سرکلاس داشتیم حرف می زدیم(دعوا با مدیر مربوطه بدون حضور خود مدیر!)
داشتم حرف می زدم که یهو یکی دیگه با من شروع کرد به حرف زدن...
منم عصبانی شدم و گفتم:
بی فرهنگ! چرا ورسیدی پسط فرتم؟ (چرا پریدی وسط حرفم؟)
سر کلاس المپیاد بودیم ... معلم ی سوال نظریه بازی ها رو گفت . منم داشتم باهاش اون بازی رو طبق الگوریتم خودم بازی می کردم ...
حین بازی معلم ی چیزی گفت منم حواسم نبود انگشتمو گذاشتم رو دماغم گفتم هیسسس اینقدر حرف نزن
با یکی از بچه ها اشتباش گرفتم
امروز جلو جمع ی سوتی دادم خعلی بد بود
امروز افطاری دادیم ب فک و فامیل همه خونه ی ما جمع بودن
منم که از فرط(یا شایدم فرت)گشنگی عقلمون از عقل جلبک هم کمتر بود
ازین ور گشنگی ازین ور تشنگی ازین ور هم این همه آدم
کم مونده بود ب اذان منم مثلن میخواستم بگم که روزه ی همه قبول باشه و دیگه با من موقه ای که اذان داد کاری نداشته باشید(انقد بدم میاد دقیقا موقه ی اذان بهم تارف میکنن اه اه اه)
بد ی دفه گفتم همگی روزتون مبارک
خو گشنم بود دیگه
حساب کن کل خاندان بهت بخندن X-( X-( X-( X-(
چقد من امروز ضایه شدم
دیروز رفته بودم پاساژ گردی بلکه گشنگی یاادم بره طبقه 4رم بودم میخواستم بیام پایین رفتم سوار آسانسور شدم بعدش 6 تا پسر اومدن سوار شدن وایسادن جلو من [-( بعد من رفتم یکم حرکت کنم نخورم به اینا بعد پام کشیده شد رو زمین و ی صدای خییییییییییییییلی ناهنجاری تولید کرد ناهنجارا بعد سرم رو آوردم بالا دیدم 12 تا چشم دارن نگام میکنن(6 جفت ) حالا بیا ثابت کن من نبودم ^#^
الان ک دارم فکرش رو میکنم میبینم چقد ضایه من ی دونه دختر بین 6 تا پسر تو آسانسور چ جوری جاشدیم؟؟ شانس گند من اه چقد بعدش بهم خندیدن خوب شد چیزی نگفتم در اون لحظه
تاپیک جرئت حقیقت رو میخوندم بعد از رو پست یکی از بچه ها این سوتیم یادم افتاد
پارسال بو خدایا یا پریسال با یکی از بچه ها دعوامون شده بود خفننننننننننننن بعد برگشت بهم گفت تلافی میکنم از قضا ما باهم کلاس زبان میرفتیم و بعد کلاس میخواستم برم خرید =P~ خلاصه ک کلاس تموم شد و منم رفتم بازار هی هرجا میرفتم میدیدم هرکی از پشتم رد میشه میزنه زیر خنده یا تو مغازه ی جوری نگام میکنن بعد کلی دور زدن و خرید کردن =P~ و شاهرود رو بالا پایین رفتن وقتی رفتم خونه مانتوم رو در آوردم دیدم ای دل غافل #-o دختره ی بلا گرفته یه کاغذ چسبونده پشتم به چه بزرگی #-o بعد روش نوشته: فروشی ! جهت خرید با این شماره تماس بگیرید 0910033***** (شماره خودم) قیمت: هرچی دوست داری عزیزم ولی نرخش 20 تومنه بعد نامرد بیشعور زیرش ریزتر نوشته بود: موسسه ی فروش لگن ها ی اوراقی از درجه 4 تا 10 هنوز ک هنوزه کاغذه رو نگه داشتم یادگاری
دیروز بچه داداشم تو خیابون شیر موزشو گرفت طرفم.میگه عمه می خوری؟گرفتم میگم آره بده تشنمه.تا طرف دهنم بردم دیدم یه خانومه یه جوری نگام می کنه که یادم افتاد رمضونه ی دفعه داد زدم نههههههه چه خوردنی بیا ببینم. بچه بیچاره کپ کرده بود
. . .
من : فک نمیکنم واقعی باشه خب ، ولی مثل اینکه یه پو**استار بوده طرف که مسلمون شده حالا !
یکی از دوستان (1) : پو**استار ینی چی کاره ؟
یکی دیگه از دوستان (2) : نمیدونی ؟ : | واقعا که ! بی سواد : |
دوست (1) : نه خب چ بدونم : /
دوست (2) : ببین مثلا شنیدی میگن کاتولیک ؟ بعد بجز کاتولیک پو**ستا ( "ر" رو نشنیده بود اصن ) و و اورتودکس هم از مذهبای مسیحن. بعد ببین ینی یارو مسیحی بوده اومده مسلمون شده
من
بقیه ی دوستان
پروتستان
اون پو**استاره
خواهر دوستم دبستان بود آپاندیسشو عمل کرده بود مدیرشون زنگ زد خونمون احوالشو بپرسه گفت ایشالا زود خوب شی خوهراینم زود جواب داده هم چنین ایشالا شما هم خوب شید B-)[/size]
دوستم موقع خداحافظی بهم گفت التماس دعا....بعد من بهش گفتم :باشه!
آداب تکلم با همنوع َم تو لوزالمعده َم....والا....!
البته اگه شما اینو سوتی به حساب بیارین...!
یکی از آشناهامون اومده بودن خونمون.مامانم با نی نی شون بازی میکرد و اینا و ازش سوال میپرسید بچه هم تازه زبون باز کرده بود و خیلی هم خوش زبون بود....در پی همین قضایا از نی نی پرسید:
خوب عزیزم دندوناتو با چی میشوری؟
منم پیش قدم شدم با آهنگ مخصوصگفتم:با شامپو گلرنگ!
داداشم تو گوشم یواشکی گفت حرف نزنی سنگینتره!.....راست میگفت بنده خدا...ما را سر دادن پارازیت نیس!
من هیچ حرفی ندارم فقط ی بار ک از اداره اومده بودن برا بازدید منو دوستم ب خیال اینکه اقایون کارگرن با توپ زدیم خورد تو سراقایون
بدتر از اینکه مدیرمونم داشته از پنجره نگا میکرده
تازه پرو پرو وقتی مدیرمون داشت دعوا میکرد گفتیم خانوم حالا دوتا کار گر بودن دیه
اشکالی نداره
سوتی اندرانیک تیموریان تو برنامه بیست چهارده.....
فرا رسیدن ماه مبارک رمضان رو ب همه مسلمان های داخل کشورم ومسلمان های خارج از جهان !!!تبریک میگم
یه معلم ادبیات داشتیم ازش خعلی بدم میومد ))
بعد گروه بعد از ما پسرها بودن همیشه
یه روز رفتم از معلممون اشکالامو بپرسم این پسرها همه منتظر بودن من بیام بیرون وقت کلاسشون داشت میگذشت
معلممون بم گفت : بقیشو بذار جلسه بعد ازم بپرس الان اینا فحشم میدن
منم خیلی جدی و شیک در اومدم گفتم : خب بدن
دیدم خندید بعد یهو فهمیدم چی گفتم
خیلی شیک رفتم بیرون ب رو خودم نیاوردم