گندهای دوران کودکی
۵سالم بود داداش کوچیکمم ۱۱سالش بود
برفه شدید اومده بود مشهد
مدرسه هام تعطیل و اینا
بعدش ی کارگری بود کل برفای حیاطو باپارو میریخ تو باغچه
من و داداشی رفتیم برف بازی
تو باغچه ی کوه برف درس شده بود
داداشی گف بیا این کوه برفو وسطشو سوراخ کنیم بشه خونه بعد تو برو توش
بعد من واسش در و پنجره میسازم:ایکس
بعد سوراخش کرد من رفتم تو
بعد دوباره سوراخو پر کرد
من موندم تو تاریک شده بود برفام یخ شده بود سفت شده بود
دیدم دیگه صدای داداشی نمیاد نگو رفته بود تو خونه گرم شه برگرده:دبلیو
منم شده بودم اسکیمو
به صورت U اونجا نشسته بودم
جیغ و داد اصن هوچ
بعد مامانم صدامو شنید
اومد نجاتم داد
رفتم تو خونه دعوام میکرد
هی گفتم تقصیره حسین بود)):
حسینم میگف من ؟من که اصن تو خونه بودم
انقد کتک خوردم که خدا میدونه)):
حسینم انگار ن انگار،بعدشم گف دهنتو باز کنی از آتاری خبری نیس:-|
منم بخاطر ماریو خفه شدم:-|
---------------------------------------
ی بار داداشم کتک زد منو
مامانم خواس تنبیه شه گف ازین بعد میذاری سارا با آتاری بازی کنه
منم عاشقه ماریو بودم
نشستیم کناره هم
حسین گف ی دور تو اگه باختی من باز اگه باختم تو ...
بعدش بهم گف فلان دکمه میپره(اشتباه گف) و اگه قارچ بخوری میمیری
منم همون اول از قارچه رد شدم ی جا بود باید میپریدیم اونور دکمه اشتباه زدم افتادم پایین
اون بازی کرد به عروس رسید
دوباره من ی دقیقه رفتم باختم
دوباره اون
آخرش حوصلم سر رف
گریه کردم
مامانم گف چی شده؟
گفتم من بلد نیستم حسین بلده
بعد مامانم اومد نشست کنارم فهمید حسین کلک زده آتاری رو جم کرد ی هفته
انقده حال داد که خدا میدونه
بعدش حسین گف من تورو تنها گیر بیارم سیاه و کبودی
منم ترسیدم گفتم مامان مامان آتاری رو بده
ولی ی هفتم ،ی هفته بود