فروغ فرخ زاد

  • شروع کننده موضوع
  • #1

firebrand1370

کاربر فعال
ارسال‌ها
71
امتیاز
21
نام مرکز سمپاد
فرزانگان کرج
به نام تو

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایه ای ز امروزها , دیروزها
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد و درد
می خزند آرام روی دفترم .... دست هایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یک سو می روند.... پرده های تیره ی دنیای من
چشم های ناشناسی می خزند روی کاغذ ها و دفتر های من
در اتاق کوچکم پا می نهد بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آیینه می ماند به جای تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش.... هر چه بر جا مانده ویران میشود...
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دور و پنهان می شود
می شتابد از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای خیره می ماند به چشم راه ها
لیک دیگر پیکر سرد مرا .....می فشارد خاک دامن گیر خاک
بی تو ، دور از ضربه های قلب تو... قلب من می پوسد آن جا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ گور من
گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ


فروغ فرخزاد
 

جیران

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
822
امتیاز
1,145
نام مرکز سمپاد
فرزانگان خرم آباد
مدال المپیاد
المپیاد شیمی و زبان
پاسخ : مرگ من روزی فرا خواهد رسید

قشنگ بود مرسی
منم یه شعر میزارم به نظرم خیلی خوشگله
ای نگاهت نخی از مخمل و ابریشم

چند وقتیست که هرشب به تو می اندیشم

به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی ، به همان باغ بلور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

به همان زل زدن از فاصله دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو

به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده

بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
 

witted

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
250
امتیاز
294
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : مرگ من روزی فرا خواهد رسید

من کلا تو هر دوره ای از زمان یکی از شعرای فروغ رو دوست دارم
کلاس پنجم که بودم اینو خیلی دوست داشتم همش میخوندم حالا این شعرشو شدیدا دوست دارم
آفتاب می شود
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرشکم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
***
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره می کشانیم
فراتر از ستاره می نشانیم
نگاه کن
منت از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
***
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود.
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود.
(فروغ فرخزاد)
 

elahe

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,511
امتیاز
342
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ١
شهر
بندرعباس
فروغ فرخزاد

وصل

آن تیره مردمکها، آه
آن صوفیان سادهء خلوت نشین من
در جذبهء سماع دو چشمانش
از هوش رفته بودند

دیدم که بر سراسر من موج می زند
چون هرم سرخگونهء آتش
چون انعکاس آب
چون ابری از تشنج بارانها
چون آسمانی از نفس فصلهای گرم
تا بی نهایت
تا آنسوی حیات
گسترده بود او

دیدم در وزیدن دستانش
جسمیت وجودم
تحلیل می رود
دیدم که قلب او
با آن طنین ساحر سرگردان
پیچیده در تمامی قلب من

ساعت پرید
پرده بهمراه باد رفت
او را فشرده بودم
در هالهء حریق
می خواستم بگویم
اما شگفت را
انبوه سایه گستر مژگانش
چون ریشه های پردهء ابریشم
جاری شدند از بن تاریکی
در امتداد آن کشالهء طولانی طلب
وآن تشنج، آن تشنج مرگ آلود
تا انتهای گمشدهء من

دیدم که می رهم
دیدم که می رهم

دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد
دیدم که حجم آتشینم
آهسته آب شد
و ریخت، ریخت، ریخت
در ماه، ماه به گودی نشسته، ماه منقلب تار

در یکدیگر گریسته بودیم
در یکدیگر تمام لحظهء بی اعتبار وحدت را
دیوانه وار زیسته بودیم
 

elahe

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,511
امتیاز
342
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ١
شهر
بندرعباس
پاسخ : فروغ فرخزاد

--------------------------------------------------------------------------------

عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایهء مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

ای دل تنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هرکسی را تو نمی انگاشتم

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها


آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیرهنم
آشنای سبزه واران تنم
آه، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیرهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یک دم بیالاید به غم
آه، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های

این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان، زخمه های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟

ای نگاهت لای لائی سِحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من

ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی

***
 

elahe

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,511
امتیاز
342
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ١
شهر
بندرعباس
پاسخ : فروغ فرخزاد

پرسش



سلام ماهی ها... سلام، ماهی ها
سلام، قرمزها، سبزها، طلائی ها
به من بگوئید، آیا در آن اتاق بلور
که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است
و مثل آخر شب های شهر، بسته و خلوت
صدای نی لبکی را شنیده اید
که از دیار پری های ترس و تنهایی
به سوی اعتماد آجری خوابگاه هاا،
و لای لای کوکی ساعت ها،
و هسته های شیشه ای نور - پیش می آید؟


و همچنان که پیش می آید
ستاره های اکلیلی، از آسمان به خاک می افتند
و قلب های کوچک بازیگوش
از حس گریه می ترکند.
 

elahe

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,511
امتیاز
342
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ١
شهر
بندرعباس
پاسخ : فروغ فرخزاد

جمعه


جمعهء ساکت
جمعهء متروک
جمعهء چون کوچه های کهنه، غم انگیز
جمعهء اندیشه های تنبل بیمار
جمعهء خمیازه های موذی کشدار
جمعهء بی انتظار
جمعهء تسلیم


خانهء خالی
خانهء دلگیر
خانهء در بسته بر هجوم جوانی
خانهء تاریکی و تصور خورشید
خانهء تنهائی و تفال و تردید
خانهء پرده، کتاب، گنجه، تصاویر


آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه های ساکت متروک
در دل این خانه های خالی دلگیر
آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...
 

elahe

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,511
امتیاز
342
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ١
شهر
بندرعباس
پاسخ : فروغ فرخزاد

تنهائی ماه


در تمام طول تاریکی
سیریرکها فریاد زدند :
" ماه ، ای ماه بزرگ ..."


در تمام طول تاریکی
شاخه ها با آن دستان دراز
که از آنها آهی شهوتناک
سوی بالا میرفت
و نسیم تسلیم
به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز
و هزاران نفس پنهان ، در زندگی مخفی خاک
و در آن دایرهء سیار نورانی ، شبتاب
دقدقه در سقف چوبین
لیلی در پرده
غوکها در مرداب
همه باهم ، همه باهم یکریز
تا سپیده دم فریاد زدند :
" ماه ف ای ماه بزرگ ..."



در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلائی رنگش میترکید
 

arman aria

Arman Aria
ارسال‌ها
1,042
امتیاز
1,397
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
Mshhd
سال فارغ التحصیلی
1390
مدال المپیاد
المپیاد کامپیوتر
دانشگاه
OLC
رشته دانشگاه
Architecture
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : فروغ فرخزاد

نغمه درد

در من و اين همه زمن جدا

با مني وديده ات بسوي غير

بهر نمانده راه گفت وگو

تو نشسته گرم گفتگوي غير


غرق غم دلم به سينه مي تپد

با تو بيقرار وبي تو بي قرار

واي ازآن دمي كه بي خبر زمن

بر كشي تو رخت خويش از اين ديار


سايه ي توام بهر كجا روي

سر نهادم به زير پاي تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا كه بر گزينمش بجاي تو


شادي وغم مني به حيرتم

خواهم از تو...در تو آورم پناه

موج وحشم كه بي خبر زخويش

گشته ام اسير جذبه هاي ماه


گفتي از تو بگسلم...دريغ و درد

رشته ي وفا مگر گسستني است؟

بگسلم ز خويش و از تو نگسلم

عهدعاشقان مگر شكستني است؟


ديدمت شبي،بخواب و سر خوشم

وه...مگر به خواب ها ببينمت

غنچه نيستي كه مست اشتياق

خيزم و ز شاخه ها بچينمت


شعله مي كشد به ظلمت شبم

آتش كبود ديدگان تو

ره مبند... بلكه ره برم بشوق.

در سراچه غم نهان تو
 

arman aria

Arman Aria
ارسال‌ها
1,042
امتیاز
1,397
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
Mshhd
سال فارغ التحصیلی
1390
مدال المپیاد
المپیاد کامپیوتر
دانشگاه
OLC
رشته دانشگاه
Architecture
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : فروغ فرخزاد

از راست به چپ :

سروان محمد فرخ زاد * پدر فروغ * - پوران * خاهر فروغ * - فریدون * برادر فروغ * - خانوم وزیری * مادر فروغ * - فروغ - امیر مسعود * برادر فروغ * در سال ۱۳۱۶

http://i39.tinypic.com/nla0kp.jpg
 

ghazal.gh

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
201
امتیاز
45
نام مرکز سمپاد
فرزانگان مشهد
شهر
مشهد
مدال المپیاد
دارم برای المپیاد فیزیک می خونم!!
دانشگاه
دوست دارم كه فردوسي باشه !!
رشته دانشگاه
چه مي دونم!!!!!!
پاسخ : فروغ فرخزاد

ديدار تلخ

به زمين مي زني و مي شكني
عاقبت شيشة اميدي را

سخت مغروري و مي سازي سرد

در دلي, آتش جاويدي را

ديدمت, واي چه ديداري واي

اين چه ديدار دلازاري بود

بي گمان برده اي از ياد آن عهد

كه مرا با تو سر و كاري بود

ديدمت, واي چه ديداري واي

نه نگاهي, نه لب پرنوشي

نه شرار نفس پر هوسي

نه فشار بدن و آغوشي

اين چه عشقي است كه در دل دارم

مي گريزي ز من و در طلبت

من از اين عشق چه حاصل دارم

باز هم كوشش باطل دارم

باز لب هاي عطش كردة من

لب سوزان ترا مي جويد

مي تپد قلبم و با هر تپشي

قصة عشق ترا مي گويد

بخت اگر از تو جدايم كرده

مي گشايم گره از بخت, چه باك

ترسم اين عشق سرانجام مرا

بكشد تا به سرپردة خاك

خلوت خالي و خاموش مرا

تو پر از خاطره كردي, اي مرد

شعر من شعلة احساس منست

تو مرا شاعره كردي, اي مرد

آتش عشق به چشمت يكدم

جلوه ئي كرد و سرابي گرديد

تا مرا واله و بي سامان ديد

نقش افتاده بر آبي گرديد

در دلم آرزوئي بود كه مرد

لب جانبخش ترا بوسيدن

بوسه جان داد بروي لب من

ديدمت, ليك دريغ از ديدن

سينه اي, تا كه بر آن سر بنهم

دامني تا كه بر آن ريزم اشك

آه, اي آنكه غم عشقت نيست

مي برم بر تو و بر قلبت رشك

به زمين مي زني و مي شكني

عاقبت شيشة اميدي را

سخت مغروري و مي سازي سرد

در دلي, آتش جاويدي را
 

niloofar n

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
162
امتیاز
35
نام مرکز سمپاد
farzanegan1
شهر
mashhad
دانشگاه
????????
اي هفت سالگي

اي هفت سالگي / اي لحظه ي شگفت عزيمت / بعد از تو هر چه رفت در انبوهي از جهل و جهالت رفت / بعد از تو پنجره كه رابطه اي بود سخت زنده وروشن / مبان ما و پرنده / ميان ما ونسيم / شكست / شكست / شكست / بعد از تو ان عروسك خالي / كه هيچ چيز نمي گفت هيچ چيز به جز اب اب اب / در اب غرق شد / بعد از تو ما صداي زنجره را كشتيم / وبه صداي زنگ / كه از روي حروف الفبا بر مي خواست / وبه صداي سوت كارخانه ي اسلحه سازي دل بستيم / بعد از تو ما كه جاي بازيمان زير ميز بود / از زير ميزها / به پشت ميز / واز پشت ميز به روي ميز رسيديم / وروي ميز ها بازي كرديم / وباختيم و رنگ تو را باختيم اي هفت سالگي / بعد از تو ما به هم خيانت كرديم / بعد از تو ما تمام يادگاري ها را / با تكه هاي سرب و قطره هاي منفجر شده ي خون / از گيجگاه گچ گرفته ي ديوار زدوديم / بعد از تو ما به قبرستان ها رو اورديم و مرگ زير چادر مادر بزرگ نفس مي كشيد / ومرگ ان درخت تناور بود / كه زنده هاي ان سوي اغاز / به شاخه هاي ملولش دخيل مي بستند / ومرده هاي ان سوي پايان به ريشه هاي فسفري اش چنگ مي زدند / ما بي چراغ به راه افتاديم / وماه ماه ماده ي مهربان / هميشه ان جا بود / در خاطرات كودكانه ي يك پشت بام كاهگلي / و برفراز كشتزار هايي جوان كه از هجوم ملخ مي ترسيدند / چقدر بايد پر داخت...
 

YASAMIN

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
668
امتیاز
47
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : فروغ فرخزاد

نگاه کن

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود
به نقل از Arman.Z :
شعره شب لطفا
بدون سانسور

لطفا
فکرکنم اینه
شب و هوس

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
می خواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد ‚ درد ساکت زیبایی
سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
می خواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم بپیچد ‚ پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفسهایش
نوشد بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
در گیردم ‚ به همهمه ی در گیرد
خاکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جویم
لذات آتشین هوسها را
می خواهمش دریغا ‚ می خواهم
می خواهمش به تیره به تنهایی
می خوانمش به گریه به بی تابی
می خوانمش به صبر ‚ شکیبایی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ‚ شب بی پایان
او آن پرنده شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان
http://www.avayeazad.com/foroogh_farokhzad/index.htm
این جا تمام شعرهاش هست
 

amir.love

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
782
امتیاز
61
نام مرکز سمپاد
شهید هاشمی نژاد1
شهر
مشهد
روز اول با خودم گفتم...(فروغ فرخ زاد)

روز اول باخود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کُُُُشت
باز زندان بان خود بودم
آن من دیوانه عاصی
در درونم های و هوی میکرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو میکرد
می شنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیالٍ صدایش را
شرمگین میخواندمش بر خویش
از چه بیهوده گریانی؟
در میان گریه می نالید:
دوستش دارم نمیدانی؟!
روزها رفــــــــــتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟!
بگذرم گر از سر پیمان
میکُشد این غم دگر بارم
مینشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم

(فروغ فرخ زاد)
 

elahe

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,511
امتیاز
342
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ١
شهر
بندرعباس
پاسخ : فروغ فرخزاد

دنياي سايه ها

شب به روي جاده ي نمناک

سايه هاي ما زما گويي گريزانند

دور از ما در نشيب راه

در غبار شوم مهتابي که مي لغزد

سرد و سنگين بر فراز شاخه هاي تاک

سوي يکديگر به نرمي پيش مي رانند

شب به روي جاده ي نمناک

در سکوت خاک عطر اگين

نا شکيبا گه به يکديگر مي اويزند

سايه هاي ما...

همچو گلهايي که مستند از شراب شبنم دوشين

گويي انها در گريز تلخشان از ما

نغمه هايي را که ما هر گز نمي خوانيم

نغمه هاي را که ما با خشم

در سکوت سينه مي رانيم

زير لب با شوق مي خوانند

ليک دور از سايه ها

بي خبر از قصه ي دلبستگي هاشان

از جدايي ها و از پيوستگي هاشان

جسم هاي خسته ي ما در رکود خويش

زندگي را شکل مي بخشند

شب بروي جاده ي نمناک

اي بسا من گفته ام با خود

زندگي ايا درون سايه ها مان رنگ مي گيرد

يا که ما خود سايه هاي سايه هاي خويشتن هستيم؟

اي هزاران روح سر گردان

گرد من لغزيده در امواج تاريکي

سايه ي من کو؟

نور وحشت مي درخشد در بلور بانگ خاموشم

سايه ي من کو؟

سايه ي من کو؟

من نمي خواهم

او چه مي گويد؟

او چه مي گويد؟

خسته و سر گشته و حيران

مي دوم در راه پرسشهاي بي پايان

سايه ام را لحظه اي از خود جدا سازم

من نمي خواهم

او بلغزد دور از من روي معبر ها

يا بيفتد خسته و سنگين

زير پاي رهگذرها

او چرا بايد به راه جستجوي خويش

روبرو گردد

با لبان بست ي درها

او چرا بايد بسايد تن

بر درو ديوار هر خانه؟

او چرا بايد ز نوميدي

پا نهد در سر زميني سرد و بيگانه؟

اه...اي خورشيد

سايه ام را از چه از من دور مي سازي؟

از تو مي پرسم:

تيرگي درد است يا شادي؟

جسم زندان ست يا صحراي ازادي؟

ظلمت شب چيست؟

شب

سايه ي روح سياه کيست؟

او چه مي گويد؟

او چه مي گويد؟

خسته و سر گشته و حيران

ميدوم در راه پرسشهاي بي پايان
 

niloofar n

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
162
امتیاز
35
نام مرکز سمپاد
farzanegan1
شهر
mashhad
دانشگاه
????????
بهتون توصيه مي كنم اين شعرو بخونيد ادم بايد از شك به يقين برسه.


عصيان(بندگي)
در لبانم سايه اي از پرسشي مرموز
در دلم درديست بي ارام و هستي سوز
راز سرگرداني اين روح عاصي را
با تو خواهم در ميان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود مي رانيم اما
تا من اين جا بنده تو ان جا خدا باشي
سرگذشت تيره ي من سرگذشتي نيست
كز سراغاز و سر انجامش جدا باشي
اه..ايا ناله ام ره مي برد در تو
تا زني بر سنگ جام خود پرستي را
يك زمان با من نشيني با من خاكي
از لب شعرم بنوشي درد هستي را؟
كي رهايم كرده اي تا با دو چشم باز
برگزينم قالبي خود از براي خويش
تا دهم بر هر كه خواهم نام مادر را
خود به ازادي نهم در راه پاي خويش
عاقبت روزي ز خود ارام پرسيدم
چيستم من؟از كجا اغاز مي يابم؟
از چه مي انديشم اين سان روز وشب خاموش
دانه ي انديشه را در من كه افشانده است
گر نبودم يا به دنياي دگر بودم
باز ايا قدرت انديشه ام مي بود؟
باز ايا مي توانستم كه ره يابم
در معماهاي اين دنياي راز الود؟
ترس ترسان در پي ان پاسخ مرموز
سر نهادم در رهي تاريك و پيچاپيچ
سايه افكندي بر ان پايان و دانستم
پاي تا سر هيچ هستم هيچ هستم هيچ
سايه افكندي بر ان پايان و در دستت
ريسماني بود و ان سويش به گردن ها
مي كشيدي خلق را در كوره راه عمر
چشم هاشان خيره در تصوير ان دنيا
مي كشيدي خلق را در راه و مي خواندي
اتش دوزخ نصيب كفر گويان باد
هر كه شيطان را به جايم بر گزيند او
اتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
افريدي خود تو اين شيطان ملعون را
عاصيش كردي واو را سوي ما راندي
هر چه زيبا بود بيرحمانه بخشيديش
شعر شد فرياد شد عشق و جواني شد
عطر گلها شد بر روي دشتها پاشيد
رنگ دنيا شد فريب زندگاني شد
نغمه شد در پنجه ي چنگي به خود پيچيد
لرزه شد بر سينه هاي سيمگون افتاد
خنده شد دندان مه رويان نمايان كرد
عكس ساقي شد به جام واژگون افتاد
هر چه زيبا بود بيرحمانه بخشيديش
در ره زيبا پرستانش رها كردي
انگه از فرياد هاي خشم و قهر خويش
گنبد ميناي ما را پر صدا كردي
گر تو با ما بودي و لطف تو با ما بود
هيچ شيطان را به ما مهري و راهي بود؟
چيست اين شيطان از درگاه ها رانده
در سراي خامش ما ميهمان مانده
بر اثير پيكر سوزنده اش دستي
عطر لذت ها ي دنيا را بيفشانده
چيست او جز انچه تو مي خواستي باشد؟
تيره روحي تيره جاني تيره بنياني
تيره لبخندي بر ان لب هاي بي لبخند
تيره اغازي خدايا تيره پاياني
ما اگر در دام نا افتاده مي رفتيم
دام خود را با فريبي تازه مي گسترد
او براي دوزخ تب دار سوزانش
طعمه هايي تازه در هر لحظه مي پروند
بار الها حاصل اين خود پرستي چيست؟
ما كه خود افتادگان زار و مسكينيم
ما كه جز نقش تو در هر كار و هر پندار
نقش دستي نقش جادويي نمي بينيم
ما كه چون مومي به دستت شكل مي گيريم
پس دگر افسانه ي روز قيامت چيست؟
پس چرا در كام دوزخ سخت مي سوزيم
اين عذاب تلخ و اين رنج ندامت چيست؟
باز در روز قيامت بر من ناچيز
خرده مي گيري كه روزي كفر گو بودم
در ترازو مي نهي بار گناهم را
تا بگويي سركش و تاريك خو بودم
كفه اي لبريز از بار گناه من
كفه ي ديگر چه؟مي پرسم خداوندا
چيست ميزان تو در اين سنجش مرموز
ميل دل يا سنگ هاي تيره ي صحرا؟
خشم كن اما زفردايم مپرهيزان
من كه فردا خاك خواهم شد چه پرهيزي؟
خوب مي دانم سرانجامم چه خواهد بود
تو گرسنه من خدايا صيد ناچيزي
در پس ديوار هايي سخت پابر جا
هاويه ان اخرين گودال اتش ها
خويش را گسترده تا ناگه فرا گيرد
جسم هاي خاكي و بي حاصل ما را
تا تو را ما تيره روزان دادگر خوانيم
چهر خود را در حرير مهر پوشاندي
از بهشتي ساختي افسانه اي مرموز
نسيه دادي نقد عمر از خلق بستاندي
گرم از هستي زهستي ها حذر كردند
سال ها رخساره بر سجاده ساييدند
از تو نامي بر لب و در عالم رويا
جامي از مي چهره اي زان حوريان ديدند
در كنار چشمه هاي سلسبيل تو
ما نمي خواهيم ان خواب طلايي را
سايه هاي سدر و طوبي زان خوبان باد
بر تو بخشيديم اين لطف خدايي را
ما در اين جا خاك پاي باده و معشوق
ناممان مي خوارگان رانده ي رسوا
تو در ان دنيا مي و معشوق مي بخشي
مومنان بي گناه پارسا خو را
تو چه هستي اي همه هستي ما از تو
تو چه هستي چز دودوست گرم در بازي
ديگران در كار گل مشغول و تو در گل
مي دمي تا بنده ي سرگشته اي سازي
خود پرستي تو خدايا خود پرستي تو
كفر مي گويم تو خارم كن تو خاكم كن
با هزاران ننگ الودي مرا اما
گر خدايي در دلم بنشين و پاكم كن
(فروغ فرخزاد)
 

mahshid.sh

کاربر فعال
ارسال‌ها
48
امتیاز
3
نام مرکز سمپاد
فرزانگان2 تهران
شهر
تهران
مدال المپیاد
شرکت می کنیم!
زیست!!!
پاسخ : فروغ فرخزاد

گریز و درد رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهي بجز گريز برايم نمانده بود

اين عشق آتشين پر از درد بي اميد

در وادي گناه و جنونم كشانده بود



رفتم، كه داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشك هاي ديده ز لب شستشو دهم

رفتم كه ناتمام بمانم در اين سرود

رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم



رفتم مگو، مگو، كه چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشي و ظلمت، چو نور صبح

بيرون فتاده بود به يكباره راز ما



رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم

در لابلاي دامن شبرنگ زندگي

رفتم، كه در سياهي يك گور بي نشان

فارغ شوم ز كشمكش و جنگ زندگي



من از دو چشم روشن و گريان گريختم

از خنده هاي وحشي توفان گريختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گريختم



اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز

ديگر سراغ شعله آتش ز من مگير

مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم

مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير



روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش

در دامن سكوت به تلخي گريستم

نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها

ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم
 

cactus

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
404
امتیاز
167
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1(مشهد)
شهر
مشهد
دانشگاه
رشت
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : فروغ فرخزاد

مهمان

امشب آن حسرت ديرينه من
در بر دوست به سر مي آيد
در فروبند و بگو خانه تهي است
زين سپس هر كه به در مي آيد
شانه كو تا كه سر و زلفم را
در هم و وحشي و زيبا سازم
بايد از تازگي و نرمي و لطف
گونه را چون گل رويا سازم
سرمه كو تا كه چو بر ديده كشم
راز و نازي به نگاهم بخشد
بايد اين شوق كه دردل دارم
جلوه بر چشم سياهم بخشد
چه بپوشم كه چو از راه آيد
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگويم كه ز سحر سخنم
دل به من بازد و افسون
گردد
آه اي دخترك خدمتكار
گل بزن بر سر و سينه من
تا كه حيران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق ديرينه من
چو ز در آمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده گلرنگ زنم
ماه اگر خواست كه از پنجره ها
بيندم در بر او مست
و پريش
آنچنان جلوه كنم كو ز حسد
پرده ابر كشد بر رخ خويش
تا چو رويا شود اين صحنه عشق
كندر و عود در آتش ريزم
ز آن سپس همچو يكي كولي مست
نرم و پيچنده ز جا برخيزم
همه شب شعله صفت رقص كنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش كشد
مست آن
گرمي آغوش شوم
آه گويي ز پس پنجره ها
بانگ آهسته پا مي آيد
اي خدا اوست كه آرام و خموش
بسوي خانه ما مي آيد
 

cactus

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
404
امتیاز
167
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1(مشهد)
شهر
مشهد
دانشگاه
رشت
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : فروغ فرخزاد

رمیده

نمي دانم چه مي خواهم خدا يا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پر سوز
ز جمع آشنايان ميگريزم
به كنجي مي خزم
آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگيها
به بيمار دل خود مي دهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من
به ظاهر همدم ويكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پيرايه بستند
از اين مردم كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در
خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بد نام گفتند
دل من اي دل ديوانه من
كه مي سوزي از اين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدا را بس كن اين ديوانگي ها
 

cactus

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
404
امتیاز
167
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1(مشهد)
شهر
مشهد
دانشگاه
رشت
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : فروغ فرخزاد

آيينه شكسته

ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سينه
فشاندم
چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زين همه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند به تن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز
او نيست كه در مردمك
چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند
او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلآويز تنم را
اي آينه مردم من از حسرت و افسوس
او نيز كه بر سينه فشارد بدنم را
من خيره به
آينه و او گوش به من داشت
گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را
 
بالا