• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

شخصی نوشته ها

  • شروع کننده موضوع Moha
  • تاریخ شروع

chatton

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
512
امتیاز
41
نام مرکز سمپاد
farzanegan
پاسخ : شخصی نوشته ها

یکی از دست نوشته های چرت و پرتمه...میبخشید اگه خیلی بی مزه ست!!!
_______________________________________

باز هم من و چند دقیقه ی ...
احاطه شده ام با وظایف٬ واکنش های بلا تکلیف!
کوله پشتی ام سنگین شده...اندک شده اند چیزهایی که میتوانم برای دلم بخواهم٬که به زور چارچوب ها تحملشان تکلیفم نشده باشد.
باز هم تقصیر من است...آخر من کم تحمل شده ام.
گاهی مچ خاطراتم را می گیرم!
حوصله ی پاک کردن ندارم.خودش به مرور زمان رنگ می بازد. اما بعضی ها را باید حفظ کرد; وقتی تمام داراییت باشند.چاره ای نیست...
عبور ساعت ها اگر مرا به وعده ی تنها یی نرساند به چه درد میخورد؟
روزهایی غم سر زیر میکند; طوری که چشم هایت را باید از نگاه خسته ی دوستانت بدزدی...
باید بزرگ تر شوم.این را از حجم غم ها می فهممم!
لحظه هایی از "درد" لبخند زده ام...و چقدر شیرین به دل نشسته است!
***
باز هم من و چند دقیقه ی نا آرام آبی...دلهره هایی که شتابان تپش قلبت را سنگین میکنند.
موذن بانگ بی هنگام برداشت
نمیداند که چند از شب گذشته است
درازی شب را٬ ز چشمان من بپرس
که یکدم خواب در چشمم نگشته است.

خیلی آرام٬ از درون بغضم گرفت و گریه. تمام بدنم به لرزه افتاد; دلم برای مادرم تنگ شده. لحظه هایی که با ذکر "یا زهرا" هم ٬ فقط از درون می لرزی و هر چه فکر می کنی حاجت هایت انگار پایانی گرفته باشند. حالا دیگر تنهای تنها برای دل خودت٬ میشود زانوهایت را بغل بگیری و لبخند بزنی به این غریبی لطیف...
دنیا آدم ها را با ظرفیت های یکسان٬ به شیوه های نا برابر به کام خویش می کشد; می خورد٬ به زوال می رساند.خیلی ها ظرفیت بقیه را می دزدند و آن هنگام می شود که روح باید به بلندای ستون های کشیده شده از زمین تا به آسمان خود را بالا بکشد تا نبیند ظرفیت دزدها را!!!
داشتیم با زهرا می گفتیم : زیر زمین چه چیز را خیرات می کنند که لب های هر کس از آن جا می آید خندان است؟ رفتم و به اندازه ی لبخند هایشان٬ بغضم گرفت یا کمی بیشتر از یک بغض نا خواسته...!
من خرابم ز غم یار خراباتی خویش!
کتابم را ورق می زدم. می خواستم تمام چک نویس ها را دور بریزم. روی کاغذی نوشنه شده بود :" می دانم با این وضع نا آرام و سر در گم٬ هر چقدر هم به اعجاز عصایت ایمان داشته باشم٬ باز هم از دریا رد نخواهم شد."
داغی آشفته بازار را ببین...
شکایتی نیست. ریشه یابی که می کنی می رسی به همان "سودای دل"
تمام دنیا شده قول هایی که دل بستن به آنها گناهیست نا بخشودنی. نه اینکه خدا نبخشد. اما حق الناس است و شاید نبخشاید . نمی دانم....
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها

لحظه ها با شتابی وصف ناپذیر از کنار ما عبور می کنند و خاطرات را رقم می زنند...

انتظار عشق یا عشق انتظار برای ما همچون عادتی شده که ایمان داریم بی شک روزی رنگ واقعیت می گیرد ; ولی گاهی هم بی تاب می شویم! بی تاب آرامش و تسکین!

من هر شب در قلبم جشنی برپا می کنم و شمع روزی را که سپری شد فوت می کنم و بخاطر این بزرگترین هدیه خدایم را سپاس می گویم!

سپاس می گویم که یک روز دیگر از انتظارم کم شد ...

راستی من امشب شمع 16 سال و 6 ماه و 5 روزگی ام را فوت کردم... شمع هایم دارد تمام می شود! انتظارم را نمی دانم!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #23

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

می خواستم منتشرش نکنم به دلایلی...حالا-شاید به همون دلایل- این کار رو می کنم...این که شبیه ناصر ارمنی نیست؟! :D
این زمان دار بود شاید...برای غزه بود...
============
من هیچ چیز نمی فهمم!
- من؟!
- نه پس،من!
- منی که کنار بخاری می شینم چه می فهمم اونا تو سرما چی می کشن؟!
- ول کن این مسخره بازی ها رو،یه چیز بنویس بره.
- آخه...
- بنویسی ها! من سرم شلوغه باید با بقیه هم هماهنگ کنم؛کار نداری؟ خداحافظ.
بوق اشغال تلفن که بلند می شود،به خودم می آیم.گوشی را روی تلفن می گذارم و همانجا کنار تلفن ولو می شوم.
رضا بود،زنگ زده بود تا متنی برای غزه بنویسم.قرار است پنجشنبه مدرسه برای کشتار مردم غزه مراسمی برگزار کند و رضا شده مسئول هماهنگی مراسم.باز هم دم رضا گرم که پا پیش گذاشت وگرنه از مدرسه که بخاری بر نمی خواست. هر چه می گوییم از طرف بسیج دانش آموزی مدرسه برویم تحصن یا راهپیمایی می گویند:«بچه ها درس دارند.» بیانیه هم که صادر نمی کنند تا حداقل دلمان به بیانیه خوش باشد. بالاخره به زور قرار شد پنج شنبه –چون فردایش جمعه و تعطیل است- بعد از کلاس ها یک ساعت بهمان وقت بدهند تا مراسمی برای غزه تدارک ببینیم.البته گفته اند حواسمان باشد طولانی نشود تا بچه ها فردا به نماز جمعه برسند!
از کنار تلفن بلند می شوم،کاغذ و قلم بر می دارم و به اتاقم می روم.در را می بندم تا صدای تلویزیون اذیتم نکند. جلوی در، روی زمین ولو می شوم و بالشتی را می گذارم زیر سینه ام تا تسلطم بیشتر شود،دست دراز می کنم و کتاب شیمی را از کنار کیفم بر می دارم و کاغذ را رویش می گذارم.همه شرایط برای نوشتن آماده است اما قلم روی کاغذ مانده و حرکت نمی کند،نمی دانم چه طور شروع کنم؛همیشه شروع ها سخت بوده.
بلند می شوم،کامپیوتر را روشن می کنم و سیم تلفن را از زیر کامپیوتر بر می دارم و به فیش می زنم. می خواهم به اینترنت وصل شوم،علاوه بر این که صدای غریب وصل شدن به اینترنت را خیلی دوست دارم می خواهم چند عکس در مورد غزه ببینم تا شاید قلمم شکوفا شود!
همه خبر گزاری ها را زیر و رو می کنم... پر است از عکس!
عکس؟! عکس نه،حقیقت.پر است از حقیقت که طبق معمول تلخ است.دهانم گس می شود،نه به خاطر تلخی حقیقت،که به خاطری شوری بغضی که خورده می شود.مرد که گریه نمی کند!
سه روز از محرم گذشته و به خاطر این عبارت مسخره هنوز گریه نکرده ام.با کامپیوتر یک روضه را با صدای آرام برای خودم پخش می کنم.بغضم کم کم از گوشه چشمم به پایین می سرد.حالا عملا دارم گریه می کنم،به خاطر کربلا یا غزه،چه فرقی می کند؟
بس است،آن چه می خواستم شد.کامپیوتر را خاموش می کنم و سیم تلفن را از پریز در می آورم.روی همان بالشت ولو می شوم و خودکار را به دست می گیرم.شروع می کنم به نوشتن.
×××
پنج شنبه است.رضا هر چه اصرار می کند متنی را که نوشته ام بدهم تا بخواند،قبول نمی کنم. می خواهم بر خلاف همیشه متن را خودم بخوانم،بدون اینکه کسی از قبل بداند چه نوشته ام.
زنگ آخر می خورد و بچه ها همه به سمت نمازخانه هجوم می برند.آرام به سمت نمازخانه می روم و یک گوشه می نشینم.با صدای صلوات،هادی می رود تا قرآن بخواند.وسط قرآن خواندن هادی،حاج آقایی که برای مراسم دعوت کرده ایم می آید و همان نزدیک در، کنار مدیر مدرسه می نشیند.صدای «صَبََّح کُم الله بالخیر» مدیر را می شنوم،مگر بعد از ظهر ها هم «صَبَّح» می گویند؟
رضا از جلوی سن می آید و با حاج آقا خوش و بش می کند،صدای صلوات بچه ها که بلند می شود، به سمت سن می دود و پشت میکروفن قرار می گیرد.از هادی تشکر می کند و از من می خواهد بروم و متنم را بخوانم.بچه ها با صلوات همراهی می کنند.آرام به سمت سن حرکت می کنم،آن قدر ها که چهره ام نشان می دهد آرام نیستم،دفعه اول است که می خواهم برای بچه ها -آن هم از پشت میکروفن- حرف بزنم.
به سن که می رسم،رضا تمام التماسش را توی صدایش می ریزد و می گوید:«تو رو خدا...» رنگش پریده و نگرانی از سر و صورتش می بارد. به رضا لبخند می زنم و پشت سن می ایستم.کاغذ را از توی جیبم در می آورم و روی سن بازش می کنم،میکروفن را کمی بالا می آورم تا دقیقا روبروی دهانم باشد.نگاهی به بچه ها می کنم،همه نگاه ها معصومانه به من دوخته شده.هول برم می دارد.به حاج آقا نگاه می کنم،دو زانو نشسته و دستهایش را در هم گره زده و به من نگاه می کند. می خواهم بر گردم که نگاه رضا سر جا نگهم می دارد. توی دل بسم الله می گویم و شروع می کنم:
«من هیچ چیز نمی فهمم...»
همه می خندند.آقای مدیر را نگاه می کنم،غضب آلود به من چشم دوخته،حتما پیش حاج آقا حسابی تعریف درس خوب بچه ها را کرده و حالا یکی از بچه ها می گوید هیچ چیز نمی فهمد!رضا مضطرب است،سعی می کند من را نگاه نکند،شاید خیال می کند خجالت می کشم.
خنده ها که خاموش می شود،ادامه می دهم:
«منی که کنار بخاری نشسته ام چه می فهمم سرما یعنی چه؟
منی که سقف خانه مان سالم است چه می فهمم فرو ریختن سقف یعنی چه؟
منی که چهارشنبه سوری با آتش بازی می کنم،چه می فهمم سوختن یعنی چه؟
منی که دستم را با چاقو هم نبریده ام چه می فهمم ترکش یعنی چه؟
منی که موشک هایم کاغذی است،چه می فهمم موشک یعنی چه؟
منی که بمب هایم خبری است،چه می فهمم بمب یعنی چه؟
منی که هواپیماهایم مسافربری است،چه می فهمم هواپیمای جنگی یعنی چه؟
منی که اسرائیلم یک پرچم سفید و آبی است چه می فهمم اسرائیل یعنی چه؟
منی که بیمارستان هایم همیشه جای خالی دارد چه می فهمم کمبود دارو یعنی چه؟
منی که همه جا می توانم بروم،چه می فهمم بستن گذرگاه رفح یعنی چه؟
من نمی فهمم چرا جنگ است،من از آخرین جنگم 20 سال گذشته،من اصلا جنگ ندیده ام پس چه توقعی داری از جنگ بنویسم؟ چه توقعی داری از کودک جنگ زده بنویسم و چند سطر به حالش دل بسوزانم بدون آن که بدانم دردش نداشتن اسباب بازی نیست،دردش نداشتن زندگی است...من نمی فهمم زندگی نداشتن یعنی چه؟
من نمی فهمم.
من خیلی چیزها را نمی فهمم.
راستش را بخواهی من هیچ چیز را نمی فهمم.»
بچه ها به «نمی فهمم» هایم نخندیدند؛ رضا لبخند رضایت بخش می زد ؛ آقای مدیر قیافه اش هیچ تفاوت محسوسی نکرده بود و حاج آقا نگاه مهربانش را می پاشید روی صورتم. و من دلیل این ها را نمی فهمیدم، نکند واقعا نفهم شده باشم؟
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها

دختر در آشپزخانه ظرف ها را می شست . پدر آرام در کنار پنجره روی صندلی نشسته بود و با قلمی در دست و دفتری باز در مقابلش بیرون را می نگریست... امروز 5 روز می گذشت... 5 روز بود که او دیگر نبود...

-ولی بابا آخرش من اصلا از کار شما سر در نیاوردم! چقدر من و حمید بهتون گفتیم مامانو بذاریم آسایشگاه سالمندان؟! می دونم شما خیلی بهش علاقه داشتید! یه وقت خیال نکنید من یا حمید مامانو دوست نداشتیم ولی باور کنید این جوری هم برای اون بهتر بود هم شما! آدم یه زن علیلی که حافظشو از دست داده و فقط مثل مجسمه به آدم نگاه می کنه و زندگی گیاهی داره رو برای چی باید نگه داره؟! اونم نه یه روز! نه دو روز! 10 سال...! یعنی یه عمر! آدم چرا باید این همه خودشو عذاب بده و زندگی رو برا خودش تلخ کنه؟! حالا باز اگه فایده ای داشت می شد یه چیزی گفت! اما باور کنید اگه مامانو می بردیم آسایشگاه هنوز عمرش به دنیا بود! اون جا خیلی بهش می رسیدن! شما که قبول نکردید! منم شاید کوتاهی کردم! انقدر سرم شلوغ بود که هیچ وقت نتونستم تو نگهداری از مامان بهتون کمک کنم! الان که دیگه این حرفا فایده ای نداره! حالا دیگه هم مامان رفته هم شما کلی شکسته شدید! ولی واقعا هر کسی جای شما بود من مطمئنم بعد یکی دو ماه وا می داد... خیلی ماشاالله اراده داشتید! کاش می فهمیدم چطور 10 سال انقدر عاشقانه مامانو تر و خشک کردید و کنارش زندگی کردید و صداتون هم درنیومد؟!بابا جون حالا من می گم شما انقدر دیگه غصه نخورید! الان که دیگه همه چی تموم شده! مامانم که دیگه برنمی گرده! ولی شما باید زندگی کنید! تا کی می خواید کنار پنجره بشینید و غمباد بگیرید؟!از وقتی مامان فوت کرده هر روز جلوی اون پنجره می شینید و بیرونو نگاه می کنید ... یک کمی حرف بزنید... افسرده می شید یه وقت! راستی تو اون دفترتون چی می نویسید؟! خاطره ؟! بابا...؟! بابا...؟! خوابیدید؟!

دختر با نگرانی به کنار صندلی پدر رفت ... پیرمرد در خوابی آرام و شیرین و ابدی فرورفته بود در حالی که صفحه پایانی دفتر خاطراتش در مقابلش باز بود که در آن نوشته شده بود:

زندگی بی دلیل طعم تلخی دارد...

عشق یگانه دلیل حضور ما در این دنیاست و دلیل عشق ...

و عشق را دلیلی نیست مگر عشق...

و دختر پاسخ تمام سوالاتش را گرفت!

پ.ن: برگرفته از یک نمونه واقعی
 

chatton

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
512
امتیاز
41
نام مرکز سمپاد
farzanegan
پاسخ : شخصی نوشته ها

شاید بعضی خطا ها جبرانشان سخت٬مشکل باشد...
شاید تابستانی که مرا درگیر داغی لحظاتش کرد٬ همه اش دلیل این همه خواب های پریشان این شب ها و دلهره های عجیب این روزها باشد...
شاید این عهدی که شب آخر بستم٬ با خودم٬ پایبند ترین پیمان روزگار باشد...نمی دانم...
شاید تمام آن لحظات بغض از خانه تا فرودگاه را من داشتم فکر می کردم به خاطراتی که با تو ساخته شدند٬ در اوج دلخستگی ها٬ که دلم چقدر تکرارشان را می طلبد حتی در همان اوج دل خستگی ها...
من تمام روز هایم را گوش میدهم به: بی تو غریب غربتم...آن هم با صدای بلند...
من, شاید الان بغضم همان گریه های بی اختیار شده باشد ٬ آن هم ساعت سه شب٬ کنار چمدان های بسته ی او و دور از شلوغی های اهل خانه. ولی دلم برای یک لبخند٬ از همان لبخند های شیرین تو ٬ برای دوربین دلم تنگ شده...
من شاید هیچ وقت تکلیفم را به برق نزده باشم. چه برسد که آن را روشن کرده باشم ٬ آن هم برای خودم...
این که تلاش کنم برای از یاد رفتن و از یاد بردن. اما الان سال های دور از خانه را خوب می فهمم...
خیلی سخت است همین تلاش برای دور بودن از همه چیز و همه کس. خیلی سخت است این که مدام هر روز برای خودت تکرار کنی: باید طناب خاطرات را ببری و آویزان کنی از درخت سیب(همان درختی که حوا را هم دچار کرد)یا این که همین طناب را٬طناب خاطرات را می گویم٬زنده به گور کنی زیر خاک...
شاید هیچ اهمیتی نداشته باشد که جزو داده های پرت باشم...این طوری خیلی هم بهتر! روزگار آموزگار خوبیست...
من این روزها را دوست ندارم. دو سال پیش همین روزها را که یادت هست؟: کریسمس این ها٬ خیال مرا به هم می بافد و همین خیال بافته شده دوباره می شود همان طناب خاطرات که فردا دوباره باید زنده به گور شود...
من چقدر کریسمس که می شود٬یاد آن پاتیناژ های puteux می افتم.
چقدر روز های بی خیالی الان خیال شده اند!!!
 

محمد

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,068
امتیاز
130
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی
مدال المپیاد
ریاضی و کامپیوتر
پاسخ : شخصی نوشته ها

فریاد بکش ای یار و بگو بهانه ی ماندن چیست؟بگو.بگو اگر که نفس را برایت تنگ کردم،چشمانت را ببند و ...چشمانت را ببند و...نه.نهفچشمانت رانبند.چشمانت را از من نگیر.می روم...از تو دور می شوم ولی بگذار اندکی در چشمانت خیره شوم.بگذار از چشمان افسونگرت فلسفه ی بودنم را بدونم.ولی انگار از من سیر شده بودی.نه.محتاج نبودی که احتیاج رفع شده باشد.برو عزیزم و بگذار در حسرت نگاهت بسوزم؛بلکه روی خاکم بنویسند از عشقت رفت؛شاید که شرم کنی و به فریب بگویی عاشقش بودم...فریبانه دوستم داشته باش...
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها

این متن سفارش معاون پرورشی مون بود که امروز سر صف هم خوندمش!

پیامبران دانش

پدیده های تعلیم و تعلم بی شک از قدیمی ترین مفاهیم تاریخ و فرخنده ترین اتفاقات زندگی انسان هستند که از دیرباز بشر را درگیر خود کرده اند ... تحقق چنین فرایند هایی هیچ گاه بدون حضور شخصیتی به نام معلم میسر نبوده است...

باید دانست که معلمی قبل از آن که یک حرفه شغل و منبع درآمد باشد یک مقام معنوی است ; چه بسا معلمانی که به رغم یدک کشیدن این نام هیچ گاه نتوانسته اند وظیفه تعلیم و تربیتی که بر دوششان گذاشته شده را به خوبی انجام دهند و از آن سو افرادی که بی نام و عنوان و ادعایی هر لحظه به دیگران یاد می دهند و انسان می سارند...

اکنون که در روزگار ما از مقام والای معلم گفتن و به موازات آن به جا نیاوردن حق معلم عادتی همیشگی است دوباره و چندباره خاطر نشان کردن این سخن که: هر کس نکته ای به من بیاموزد مرا بنده خود ساخته است شگفتی ما را از اهمیت این مقام دوچندان می کند و تاسف آن جاست که امروزه نگاه هیچ دانش آموخته ای هم تراز و هم شان این وظیفه عبودیت نیست !
در جامعه ای که معلم چه از نظر مادی و چه معنوی ارزش و جایگاه حقیقی خود را از دست می دهد بعضی ویژگی های این مسیر مقدس کاملا به فراموشی سپرده می شوند...

معلمان ما فراموش کرده اند که هر آینه تعلیم با تربیت و آموزش با پرورش پیوندی ناگسستی دارد ... و آموزش بی پرورش همچون جسمیتی شکیل اما بی روح است که تنها کار کردن با وسیله ها را آموخته بی آن که هدف نهایی اش را درک کرده باشد... شاید آن ها دغدغه های مهم تری دارند و حوصله و انگیزه ای برای بازگویی مفاهیم و تجارب انسانی ندارند و اکثریت ترجیح می دهند تنها به بازگویی علوم تخصصی شان بسنده می کنند ...
و ما نیز یادمان نیست که اگر کسی به ما راهی نشان داد هر چند بی راهه یا اندک مایه دانشی به ما آموخت هرچند بیهوده بی تردید حقی بر ما دارد... همانند حقی که والدین یک نفر هر که باشند و هر کجا که باشند با ولادت کودک بر گردن او قرار می دهند... آن گونه که تولد انسان او را به دنیایی جدید عرضه می کند علم و دانشی که وی می آموزد پنجره ای نو به رویش می گشاید که از آن دریچه حقایقی بر وجود او افزوده می شود.. از این جهت می توان گفت قیاس مقام و شان و منزلت معلم با مقام و جایگاه والدین مقایسه چندان بی جایی نیست و لزوم احترام به این دو طیف عمده شکل دهنده شخصیت آدمی حتی می تواند در یک سطح از اهمیت قرار بگیرد... گو این که امروزه این اتفاق هیچ گاه رخ نمی دهد!

باری پاشیدن بذر دانش در مسیر شکوفایی استعدادها توفیقی می خواهد که بیش از همه نصیب یک معلم می شود و باید به خاطر سپرد آن ها را که سال ها پیش در کلامشان معلم واقعی را بر ما شناساندند آن گاه که گفتند:

"معلمی را ستایش می کنم که اندیشیدن را به من بیاموزد نه اندیشه ها را..."

و باز سپاس می گوییم حضور انسان هایی که ما را می آموزند در هر عرصه ای ...
 
  • لایک
امتیازات: psi-3

taraneh

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
260
امتیاز
94
شهر
ارومیه
مدال المپیاد
مطالعه برای المپیاد نجوم (فعلا مرحله 2!)
پاسخ : شخصی نوشته ها

شبی از شبها که من تنها در کنار دریای تنهایی ام زانو زده بودم، قطره اشکی از چشمانم فرو ریخت و به دریای غمهای بی پایانم پیوست. از او پرسیدم که چرا از چشمم جاری شدی؟ پاسخم داد: وجود معشوقی را در برق چشمانت لمس کردم و دریافتم که دگر در چشمان عاشقت جایی برای من نیست. لحظه ای بعد در قلبم تپشی احساس کردم، تندی تپش بیداد میکرد، گویی که قلبم میخواست همی از جسمم بیرون آید. از او پرسیدم: برای چه بیقراری دلکم؟ گفت: تا دیروز قلبت بودم و جایگه غمها و شادیهایت اما امروز قلب دیگری در سینه تو می تپد و من در آن جایی ندارم. باید به دیاری دگر سفر کنم. آری اشک چشمانم بربود و قلبم ببرد. دمی آمد و عقل و هوش از سرم ببرد، نمیدانم به کدامین دیار سفر کرد و مرا از یاد ببرد. دلم را با خود ببرد و در دیاری ناآشنا برجای بگذاشت. ندانست که قلبم غریب است، قفلی بر آن زد و قلب را دیوانه کرد. به یاد دارم روزی را که مرا دید و لبخندی زد، دل را در دستانش گذاشتم، تا به خود آمدم او رفته بود، دل ز دستان بی رحمش به روی خاک افتاده بود و جا پایش نقشی ماندگار به روی آن زده بود و من مدتهاست که در آن بیابان خشک و غریب تنهایی، به انتظار آمدنش نشسته ام و خاک بیابان غریب تنهایی همچنان با خون دل شکسته ام رنگین می شود.
 

محمد

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,068
امتیاز
130
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی
مدال المپیاد
ریاضی و کامپیوتر
پاسخ : شخصی نوشته ها

سلامی به غروب که سرنوشتم را رقم زد.سلامی به غروب که سرفصل زندگی ام را نوشت.سلامی به غروب که هيچ گاه خود را از من پنهان نکرد.سلامی به غروب که آشکارا،خود را در چشمانم مهمان کرد.سلامی به غروب که برای من،زندگی بود.آری؛سلامی به زندگی.سلامی به آن که با من بود؛هميشه و همه جا.سلامی به غروب؛غروبی که هيچ گاه دستانم را در دست طلوع نگذاشت.سلامی به غروب که خط شروع و پايانم بود.سلامی به غروب؛که زيباست.زيبا به اين سبب که انتظار برای طلوع را به همراه دارد.جايي برای نگرانی نيست که به طلوع نرسم؛آخر غروب هست؛غروبی که انتظار را در پی دارد.انتظار برای طلوع...

اگه چیزی از این متن نفهمیدید،نگران نباشید،چون خودم پس از ده بار خوندنش هیچی نفهمیدم!!!
 

fzgm

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
782
امتیاز
82
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 تهران
شهر
تهران
مدال المپیاد
ریاضی،کامپیوتر(کوتاه)،ادبیات،شیمی(تنوع؟!)
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
پاسخ : شخصی نوشته ها

این قراره که انشا طنز باشه!
موضوع شتر در خواب بیند پنبه دانه
شتر در خواب بیند پنبه دانه؛معمولا وقتی هر یک از ما این ضرب المثل را(که اغلب به عنوان مودبانه به همین خیال باش به ما گفته میشود)میشنویم یاد آرزوهای محال خویش افتاده و آه میفرستیم!!!بدون این که حتی لمحه ای به این فکر کنیم که آن آه سوزناک نیم سوز بیرون آمده،سرشار از مونو اکسید کربن و دی اکسید کربن ممکن است به خورد درختان سبز و ریه های زمین نرود و دود شود و برود هوا!(در اتمسفر)بعد هم هوای زمین را به نوبه خود گلخانه ای تر کند و با تجمع همین آه ها هوا گرمتر شود و پنبه ها کمتر برویند؛و آن یک مشت پنبه ای هم که سالیانه گیر شتران طفلک این مرز و بوم میاید دیگر پیدا نشود و زبان بسته های بیچاره کم کم شکل پنبه ها هم فراموش کنند و دیگر خوابش را هم نبینند!چه رسد به خوردن لپ لپ آن یا دانه دانه اش!!!با این نرخ تورمی که تلویزیون در تلاش است که با کوچک کردن واحد ها و تغییر نامتقارن ابعاد نمودار ها کاهشش دهد ولی موفق نمیشود و با این قرار و مداری که میخواهند یارانه ها را از قبوض پرداختی بردارند،به خودی خود امکان کم شون پنبه و محصولات دیگر زیاد است!پس ما با آه فرستادن خود حق الناس که چه عرض کنم،حق الجمل به گردن میگیریم!زیرا که نقشی را در این چرخه عدم تهیه این خوراک لذیذ برای شترانمان پذیرفته ایم!پس دویتان بیایید تا برای آرزوهای دست نیافتنی خود بی خودی آه نفرستیم تا آرزوهای دست یافتنی دیگران و غذای شتران عزیزمان را تباه نسازیم!...............................تمت!
 

chatton

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
512
امتیاز
41
نام مرکز سمپاد
farzanegan
پاسخ : شخصی نوشته ها

خوب می دانم...خوب می دانم طعم روزهای تلخ بی قراری را...روز هایی که غم سر زیر می کنند...روزهایی که خودت رقم زدی برایم...خنده ام می گیرد وقتی که فکر می کنم به تمام آن آخر داستان هایی که می گفتی...از میان آن همه، چه آخر داستانی نوشتی برایم...نه جنگل داشت، نه کوه. همان قصه ای شد که خودم فکرش را می کردم...تو می روی و من رد پایت را در برف دنبال می کنم...شاید هم خیلی ساده تر ...شکایتی نیست...خدایت این طور خواست...و خدایم آن شب چه صمیمانه اشک های سردم را از روی گونه پاک می کرد...می دانم...خوب می دانم ، که تو عین خیالت هم نیست...این ها را برای تو نمی نویسم...برای خدایت می نویسم که این طور تجربه ی دوست داشتن را تلخ کرد برایم...دلم هیچ گاه نلرزید...خدا می داند... من آن شب عهد بستم با خودم،با خدا، که دیگر دل را به کوچه های محبت و دوست داشتن نسپارم...و هیچ گاه هم نمی سپارم...تو خوب می دانستی که تجربه ی جدایی و فراق من از همه ی آنان که دوستشان داشتم چقدر کلبه ی احزان دلم را بی قرار کرده بود...تو با وجود دانستن همه ی آن چه که می گذشت در من ، برگ های خزان دیده ی دلم را زیر پا گذاشتی...صدای خش خش برگ ها را زیر گام هایت هیچ گاه فراموش نخواهم کرد...روزی همین خش خش های بی اهمیت برای تو، همین دل نم دیده ، همین چشمانی که بعد از سال ها برای تو جاری کردند اقیانوس اشک را، همه ی این ها از تو می پرسند که چرا با این دل شکسته بازی در آوردی؟...به حرمت همان روزهایی که تمام داراییم بودی، دعایت میکنم...دعا می کنم که رد پایت در برف در سیطره ی چشمانم نگنجد...دعا میکنم همیشه دلت بهاری باشد...هر چند که بهار وجودم، بهار دلم را خزان کردی...اما من می گذرم...همان طور که خودت خواستی می گذرم از تمام آن دروغ هایی که صادقانه باورشان کردم...و باز هم به دار خواهم آویخت طناب خاطرات را و زنده به گور خواهم کرد تمام آن یادگاری هایی که روزی تنها دل خوشیم بودند...تو را به دست خدایت می سپارم...قلب کوچک من گنجایش تو را ندارد...آن قدر حجم غم انبوه است که دیگر قاب های عکس گذشته نمی گنجند در تنگنای این بغض زندانی...
دیگر بس است...اشک های بی امان من بس است...سیل غم بس است...لحظه های بی قراری بس است...من هم این روزها تمام خواهم شد...!
 

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
پاسخ : شخصی نوشته ها

.
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها

...

سه نقطه ها بسیار بیش از سه نقطه اند...

سه نقطه یعنی هویتی برون تهی و درون مملو از هستی... یعنی تکرار الفبای بودن به زبان بی کرانگی ... یعنی آرامش واژگان باران از درک عظمت قطره شدن...

سه نقطه یعنی تواضع یک احساس غیرقابل بیان...یعنی تمام آن چه به زبان به گفتار به کلام نمی آید ... تمام آن چه باید باشد اما نیست...

سه نقطه یعنی تمام آن ها که جایشان خالی است ولی جای خالی شان را با یادی همیشه حاضر و جاوید نگاه می داریم... و نگاه خواهیم داشت تا روزی که هستیم...

سه نقطه یعنی تمام آن ها که عاشقشان هستیم ولی خواسته ایم بخاطر حرمت عشق یادشان را در ژرفای قلبمان زیر معنای همین سه نقطه ... دفن کنیم...

ای دوست! سه نقطه ها را آسان رها مکن... باورشان کن...آن ها برای من... برای تو ... برای ما... بسیار بیش از سه نقطه اند...
 

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
پاسخ : شخصی نوشته ها

.
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها

در میان جمع تاریکی ها ... تنها مانده ایم ... چشم به راه چراغی که نمی دانیم از کدامین سو قرار است پیش چشممان را به ما نشان می دهد!
راه را گم کرده ایم ... آشفته و مبهوت و سرگردان ... چه کسی قرار است ما را از این سرگردانی نجات دهد...؟! حتما کسی هست... تنهاییمان امتداد نمی یابد... ایمان داریم... ایمان داریم که روزی خواهد آمد و آمدنش نوید زندگی است ... نوید عشق و عدالتی حقیقی...
راه را گم کردیم ولی هوشیار باشیم که در این آشفته حالی همدیگر را گم نکنیم ...
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها

زندگانی همیشه پیام آور لحظاتی است که می توان آن ها را ایستاد و کمی تفکر کرد! مثل لحظات برخورد با حسی غریب و یا غریبی یک حس!

ولی افسوس که فهمیدن احساسات ناممکن ترین کار زندگی است که ای کاش یا احساسی نبود که بخواهد عقل را در تنگنا قرار دهد و یا عقلی نبود که احساس را مجال خودنمایی ندهد! ولی اکنون هر دو هستند و به تصادف هر دو آفریده خدا هستند و مقدس!

در این میان تقابل عقل و احساس را باید باور کرد! باید باور کرد که روح انسان دو بعد نا همگون دارد! دو بعدی که هیچ گاه با یکدیگر کنار نمی آیند! اما ظرافت آن جاست که پیروی از عقل همیشه و همه جا بسیار دشوارتر از پیروی از احساس است! و انسان ها همیشه از کارهای سخت سر باز می زنند!

من شاید هیچ وقت نتوانم درک کنم که عقل صالح تر و خیرخواه تر است یا احساس! ولی همیشه دوست داشته ام کاری را انجام دهم که دیگران یا دست کم اکثریت از انجامش عاجز بوده اند! ( عجب که منطق هایمان هم با دوست داشتن و حکومت احساس آغاز می شود! )

من فکر می کنم عقل صلاحیتش برای زندگی روشن تر است نه بخاطر این که احساسات را باور ندارم که آن ها هم در جای خود ارزش هایی فراتر از تصور ما دارند ولی باورم این گونه است که نه احساسات ارزش زندگی را دارند و نه زندگی ارزش احساسات را...احساسات تقدسی معنوی تر و والاتر از بازی های زمینی دارد... من آن ها را در آسمان ها لا به لای ستارگان همان جایی که در کودکی خدایم را می دیدم جستجو می کنم...

درست یا غلط! خوب یا بد! زیبا یا زشت! هرچه باشد من امروز در انتخابات وجودم عقل را برگزیده ام...
 

amin.rgh

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
96
امتیاز
8
پاسخ : شخصی نوشته ها

چه قدرتی دارند چشم ها ... چه چیزها که در آن ها نهفته است . چه حرف ها را که به زبان بی زبانی می گویند و چه عمیق اند چشم ها ...

اما افسوس که مردمان مدت هاست چشم ها را فراموش کرده اند ... دیگر به آن ها توجه نمی کنند ، آن ها را دروغ گو فرض می کنند ... با اینکه که چشم دروغ گویان هم پاک هست... چشم چشم است و بس .

دیگر کسی چشم ها را نمی خواند ... و یا نمی خواهند که بخوانند .

و چه قدرتی دارد نگاه متستقیم
 

chatton

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
512
امتیاز
41
نام مرکز سمپاد
farzanegan
پاسخ : شخصی نوشته ها

انسان...چه واژه ی سهمگینی. آن گاه که نام و نشانمان را به فراموشی سپاردیم ، واژه ی نسیان گر را برایمان برگزیدند تا بدانیم که باید انسان نبود تا بتوان فراموش نکرد. و من این بار چقدر دلم می خواهد که از میان این همه انسان روی خودم را غلط گیر بگیرم. چقدر دلم می خواهد که از داستان های انسانی خود را خط بزنم. چقدر دلم می خواهد از جنس دیگری بسازم خودم را. جنسی که قلب نداشته باشد. جنسی که مغز را به تمسخر بگیرد.جنسی که دل را خاک کند؛ تا دیگر حکم به انسان بودن ندهد. تا دیگر حکم به بیراهه رفتن ندهد. تا دیگر حکم به نابودی ندهد. جنسی که تفکیک نکند اجزایش را. جنسی که سراپایش یک وجود باشد. تا هیچ گاه نتواند فراموش کند؛ نتواند انسان باشد؛ که بعد ها شرمنده نشود ، از آن همه غفلت. تا بعد ها سرش به زیر نباشد، از آن همه بی توجهی. تا بعد ها حسرت یک لحظه بازگشت را نخورد. تا...
و این بار با تمام جرئت اعتراف می کنم که انسان نبودن چقدر سخت است. چقدر دشوار است. و به قول خیلی از انسان ها چقدر دور از انسانیت است، چقدر غیر ممکن است.
و من این بار برای این همه انسان متاسفم. برای این همه انسانی که به انسانیتشان می بالند. برای آن ها که حتی یک بار خود را از ستون های غیر انسانی بالا نکشیده اند تا درک کنند پوچی انسان بودن را. تا بفهمند که نباید انسان بود. نباید نسیان گر بود. نباید فراموش کرد که از کجا آمدی و به کجا می روی. نباید آن قدر انسان وار بر روی خاک گام برداشت ، گویی که نمی دانی خاک همان مادر توست، همان بستر توست، همان پیکر توست که در آن دمیده اند تا زندگی کنی و یاد بگیری که انسان نباشی. یاد بگیری که سراپای وجودت را تفکیک نکنی . یاد بگیری که یک رنگ باشی. که وجودت را آکنده کنی از آن که موجودیتت را به وجود آورد. یاد بگیری که تنها آن دم که سنگ جلوی پایت است ، آن دم که بر سر دو راهی می مانی ، آن دم که می دانی نمی توانی ، که درمانده ای، تنها آن دم ها به یاد نیاوری قصه ی بودنت را و قصه ی بودنش را. باید یاد گرفت که در دل لحظات جستجو کرد. یاد گرفت که خود و اطراف به دنبالش گشت. باید یاد گرفت که فراموش نکرد. که نسیان گر نبود. که برای دمی با انسان وداع گفت؛ تا بشوی آن که او می خواهد. تا پر شوی از او. تا برای ابد در آغوش گرمش بمانی و هرمش را با تمام وجود احساس کنی و آن گاه به برای او بودنت ، به در کنار او بودنت، به در او غرق بودنت، و به انسان نبودنت بنازی و افتخار کنی.
و من می خواهم از همین لحظه به بعد با انسان و نسیان گری وداع گویم. می خواهم پر از او شوم...
 
  • لایک
امتیازات: Moha

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها

امروز رفتم که آخرین و مهم ترین کارنامه دوران تحصیل ام را بگیرم و عجب که برعکس همیشه بی تفاوت ترین بودم ... وقتی عده ای بی گناه که به تصادف هموطن هستند کشته می شوند نیم نمره این طرف تر و آن طرف تر ...

امروز در مترو همه نگاه ها سرد بودند... به قول نویسنده ای در مترو همه صورت ها رنگ زیرزمین به خود می گیرند ... اما امروز به چشم من حس دیگری داشت ... فکر می کنم اگر به صورت مردم دست می زدم سرمای عمیقی وجودم را می گرفت ... از کنار متروی نواب گذشتم دلم آشوب شد... مترویی است که بسیار حادثه خیز است... از ماجرای آن دختری که بخاطر شلوغی جلوی مترو افتاد و له شد خیلی نمی گذشت که جوانی دو شب پیش در جوار این مترو کشته شد ... فاتحه ای برایشان خواندم و ...

امروز از کنار نوجوانی گذشتم کوتاه تر از خودم و شاید هم کم سن و سال تر ... پک عمیقی به سیگارش کشید... باز دلم لرزید ...

امروز مثل همیشه در مسیر بی نهایت آلوده علامه حلی نفسم گرفت ... گلویم خشک شد و سوخت ... خواستم در کیفم دنبال چیزی بگردم ... یادم آمد که دوباره ماسکم را جا گذاشته ام ... به یاد دختری که چند روز پیش تیری گلویش را درید سوزش سرب را تحمل کردم...

امروز از مردی آدرس جایی را پرسیدم ... دود سیگارش را مستقیم توی صورتم خالی کرد و بعد بی تفاوت گفت که نمی داند...

امروز از کنار مجلس خبرگان گذشتم ... نمی دانم چرا این همه روز که از حوزه امتحانی بر می گشتم نمی دیدمش ... کنار متروی امام علی (ع) محوطه بیرونی باصفای دانشگاه افسری جایی که دوستم همیشه می گفت بخشی از بهشت است دیگر آن آب پاش هایی که همیشه بعد از امتحان ها خیسمان می کردند و آن بوی مسحور کننده گل های رنگارنگ نبود ... گل هایش خیلی کم شده بودند ... شاید پرپر شده بودند... مثل جوان هایی که ...

امروز نسیمی آمد و موهایم توی صورتم ریخت ولی حوصله نداشتم دستم را دراز کنم و کنارشان بزنم ... دوست داشتم جلوی چشمانم تاریک باشد ... کاش می توانستم لحظاتی دنیا را نبینم ...
 
  • لایک
امتیازات: Pouya

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
پاسخ : شخصی نوشته ها

.
 
بالا