- شروع کننده موضوع
- #1
firebrand1370
کاربر فعال
- ارسالها
- 71
- امتیاز
- 21
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان کرج
به نام تو
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایه ای ز امروزها , دیروزها
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد و درد
می خزند آرام روی دفترم .... دست هایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یک سو می روند.... پرده های تیره ی دنیای من
چشم های ناشناسی می خزند روی کاغذ ها و دفتر های من
در اتاق کوچکم پا می نهد بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آیینه می ماند به جای تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش.... هر چه بر جا مانده ویران میشود...
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دور و پنهان می شود
می شتابد از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای خیره می ماند به چشم راه ها
لیک دیگر پیکر سرد مرا .....می فشارد خاک دامن گیر خاک
بی تو ، دور از ضربه های قلب تو... قلب من می پوسد آن جا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ گور من
گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
فروغ فرخزاد
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایه ای ز امروزها , دیروزها
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد و درد
می خزند آرام روی دفترم .... دست هایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یک سو می روند.... پرده های تیره ی دنیای من
چشم های ناشناسی می خزند روی کاغذ ها و دفتر های من
در اتاق کوچکم پا می نهد بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آیینه می ماند به جای تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش.... هر چه بر جا مانده ویران میشود...
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دور و پنهان می شود
می شتابد از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای خیره می ماند به چشم راه ها
لیک دیگر پیکر سرد مرا .....می فشارد خاک دامن گیر خاک
بی تو ، دور از ضربه های قلب تو... قلب من می پوسد آن جا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ گور من
گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
فروغ فرخزاد