پاسخ : شخصی نوشته ها
به نقل از Sigma :
محمد جان اینا حرفه...هر چند من عکس اون عزیز رو چسبوندم تو اتاقم...
یادته...یادته خودت رو؟! مگه تا حالا دردی بیشتر از رفتن مادربزرگ؛ اون رفتن رویایی رو تجربه کرده بودی؟! پس چرا نتونستی بنویسی؟!یادته توی پارک؟...تا حالا حس و دردی عمیق تر از اون تجربه کرده بودی!؟
یا اصلا خود من،این همه درد...به نظرت چرا دو ماه نمی تونستم بنویسم؟!...به خاطر درد...یه درد بزرگ...که البته خیلی ها باورش نمی کنند...
محمد،درد اگه درد باشه،دردی که بسوزونه روح رو،با چی می خوای بنویسی؟! با قلم؟! ... نویسنده ای که با قلم می نویسه،نه دسته اول و دوم،که دسته سومیه!"نوشته هایی که نوشته می شوند،اما خوانده نمی شوند"
درد،اگه روح رو خش داد، با قلم می شه دوباره صیقلش داد،یا حداقل وجدان رو آروم کرد...
اما وقتی روح می سوزه...
sigma مسیر رو اشتباه نرو...
درد نه اون چیزی که هست، که واقعی ترین و گنگ ترین احساس انسانه!
درد اون حسی نیست که گاهی توی سرت احساسش می کنی، یا توی ساق پات،میون زمین فوتبال.درد منجر به "آی" نمی شه. در هیچی نیست.درد فقط درده.
نمی شه خودش رو توصیف کرد.ولی می شه صاحبش رو شناخت.
وقتی شبا تا صبح زل می زنی به سقف سیاه اتاقت و خوابت نمی بره.
وقتی بی خودی می زنی زیر گریه در حالی که روی کاناپه لم دادی.
وقتی به زور می ری حوزه وقتی بالاترین امید رو به موفقیت تو کنکور داری
وقتی خودت اینجایی و دلت 2 هزار کیلومتر اون ور تر زیر دیش مستقیم عرش خداس!
وقتی از میون همه موضوع ها چسبیدی به درد...
یعنی درد داری.یعنی یه چی توت هست که از همه برات مهم تره...
اون وقت دنبال یه صبور می گردی که سنگ باشه.دنبال یه سینه که سپر باشه.دنبال یه ظرف که بریزی توش،که پر نشه.دنبال یه درخت که تکیه بدی بش،که نشکنه...
ولی وقتی فقط خودت باشی و خودت. وقتی تو برهوت زندگیت نه سنگ هست نه درخت! می رسی به یه شی باریک و بلند، و یه صفحه صاف و سفید،که البته خیلی برات آشناست. وقتی کوچیک تر بودی گاهی برات قایق بوده،زمانی موشک...
شروع می کنی.
اولش کند و سنگین.اما آرام آرام گرم می شوی،داغ می شوی.گر می گیری. و قلم سریع و سریع تر خطوط را به پایان می رساند.انگار رقاصی روی صحنه،لحظه ای آروم نمی گیره.شاید گاهی مکثی، توی قوس "د"، روی دندانه"س"، یا بر خم"ی"، نه! فقط می رود تا جوهر تمام کند،یا کاغذ به پایان رسد، یا درد فرو نشیند...
و چقدر کلمات آشنایند با تو وقتی نگاهشان می کنی.انگار می شناسند تمام زوایای وجودت را،انگار آگاهند بر تمام درهای بسته روحت، و می دانند چه پنهان کرده ای در پس کوچه های دلت!
ناگهان خود را عریان می بینی و بی نقاب در پیش رویت.می خواهی دست بیاندازی و به هوا بریزیشان، یا با آب و آتش پیوندشان دهی.
اما دلت می سوزد برای خودت.آن کاغذ پر است از تو. انگار خالی شده باشی رویش. تو روی کاغذ ننوشتی،تو روی کاغذ نوشته شدی.
و آن گاه به سجده شکر می افتی برای این نعمت،برای این درختی که نمی شکند،برای این ظرفی که پر نمی شود.
***
نویسنده،نوشته در کتابش است.
و خواننده،پذیرای روح او.وقتی نوشته ای روح داشته باشد،چشم نواز و دل انگیز است. انگار پاسخ گوی نیاز های وجودت است. هر چه روح نویسنده خاص تر باشد،نوشته اش ناب تر است.
روح خداست که به کلمات قرآن منزلت می بخشد،ار نه جنس کاغذ و کلمات یکسان است.روح سرچشمه،هر تشنه ای را سیراب می کند.
****
وقتی درد داشته باشی،وقتی روح داشته باشی، نویسنده می شوی.
درد و روح اکتسابی نیست!
----------------
د.ن: وقتی مادر بزرگ رفت پیش خدای بزرگ،وقتی خوب بود و خوب ماند و خوب رفت. من ماندم در خودم .نوشتم،اما نه برای مادر بزرگ،بلکه در سوگ خودم!