قرص رنگارنگ شاید
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

شاعر شدن نادانی محض بود در شهری که تنها با واژه اقتصاد دلها سیر میشوند!....این را زمانی فهمیدم که وقتی به سود تو نبود رفتی.....
 
پاسخ : شخصی نوشته ها


زمانیکه تو در اعماق خیال های منی میلرزم.میترسم.به تو فکر کردن جرات میخواهد.جراتی که نلرزاندت.نترساندت.
تورا خواستن،تورا داشتن،تورا در نزد خودت صدا زدن مراحلیست که من با ترس مرحله اول به آن نخواهم رسید...
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

گفتی دوستت دارم...کنارم بمان

گفتم دوستت دارم کنارت میمانم

من هنوز دوستت دارم و هنوز مانده ام......تو گفتی دیگر دوستم نداری و رفتی

و من دوستت دارم و مانده ام

با خاطراتت...با دوست داشتنت...با تنهاییم

و من دوستت دارم....
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

رویای بودنت تباه شد ازین پس با عادت نبودنت نفس میکشم
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

دنبال آرامشم مخام آرومم کنی میدونم بودی اما باس باتمام وجودم حست کنم تا آروم شب
شب عجیبیه شاید ازهروخت دیگه ای بیشتر بهت نیاز دارم
شبی زیبا همچون راهبه ای نفس بریده در نیایش ب دنبال توام جزاین هیچ نمیخاهم
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

میخواهم برایت بمانم آخر اسمم را"ـم"بگذاری و نگران باشی که چه لباسی پوشیده ام و با پدرم بیرون میروم میخواهم برایت بمانم میان حرفهای مادرم بشنوی که با دوستام "کافی شاپ" میروم و برگردی و غضنباک نگاهم کنی میخواهم برایت بمانم به کتابی که دستم گرفته ام نگاه کنی و برایت مهم باشد چه کتابی میخوانم به دستهایم نگاه کنی و انگار دنبال چیزه خاصی بگردی میخواهم برایت بمانم شال آبیم عقب برود و گردنم هم معلوم باشد و داشته باشی نگاهم کنی و خواسته باشی با چشمهایت بکشیم میخواهم برای تو بمانم هویج ها را رنده کنم منتظر تمام شدنشان بمانی و بلافاصله عقایدت را زبان بیاوری و نگاهم کنی که نظراتت را تایید یا تکذیب کنم میخواهم برایت بمانم دعوا کنیم وقتی حتی یک کلمه حرف نزده ایم عصبانی شوم عصبانی شوی بلند شوی بروی بلند شوم بروم اخم کنم نگاهت پر از سردی شود آشتی کنم آشتی کنی میخواهم برایت بمانم نگاه کنی و در نگاهت موج بزنت که کنارم بشین و بروم و گوشه ای دیگر بنشینم میخواهم برایت بمانم حرف بزنم و مو به مو گوش دهی و نگاهت بماند به چشم هایم میخواهم برایت بمانم دوتا از چایی هایی که "من" آورده ام را برداری و جایی بگذاری که من بفهمم دو تا برداشته ای میخواهم برایت بمانم در هوایی نفس بکشم که تو هم نفس میکشی و راه بروم در مسیری که قدم گذاشته ای برایت مهم باشد که حالم بد شده و جیغ جیغ کردن هایم رو تماشا کنی میخواهم برایت بمانم و باز یک نظر نگاهم کنی و باز نگران شوم از زلزله ای که در شهر تو می آید و لباس هایی که جلویت قرار است بپوشم را از هفته قبل انتخاب کنم و اشک بریزم از شنیدن مریضی ات میخواهم برایت بمانم در دفترچه خاطراتم از تو بنویسم و برایم مهم باشد که چه پوشیده ای کجا نشسته ای و از بادمجان خوشت میاد یا نه میخواهم برایت بمانم از زیرزمین بترسم و مجبور شده باشم بروم و نگاهت کنم و التماس کنم که میشود تو بروی؟میخواهم برایت بمانم و یادم باشد تولدت کی است و برایت نامه بنویسم لعنت به نامه هایی که نوشته شده اند وهرگز فرستاده نشده اند میخواهم برایت بمانم و انتظار بکشم که باز بیایی و ببینمت و شبش تا صبح خوابم نبرد میخواهم برایت بمانم و از پنجره ی اتاق به رفتنم نگاه کنی و برایت مهم باشد که من کجا میروم میخواهم برایت بمانم کاش این غرور لعنتی نبود.
 
پاسخ : شخصی نوشته ها


دسته های دو تا لیوان رو میگیرم مامان همیشه از چایی خوردن تو لیوان تعجب میکنه ولی من نمیفهمم یه استکان چایی به کجای ِ آدم میرسه ؛ تو حیاط تنها وایسادی کم پیش میاد که تنها باشی کم پیش میاد که تنها باشم اونم اونجا...؛چایی ـا رو میریزم دو دل میشم باز ؛پشتت به منِ اومدنم رو نفهمیدی یا به روت نیاوردی که فهمیدی نگاهت به دور دور هاست؛ چی این همه جذبت کرده که من ُ نمیبینی؟ کنارت وای میاستم نگاهم رو به دور میاندازم نگاهم میکنی و دوباره به دور خیره میشی دستم رو به سمتت میگیرم یکی برای تو و اون یکی برای ِ من ... درگیر تو میشم باز ....درگیر چشمات...
 
پاسخ : شخصی نوشته ها

ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺪﯾﺪﻣﺖ .
ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﻧﺎﺷﯿﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺟﺎﯼ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻫﺎﯼ
ﺩﯾﮕﺮ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪﺕ
ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ
ﺗﻮﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺤﺎﻝِ ﺣﺎﻝ ﻫﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻡ
ﺗﻮﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻢ ﺍﺻﻼ . ﻫﺮﺟﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﺗﻮﻫﻢ ﻣﺜﻞ
ﮐﻨﻪ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ .....
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻢ،ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ
ﭘﯿﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﻢ
ﻭﻟﯽ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺗﺎ ﺟﺰﺋﯿﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ
ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ ....ﭘﺎﯾﺎﻧﺶ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ
ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﭘﻠﮏ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻡ .ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ
ﺍﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
ﺑﻌﺪ ﺳﺮ ﻭ ﮐﻠﻪ ﺍﺕ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﺍﺏ ﻫﺎﯾﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﺍ
ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺗﺮ ﮐﺮﺩ
ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩﻡ
ﻭ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ " ﺗﻮ " ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻧﺒﻮﺩ
ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﻧﺎﺷﯿﺎﻧﻪ ﺍﯼ
ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﮔﺎﻫﯽ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﺍﺑﻬﺎﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﻭ ﺁﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍﯾﺖ
ﮐﻨﻢ ....ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ ﺑﻮﺩﻡ
ﻫﺮﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﺪﻡ .ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﮕﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﯾﮏ
ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ ﺍﻣﺎ ....ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﻋﺼﺒﯽ ﺑﻮﺩﻡ . ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ .... ﺗﺮﺱ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﻧﺒﺎﺷﯽ ﻭ ﺷﻮﻕ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺎﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﺪﺍﻡ
ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﻧﻪ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﭼﯿﻨﯽ ﻫﺴﺖ ﻧﻪ ﻧﯿﺎﺯﯼ
ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ
ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﯿﻢ ....
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻧﺒﺎﺷﯽ .... ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻫﺎ ﻭ ﮔﺸﺘﻦ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﯼ ﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻢ
ﻋﺬﺍﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ
....
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ .
ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ
"ﻫﺮﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ "
 
Back
بالا