شخصی نوشته ها

  • شروع کننده موضوع Moha
  • تاریخ شروع

chatton

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
512
امتیاز
41
نام مرکز سمپاد
farzanegan
پاسخ : شخصی نوشته ها

انگار همه چیز نم گرفته...مثل یک شب زمستانی...انگار همه خوب می شناسند این بوی مبهم را...جز من...انگار همه قصه ی سرنوشت را از حفظند...انگار همه با غم دوست دیرینه اند...انگار درد ها مرهم شده اند...انگار در این روزگار گوش ها می بینند همه چیز را...انگار ...نمی دانم...تو بگو در این میان،در این کویر پر ستاره ی خسته،در این سراب های موهوم ،رنگ صداقت را با کدامین منشور می توان تجزیه کرد...تو بگو...تو بگو اگر حرف هایم بوی نامطبوع دروغ می دهند...بگو تا خودم را خط بزنم از دفترچه ی روزگار...از آسمان کویر...از دل های پر درد...از درد های بی امان...بگو تا خودم را خط بزنم از فهرست هر چه انسانیت است...
 
  • لایک
امتیازات: Moha

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,847
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
پاسخ : شخصی نوشته ها

.
 

saphir

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
165
امتیاز
7
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی
شهر
قم
مدال المپیاد
سابقه کلاس هاشو دارم اما خودشو نه
دانشگاه
با این اوصاف فکر کنم بیوفتیم گیره اصفهونی های عزیز ...
رشته دانشگاه
میگن عمران ... میگم شهرسازی ... هرچی خدا بخواد
پاسخ : شخصی نوشته ها

نوشته ها دو نوع اند :

1. نوشته هایی که مینویسی تا دیگران بخوانند
2. نوشته هایی که مینویسی , شاید دیگران بخوانند !

در مورد نوشته های دوم وجود "سیر منطقی" الزامی نیست ... کلمات هیچ محدودیتی ندارند
در واقع قلم وظیفه دارد که جوشش های درون رو برای عالم بیرون قابل لمس کنه
هیچ قانونی وجود نداره ... شاید جهش های ذهنی با آینده ارتباط برقرار کنه یا به سالها قبل برگرده
این نوشته ها چون از دل سرچشمه میگیرن قهرا به دل میشینن
به همین دلیل ما نویسندگانی این چنینی رو لایق احترام میدونیم و مورد ستایش قرار میدیم

در این میان اگر شخصی آگاهانه سعی در تقلید خصوصیات حالت دوم در مورد نوشته های دسته اولی خودش بکنه
باید بدونه که راه رو اشتباه اومده

به قول یه عزیزی ... نویسنده باید درد داشته باشه !
 

saphir

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
165
امتیاز
7
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی
شهر
قم
مدال المپیاد
سابقه کلاس هاشو دارم اما خودشو نه
دانشگاه
با این اوصاف فکر کنم بیوفتیم گیره اصفهونی های عزیز ...
رشته دانشگاه
میگن عمران ... میگم شهرسازی ... هرچی خدا بخواد
پاسخ : شخصی نوشته ها

به نقل از Sigma :
محمد جان اینا حرفه...هر چند من عکس اون عزیز رو چسبوندم تو اتاقم...
یادته...یادته خودت رو؟! مگه تا حالا دردی بیشتر از رفتن مادربزرگ؛ اون رفتن رویایی رو تجربه کرده بودی؟! پس چرا نتونستی بنویسی؟!یادته توی پارک؟...تا حالا حس و دردی عمیق تر از اون تجربه کرده بودی!؟
یا اصلا خود من،این همه درد...به نظرت چرا دو ماه نمی تونستم بنویسم؟!...به خاطر درد...یه درد بزرگ...که البته خیلی ها باورش نمی کنند...
محمد،درد اگه درد باشه،دردی که بسوزونه روح رو،با چی می خوای بنویسی؟! با قلم؟! ... نویسنده ای که با قلم می نویسه،نه دسته اول و دوم،که دسته سومیه!"نوشته هایی که نوشته می شوند،اما خوانده نمی شوند"
درد،اگه روح رو خش داد، با قلم می شه دوباره صیقلش داد،یا حداقل وجدان رو آروم کرد...
اما وقتی روح می سوزه...

sigma مسیر رو اشتباه نرو...
درد نه اون چیزی که هست، که واقعی ترین و گنگ ترین احساس انسانه!
درد اون حسی نیست که گاهی توی سرت احساسش می کنی، یا توی ساق پات،میون زمین فوتبال.درد منجر به "آی" نمی شه. در هیچی نیست.درد فقط درده.
نمی شه خودش رو توصیف کرد.ولی می شه صاحبش رو شناخت.
وقتی شبا تا صبح زل می زنی به سقف سیاه اتاقت و خوابت نمی بره.
وقتی بی خودی می زنی زیر گریه در حالی که روی کاناپه لم دادی.
وقتی به زور می ری حوزه وقتی بالاترین امید رو به موفقیت تو کنکور داری
وقتی خودت اینجایی و دلت 2 هزار کیلومتر اون ور تر زیر دیش مستقیم عرش خداس!
وقتی از میون همه موضوع ها چسبیدی به درد...
یعنی درد داری.یعنی یه چی توت هست که از همه برات مهم تره...
اون وقت دنبال یه صبور می گردی که سنگ باشه.دنبال یه سینه که سپر باشه.دنبال یه ظرف که بریزی توش،که پر نشه.دنبال یه درخت که تکیه بدی بش،که نشکنه...
ولی وقتی فقط خودت باشی و خودت. وقتی تو برهوت زندگیت نه سنگ هست نه درخت! می رسی به یه شی باریک و بلند، و یه صفحه صاف و سفید،که البته خیلی برات آشناست. وقتی کوچیک تر بودی گاهی برات قایق بوده،زمانی موشک...
شروع می کنی.
اولش کند و سنگین.اما آرام آرام گرم می شوی،داغ می شوی.گر می گیری. و قلم سریع و سریع تر خطوط را به پایان می رساند.انگار رقاصی روی صحنه،لحظه ای آروم نمی گیره.شاید گاهی مکثی، توی قوس "د"، روی دندانه"س"، یا بر خم"ی"، نه! فقط می رود تا جوهر تمام کند،یا کاغذ به پایان رسد، یا درد فرو نشیند...
و چقدر کلمات آشنایند با تو وقتی نگاهشان می کنی.انگار می شناسند تمام زوایای وجودت را،انگار آگاهند بر تمام درهای بسته روحت، و می دانند چه پنهان کرده ای در پس کوچه های دلت!
ناگهان خود را عریان می بینی و بی نقاب در پیش رویت.می خواهی دست بیاندازی و به هوا بریزیشان، یا با آب و آتش پیوندشان دهی.
اما دلت می سوزد برای خودت.آن کاغذ پر است از تو. انگار خالی شده باشی رویش. تو روی کاغذ ننوشتی،تو روی کاغذ نوشته شدی.
و آن گاه به سجده شکر می افتی برای این نعمت،برای این درختی که نمی شکند،برای این ظرفی که پر نمی شود.
***
نویسنده،نوشته در کتابش است.
و خواننده،پذیرای روح او.وقتی نوشته ای روح داشته باشد،چشم نواز و دل انگیز است. انگار پاسخ گوی نیاز های وجودت است. هر چه روح نویسنده خاص تر باشد،نوشته اش ناب تر است.
روح خداست که به کلمات قرآن منزلت می بخشد،ار نه جنس کاغذ و کلمات یکسان است.روح سرچشمه،هر تشنه ای را سیراب می کند.
****
وقتی درد داشته باشی،وقتی روح داشته باشی، نویسنده می شوی.
درد و روح اکتسابی نیست!
----------------
د.ن: وقتی مادر بزرگ رفت پیش خدای بزرگ،وقتی خوب بود و خوب ماند و خوب رفت. من ماندم در خودم .نوشتم،اما نه برای مادر بزرگ،بلکه در سوگ خودم!
 

Pouya

کاربر فعال
ارسال‌ها
42
امتیاز
56
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی
شهر
قم
پاسخ : شخصی نوشته ها

. امروز ظهر وقتی اومدم خونه همه چیز مثل یک روز معمولی بود....رفتم توی پذیرایی مامانم داشت با تلفن حرف می زد...خیلی نگران به نظر می رسید توی صورتش ناراحتی موج می زد گوشی تلفن توی دستاش می لرزید صداش با یه بغضی همراه شده بود خودمم نگران شده بودم خیلی وقت بود مامانم رو اینطوری ندیده بودم...آخرینش موقع مریضی مادربزرگم بود....چیزی از حرفهای مامانم نفهمیدم...صحبتهایش که تموم شد گفتم : مامان کی بود؟ جواب داد: برو صفحه کاپیوتر رو نگاه کن! صفحه فارس نیوز بود: اعترافات ابطحی! فوری برگشتم: چرنده مامن باور نکن! این ها...مامانم گفت: الان داشتم با فهیمه خانوم (خانوم آقای ابطحی) حرف می زدم، می گفتش که....
***
دلم لرزید...بعد از این چه خواهد شد؟این اولین سوالی بود که اومد توی ذهنم...پیش خودم گفتم خدا رو شکر مردممون فهم و درک دسیسه های دشمنان در پوست دوست رو دارند...به خودم دلداری دادم که تو کت مردممون تو کت موج سبز آزادی مون نمیره....نه....
***
رفتم توی اتاقم... سیل پیامک ها کمکم داشت سرازیر می شد: خدا رو شکر دست بیگانگان رو شد! و پیروز میدان معلوم شد!و...و از آن طرف سکوت بود همه در بهت و حیرت «خران در پوست شیر سینه سپر کرده بودند!»
***
گریه ام گرفته بود. اینبار مثل همیشه بی جواب نبود. آغوش یاد علی بود که سر مرا بر خود فشرد...علی که خود مظهر سکوت و صبر بود علی که خود اسوه ایمان ودرد بود علی که خود آتش این داغ را بدتر چشیده بود....
***
گفتم: آخه این چه رسم مردانگیه؟ این چه جای قضاوته؟ این چه جماعتی هستند؟ «سنگ را بسته اند و سگ را گشاده» سکوت را مهر دهان نمی کنند و زبان در کام نمی گیرند که شاید کمی از این کوه معصیت کاسته شود...طمع و آز شان اجازه انسانیت نمی دهد و روح سیاهشان لحظه ای فرصت تغییر. ولع و طمعشان چشم دین و انسانیتشان را کور کرده است اما باز هم دهان برای دین می گشایند قدمیا چه خوب می گفتند که: «سگ اگه خدا خدا هم بکنه، شاشش نجسه!»
***
فهیمه خانوم می گفت: حاج آقا هیچ چیز رو متوجه نمی شد میگفت یه قرصایی بهش دادند که نمی تونه فکر کنه (حالا دیگه کم از خودشون نداره) می گفت دختراش توی بغل باباشون هم جای خالی پدرشون رو حس می کردند... دیگه باباشون همون بابای همیشگی نبود!
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها


به نقل از Pouya :
گفتم: آخه این چه رسم مردانگیه؟ این چه جای قضاوته؟ این چه جماعتی هستند؟ «سنگ را بسته اند و سگ را گشاده» سکوت را مهر دهان نمی کنند و زبان در کام نمی گیرند که شاید کمی از این کوه معصیت کاسته شود...طمع و آز شان اجازه انسانیت نمی دهد و روح سیاهشان لحظه ای فرصت تغییر. ولع و طمعشان چشم دین و انسانیتشان را کور کرده است اما باز هم دهان برای دین می گشایند قدمیا چه خوب می گفتند که: «سگ اگه خدا خدا هم بکنه، شاشش نجسه!»
برای یه دوست قدیمی: دنیای غریبیه رفیق ... ولی یادت هست که: " داوری در آن سوی در نشسته است بی ردای شوم قاضیان این جهان... "

بوی خون ... بوی ظلم ... این غبار بی سوار ...می رسد ... ناگهان ... مردی از همان تبار ...

من هر روز نزدیک تر حسش می کنم ... تو هم صدای پاشو می شنوی؟
 
  • لایک
امتیازات: Pouya

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,847
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
پاسخ : شخصی نوشته ها

.
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها

اوائل سال 57 بود و تب و تاب مبارزه و ستیز با ظالم در دل جوانان آن روزگار... سال چهارم دبیرستان بودیم و در دبیرستان حکیم نظامی قم درس می خواندیم... یک معلم انقلابی که همه دوستش داشتند به ما شیمی درس می داد... روزی معلم محبوب وقتی سر کلاس آمد از بیرون کلاس صدای تظاهرات مردم در گوشمان پیچید ... معلم که هنوز درسش را آغاز نکرده بود طاقت نیاورد و بچه ها را دعوت کرد که به جای درس همگی به تظاهرات بپیوندند... و ما همگی با شور و حال فراوان به دنبال معلم از کلاس خارج شدیم و به تظاهرات رفتیم... هرچند همه هم نیامدند از بین بچه ها یک نفر بود که آن روز در کلاس ماند و به دنبال ما نیامد... ( بعدها از بین برادرانش فقط او به حرف والدش گوش کرد و راهی حوزه شد! )

سال 79 بود و انتخابات دوره ششم مجلس شورای اسلامی ... آن معلم محبوب ما هم یکی از کاندیداها برای نمایندگی مجلس بود که اتفاقا رای هم آورد و به عنوان نماینده اول راهی مجلس شد... چهارسال بعد اما نام آن معلم محبوب را می شد در میان خیل عظیم رد صلاحیت شدگان دوره هفتم مجلس پیدا کرد... جالب این جا بود که به تصادف همان کسی که آن روز با ما به تظاهرات نیامد یکی از آن هایی بود که معلم محبوب را رد صلاحیت کرده بود...

سال 88 بود و آغاز دوره ریاست مقام قضاوت برای رئیس جدید ... همان کسی که آن روز با ما به تظاهرات نیامد این بار در راس دستگاه قضا نشسته بود...

* برگرفته از روزنامه یاس نو اسفند 83 با تصرف.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #49

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

.
 

saphir

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
165
امتیاز
7
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی
شهر
قم
مدال المپیاد
سابقه کلاس هاشو دارم اما خودشو نه
دانشگاه
با این اوصاف فکر کنم بیوفتیم گیره اصفهونی های عزیز ...
رشته دانشگاه
میگن عمران ... میگم شهرسازی ... هرچی خدا بخواد
پاسخ : شخصی نوشته ها


















تا کی اینطور ... اینطور ... اینطور سرد و غمگین و باز سرد ؟
تا کی باید آرام ... آرام ... آرام بشکنم در خودم آرام ؟

و تو حتی ندانی که من هم آدمم ... من هم درد دارم ... من هم درد دارم و درد میکشم !
حتی لحظه ای باز نکردی چشمانت را ... نکشیدی پرده ی نگاهت را روی وجودم
تا بفهمم که مرا آنطور که هستم میدانی و میشناسی ... نه اینطور که مینمایانم !

تو حتی لحظه ای مرا ندیدی ندیدی ندیدی که چه طور تلخ تلخ تلخ در تنهایی درد کشیدم و کشیدم و کشیدم و آرام آرام آرام در خود شکستم شکستم شکستم ...

هفده خط سفید برای هفده سال که بی تو سیاه شد !
حیف ...
تو حتی لحظه ای مرا ندیدی
 

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,847
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
پاسخ : شخصی نوشته ها

قرار نبود زندگی فقط بهانه باشد
تمام لبخند هایی که پنهان شد و رفت
از پس هزار شب منتظر ماندن
و هزار حرف نگفته
و هزار حس عجیب و مبهم و شیرین
نشان به آن نشان
که اوج بی قراری ما بود
نوبت من شد
و بهانه ای
که نمانده بود
 

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,847
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
پاسخ : شخصی نوشته ها

حذف شد. چون‌که.
 

witted

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
250
امتیاز
294
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : شخصی نوشته ها


باران نمیاید!خدا هوارا ابری کرد تا تورا گول بزند تا زودتر ان 4 روز نماز قضایت را بخوانی!باران نمیاید و زیر لب میگویی:خدایا شکرت!و خدا به حماقتت میخندد و کلمه ها از جای خود بلند میشوند و به حماقتت میخندند!
فیزیک یعنی گیجی و روشنی!نوری مات از لای پرده های سبز کلاس و کولری که مثل تو خیلی تلاش میکند کاری کند اما نمیتواند!
یکی روی دیوار نوشته است:ای خوشا دل های دور از دسترس!تو فکر میکنی عجب یکی خوش خیالی بوده است که فکر میکرده میشود همراه با رویایی روشن و ارام خوابید!و تو هم همراه با کلمه ها به حماقتش میخندی!
معلم و یکی از دانش اموزان سر سینوس و کسینوس بحث میکنند!از خودت میپرسی:این جا چه کار میکنی؟تو الن باید خسرو و شیرین بخوانی!بعد خودت را دلداری میدهی:من مثلثات دوست دارم!مثلثات شکل های ساده ای هستند اما معادلات پیچیده ای دارند!مثل ادم ها!
معلم درباره ی ازمایشگاه و عدسی و پرتو حرف میزند!تو به ان پرتویی فکر میکنی که یک روز میاید و زندگیت را روشن میکند و میگویی مهم نیست با چه زاویه ای بتابد از چه محیط هایی با چه ضریب شکست هایی گذشته باشد یا چقدر شکست پیدا کرده باشد همین که بزند روز تورا روشن کند و باران بباراند کافی است!
خدا راست میگوید که:و مکرو و مکر الله و الله خیر الماکرین!
خوب تورا گول زد با این هوای ابری.....
 

witted

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
250
امتیاز
294
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : شخصی نوشته ها

میدانی شرط به هم رسیدن دو متحرک چیست؟این که فاصله انها از مبدا یکسان باشد!با این حساب من و تو هیچ وقت به هم نمیرسیم چون اگر مبدا را خدا بگیریم فاصله ای تو از ان صفرو فاصله ی من عددی نزدیک به بینهایت است!ما که برای رسیدن افریده نشده ایم!
"نه وصل ممکن نیست!همیشه فاصله ای هست!"
سر درد وحشتناک!هوای خفه!کلاس فیزیک!چیزی هم برای لبخند باقی میماند؟!دلیلی هرچند ساده برای اینکه اخلاق گندت را بهتر کنی!تمام وجودت کپک زده است!جمله های بی سرو تهت دیگر چه ارزشی دارد؟!شبیه خواب های نزدیک سحر شده ام:تلخ و گذرا!
ما که راضییم به رضایت!سهممان را از دنیایت دادی:سردرد وحشتناک!هوای خفه!کلاس فیزیک!
نه پرنیان یک بار اشتباه کرد!فیزیک هم مارا دوست دارد!زجر دادنمان را تحقیر کردنمان را و در گوشمان شعر خواندن را!
نه فیزیک هم مارا دوست دارد!حتما دوست دارد!
تمام دیشب را در خیابان ها قدم میزدم!بابا سرم داد زده بود:"فقط دنبال بهونه ای که بری بیرون؟!"و من مظلومانه جواب داده بودم:"میخوام برم کلاس شیمی بگیرم"و ته دلم گفته بودم(هرچند گستاخانه!):"اره!"
ان وقت تمام شب را بین جمعیت گم شدم!خندیدم!و حس کردم هیچ چیز برایم مهم نیست!
هیچ جیز برایم مهم نیست!حتی این مسئله ای که پای تخته نوشته اند و من باید کپی کنم!
وقتی ان چیز را از من گرفتی!از همان لحظه.....
اه اری این منم اما چه سود؟او که در من بود دیگر نیست نیست!
میخروشم زیر لب دیوانه وار!او که در من بود اخر کیست کیست؟!
 

witted

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
250
امتیاز
294
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : شخصی نوشته ها

کف دستت پر از پر است!
هر هر میخندی!
بهت زده رو مبکنم به همه که مارا نگاه میکنند!
مثل همان روزی که چشم های عروسکم را کندی!
عروسکی که چشم هایش ابی بود!
همانروز هم من بهت زده نگاهت کردم!
مامان درگوشم گفت:سیس!
من فرق زیادی با انموقع ندارم!
هنوز میترسند چیزی به من بگویند و اشکم در بیاید!
هنوز املا هایم بیست میشود!
هنوز زیاد حرف میزنم!
اما انروز هم تو....
در اسپیرالی از کلمات گیر افتادم!
میکندی!بال هایم را!
صدا میزدم مامان را!خوابش برده بود!
میکندی!میکندی میکندی و من....
جز بهت زده نگاه کردن کار دیگری بلد نیستم!
من فرق زیادی نکرده ام!
انروز که چشم های عروسک ابیم را در اوردی!
از نگاهت خواندم که گناهم این بود که در کوچه دوچرخه بازی کرده بودم!
امروز که بال هایم را هم میکندی هم ....
از چشمهایت خواندم گناهم را:که با ماشینی امده بودم که راننده اش جوان بود!
ننگ بود!
دو چرخه سواری و تاکسی که راننده اش جوان باشد!
ننگ بود روی دامن پاکت!
می ایستم در جهت مخالف باد!
بال هایم را میکنی!
مستعصل روی زمین مینشینم!
و به اسمانی نگاه میکنم که بال های را با خودش میبرد....
روسریم را میبرد....
و مرا میبرد.....
"هر جایی که من نشسته ام و اشک میریزم تا صفت "دختر بد" را از پیشانیم پا کنم....
پشت سرم یک "پسر خوب " ایستاده است و لبخند میزند"
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها

بودن یا نبودن؟ چرا فکر می کنی مسئله این است؟ بگذار برایت بگویم که تردید بین بودن و نبودن چیزی بیش از یک قصه نیست ; قصه ای ساخته ذهن آن هایی که نمی خواستند هیچ گاه من و تو را کنار هم ببینند. اما اکنون من هستم و تو هم باید باشی ... و دلم روشن است که دیر یا زود خواهی بود ; ولی ای کاش نزدیک تر بودی...

صدای قدم هایت را می شنوم.انگار می خواهی مرا در آغوش بگیری ; اما این بار هم مثل بار قبل و بار قبل تر و تمام بارهای گذشته بار سنگین صبر و انتظار بر دوشم می گذاری و رهایم می کنی... و من این بار هم از این بار دم نمی زنم...

خسته تر از آنم که باز هم بی تو بودن را تحمل کنم. حسی غریب آن قدر تو را می خواهد که بخاطرت خود را در سکوت غرق می کند.تردید ندارد که کلید رهایی اش در دست توست... رهایی بشریت...

وقتی بیایی معلوم نیست تو را باور کنم یا نه! اما مهم نیست ; دست کمش این است که از این سردرگمی نجات می یابم... که می توانم انتخاب کنم با تو بودن یا نبودن را! و خدا کند مثل همیشه انتخاب اول من بودن باشد...

تو باشی... و من هم کنارت... حتی رویایش هم آرام بخش است...

نه امشب نه جمعه های دیگر منتظرت نیستم... دوست دارم همان روز همان هنگام ببینمت... چهارشنبه ساعت 4.
اگر می خواهی روی ماهت را ببوسم...اگر نمی خواهی در انتظارت بپوسم... تمامش کن.
 

witted

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
250
امتیاز
294
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : شخصی نوشته ها

خواب ماندم!
ان روز که خوبی هارا تقسیم میکردی خواب ماندم!
و تو روی پیشانیم مارک زدی:"دختر بد"
مثل جذامی ها......
بعد اسمم پیچید!
مثل ان وقت ها که بچه بودم!
مامان صدایم میزد و"سحر"هایش توی گوشم میپیچید.....
و میگذاشتم انقدر صدایم بزند که تمام درخت ها با تمام صلابتشان اسمم را یاد بگیرند!
خواب ماندم!گوشی سایلنت بود و تو هرچه زنگ زدی که بیدارم کنی......
انوقت روی جنازه ی لیوان های پلاستیکی قدم زدم و توی دلم گفتم:
منتظرانت که چهار پاره شده اند!
عطسه پشت عطسه!
که یعنی صبر و نپرسیدم صبر اصلا برای چه؟
و نپرسیدم:که من تاوان کدام گناهم؟
و گذاشتم علامت سوال ها میان بستنی شکلاتیم اب شوند....
و گذاشتی تمام کلاس هایم را بپیچانم!
و گذاشتی با پول مبتکرانم "مرثیه های خاک و شکفتن در مه" را بخرم!
و گذاشتی خودم را از بلند ترین نقطه ی جهانت پرت کنم .....
و نگفتی که چقدر از ارتفاع میترسم؟!
بیا با هم بستنی یخی بخوریم!
بیا با هم گوجه فرنگی بدزدیم!
بیا با هم فرار کنیم.....
که من تمام گریه های بیقراریم عطسه شد و صبر که....
که ان روز بی انتها خواب ماندم!
 

witted

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
250
امتیاز
294
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : شخصی نوشته ها

فصل!فصل نوشتن نیست!
برادر جان!
فصل گرماست!فصل دمای تبخیر انسانیت است!
فصل روزه هایی با نماز های قضاست با دهان های باز به روی....
فصل بیداریست!با چشم هایی باز!با روحی خفته!
برادر جان!
فصل نوشتن نیست!
چادر سیاه سر کلمه هایم کردم و فرستادمشان تا از بقالی حقیقت بخرند!
اخ!نبودی که ببینی کلمه های پیچیده شده لای چادر سیاه چطور از بوی کپک زده حقیقت بالا میاوردند!
نبودی که ببینی چطور دروغ قالبشان کرده بودند!چطور زار میزدند!
برادر جان!
فصل نوشتن نیست!
"شاعر" به شعر های منتظر مغزش ترامادول خورانده و تا صبح چتیده است...
فصل هجویات پر شده در حروف لاتین چت است!
فصل بغض معصوم ابیاتیست که "شاعر"انهارا از بیرون رفتن منع کرده است!
نوشتن....
نوشتن معصومیت گذران خواب هاییست که شهوتناک شده اند!
نوشتن درد دختران خیابان گردیسیت که لبخند میزنند!
نوشتن یعنی فشار دادن دکمه های محکم موبایل که یعنی:خوبی!
برادر جان!
قلمم را گذاشته ام بین کتاب شیمی!
و فکر هایم را چپانده ام کنار اطلاعات مضحک بچه ها!
و نشسته ام که فصل بگذرد!
فصل کلاغ هاست!
فصل شک است!
و فصل چرت نوشته هایی که بوی ویرانی میدهند!
برادر جان!
برادر جان که به لطف این کلمه میتوانم بی پروا اسمت را فریاد بزنم!
و از نگاه های پر از تحقیر همکلاسی هایی که فیزیکشان 20 شده است نترسم!
فصل پنهانیست!
پنهانی نفس در ریه!
پنهانی عشق در کتاب!
پنهانی ادم در گور!
برادر جان!
صدایم قطع و وصل میشود!انگار روی خطوط ذهنم پارازیت میاندازند!
نگران من نباش من به فصل های دلمردگی عادت دارم!
من به یکرنگی با قهقه های انها عادت دارم!
من به تاریکی عادت دارم.....
و به فصل خزعبلات عامه پسند....
و میدانم که هر کلمه ای که مینویسم باید به سر بریده ام روی نیزه ی انتقاد و برچسب فکر کنم!
میدانم....
که فصل!فصل نوشتن نیست!
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها

"شب بود ... ماه در آسمان نبود... پشت ابر هم نبود... چون ابری هم نبود... نمی بارید... نباریده بود... اما زمین خیس بود...

باد نمی آمد , اما درختان پیر پارک می لرزیدند... درختان پیر همیشه کم طاقتند...مثل من...

رفتم... که بروم تا آن جا که توانم هست... به این امید که برنگردم...

رفتم... از آسانسور که پیاده شدم , جلوی در دختر همسایه را دیدم که خود را تا خرخره در آرایش غرق کرده بود; برایم مهم نبود که آن پارچه ای که کم و بیش روی سرش می اندازد هم مثل همیشه از گردنش آویزان بود! سلام نکردم... فکر می کنم سلام کردن همیشه هم مستحب نیست!

رفتم... دختری را دیدم که از صدای بوق ماشین کلافه شده بود ; با سراسیمگی می رفت ; صحنه تکراری خیابان های تهران...

رفتم ... چند دختر با قهقهه ای تهوع آور از کنارم گذشتند ; یکی از آن ها با صدای بلند به دیگری ناسزایی گفت که شنیدنش هم کراهت داشت ... تعجبی ندارد که این جا حیا واژه غریبی است ... نگاهشان نکردم ; همیشه نگاهشان نمی کنم چون گمان می کنم که همین را می خواهند...

رفتم...دختری را دیدم که در ساعت 20 دقیقه بامداد عینک آفتابی زده بود... حتی نور ماه هم چشمش را نمی زد... با خودم گفتم که حتما کور است ; تصورم را سرعت و دقت گام هایش باطل کرد... ناغافل یاد کتاب کوری افتادم و آن دخترِ...

رفتم...در پارکی سرشار از سکوت دختری درست در نیمکت رو به رو نشسته بود ; ظاهرا با موبایلش بازی می کرد اما درک نگاه های خیره اش مرا لرزاند... گفتم که بیش از حد کم طاقتم... مثل درختان پیر... رفتم...

رفتم... پسرجوانی یافتم هم قد خودم با لباسی به گردن بسته ; پوستی سوخته لابد با دستگاه های مدرن ; دو انگشتر بر دست داشت و دو زنجیر بر گردن چک پول های 100 هزار تومانی از جیب درآورده می شمرد... احساس نامعلومی پیدا کردم! غم؟! تاسف؟! حسرت؟! نفرت؟!

دیشب منصور سریال زیر هشت می گفت: " شنیدی وقتی یه آدمی بد می شه بهش می گن حیوون؟ غلط می گن... حیوون وقتی حیوونه تکلیفش معلومه ولی آدم وقتی حیوون شد خود حیوونام ازش می ترسن..."

به گمانم من جوانی متعلق به یک قرن پیشم... مثل درختان پیر... درختان پیر را نمی دانم اما من از این آدم های یک قرن بعد از خودم می ترسم...می لرزم...

ماندم...زمین خیس بود...زمان هم... اشک ریخته بود... زمان هم..."
 
  • شروع کننده موضوع
  • #60

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

فصل ، فصل نوشتن است...

نشسته ام روی پله های پیاده رو ، دوست دارم باز صدای گنجشک بشنوم سر صبحی. خبری نیست اما...
پله های پیاده رو کجا بود ، نشسته ام پشت این کامپیوتر لعنتی ، مثل همیشه. صفحه سفید تایپ باز است . برای هزارمین بار می خواهم شروع کنم به نوشتن ، به رسم معهود "بسم الله الرحمن الرحیم"ی می نویسم و ...
همین!

خیلی وقت است روی " بسم الله" گیر کرده ام.
گیر کرده ام بین خودم و خدا ، دل هایمان این بار با هم خیلی صاف نیست ... تشر می زند ، تشر می زنم ، غر می زنم ، سکوت می کند ، داد می زنم ، آرام آرام حرف می زند ... حرف هایم که با خدا تمام می شود دیگر وقت ِ نوشتن نیست ، فصل نوشتن نیست.
وقتی دیگر ، باز می نشینم پشت همین صندلی ِ پلاستیکی. باز می نویسم "بسم الله" را . می خواهم شروع کنم جمله اولم را . فشار احساس نمی گذارد ، باز با خدا حرفم می شود ، با "بسم الله".
می دوم ، همیشه دویدن ذهنم را آرام می کند ، باز اما صفحه سفید می ماند و "بسم الله".
ظرف می شورم ، تخمه می شکنم ، نماز می خوانم، قرآن هم ، حرم ، گلزار شهدا ، کوه خضر ، مدرسه و... هر کاری که پیش تر آرامم می کرد را انجام می دهم ، اما حالا فقط منم و صفحه سفید و "بسم الله" و حرف هایی که فصل نوشتنشان نیست...

این بار اما آمدم سنگ هایم را با خدا وا بِکَنَم.صاف ِ صاف توی سینه اش بایستم و فریاد بزنم " تو بودی که به بهانه ات این طور شده ام ، می بینی؟" باز لبخند می زند ، بر خلاف ِ همیشه آرام می شوم ، آرام می گوید " تو بودی آن که خودت قول دادی؟ "... اما این حق ِ من نبود ...

فصل ، فصل نوشتن ...
قبل تر ، گلبرگ ِ گل می کندیم به امید این که آخری "دوستم داره" باشد ، حال اما ...

فصل فصل ِ نوشتن است؟
- بسم الله ...
 
بالا