پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
ناتانائیل! به هیچ چیز ایمان نیاور, هیچ چیز را بی دلیل نپذیر. .هرگز خون شهیدان چیزی را به اثبات نرسانده است، هیچ آیینی نیست. به نام ایمان است که مردم میمیرند و به نام ایمان است که دست به قتل می زنند. شوق دانستن از تردید زاده میشود. از اعتقاد دست بدار و بیاموز. آن که میکوشد تا حرف خود را به زور بقبولاند، حجت موجهی ندارد. مگذار بدین گونه گمراهت کنند. مگذار چیزی را به زور به تو بقبولانند.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
زندگی من، وقتی که دختر کوچولو بودم، در انتظار بیهوده ی خود زندگی گذشت. گمان می کردم که یک روز یک دفعه زندگی شروع خواهد شد، و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پرده ای، یا شروع شدن چشم اندازی. هیچ خبری از زندگی نمی شد. خیلی چیزها اتفاق می افتاد، اما زندگی نمی آمد. و باید قبول کرد که من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم. چون همچنان در انتظار آمدن زندگی هستم...!
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
برادرم ! اصلا غمگین و نا امید نیستم. هر جا که باشی زندگی زندگی است زندگی درون ماست نه بیرون ما .آن جا تنها نخواهیم بود .انسان بودن میان دیگر آدمیان و انسان ماندن نومید نشدن و سقوط نکردن در مصیبت هایی که ممکن است سرت بیایید . زندگی همین است .کار زندگی همین است . من این را درک کرده ام . این اعتقاد وارد گوشت و خون من شده است . بله واقعا همین طور است . سری که خلاق بود . با متعالی ترین جلوه های هنر بشری زندگی میکرد با نیاز های متعالی روح بالیده و به عرصه رسیده بود . آن سر از روی شانه هایم قطع شده است . خاطره ها و خیال هایی که آفریده ام و هنوز جسمیتشان نبخشیده ام باقی می ماند . شک نیست که آزار و شکنجه ام خواهند داد ولی گوشت و خون من باقی میمانند که میتوانند عشق بورزند رنج ببرند آرزو کنند به یاد بیاورند و بالاخره این زندگی است .
مراقب باش فراموشم نکنند
فئودور داستایوفسکی
ترجمه محمد میرزاخانی
همشهری داستان
دیگر بهراستی میدانستم که درد یعنی چه. درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوش شدن نبود. درد یعنی چیزی که دل آدم را درهم میشکند و انسان ناگریز است با آن بمیرد بدون آنکه بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد، دردی که انسان را بدون نیروی دست..وپاها و سر باقی میگذارد و انسان حتی قدرت آن را ندارد که سرش را روی بالش حرکت دهد. صفحۀ ۲۳۵
[درخت زیبای من/ ژوزه مائورو ده واسکونسلوس]
باید بگم که سر این قسمت مُردن پرتغالی زارزار زدم زیر گریه، دقیقا سهتا دستمال کاغذی مصرف کردم، سهتا. این کتابِ جادوییِ عزیز پر جملههای کشنده بود. آه.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
...ولی من اندک گرفتن مرگ را کاری خطیر نمی دانم. اگر تحقیر مرگ از مسئولیتی پذیرفته ریشه نگرفته باشد جز نشان حقارت یا بسیاریِ جوانی نیست. جوانی را می شناختم که خود را کشت . نمی دانم غم عشقی بیمقدار او را بر آن داشته بود که گلوله ای در دل خویش جای دهد یا به وسوسه ای ادبی تسلیم شده و به انتحاری خودنمایانه دست زده بود اما به یاد دارم که در این جلوه فروشی غم انگیز نه شرف بلکه نکبت یافتم. در پشت این چهره ی دلپذیر، و زیر این جمجمه انسانی هیچ نبود، هیچ مگر تصویر دخترکی سبکسر و نظیر بسیاری دیگر.
زمین انسان ها - آنتوان دوسنت اگزوپری - ترجمه سروش حبیبی - انتشارات نیلوفر
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
مرده ای به کشتن ما می آید-رسول یونان-به انتخاب احمد پوری
آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود از این همه آدم
یکی تو نباشی...؟
لابد من نمیشناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند...
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
در خانواده ی ما ملاحظه میکنید هیچ نوع غرضی با حقیقت نداریم.اما هر بار ممکن باشد ترتیبی میدهیم که حقیقت را از دهان بیگانگان بشنویم.
گوشه نشینان آلتونا ژان پل سارتر
اعتقادات میروند ولی عادات میمانند.
همان
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
« کسی که می تواند به نادانسته های خویش گوش فرا دهد، با «تعقّل مستی » نیز آشنا می شود و در «مستی تعقّل » است که عشق آشکار می گردد.
عشق ؛ بدون معرفت و محبتِ خالی از هر گونه خِـرَد ، یک کشش کور است و اگر در حوزه هستیِ انسان تحقق داشته باشد ، زیر نام « غریزه » خود را آشکار می سازد!
وحدت و یگانگی ، از خصلت های بارز و آشکار عشق است. چنانکه عقل نیز به عالم مرسلات روی دارد و عالم مرسلات اساس وحدت و بنیاد یگانگی جهان شناخته می شود.
بنابراین جنگ میان «عقل » و «عشق» در واقع وجود نـدارد و کسانی که به این جنگ موهوم باور دارند و یکی از عقل یا عشق را بدون دیگری می خواهند ، راه به جایی نمی برند!
دانایان، «واو» را علامت وحدت و یگانگی در عالم عشق دانسته، واژه «یا» را نشان تفرقه و جدایی به شمار می آوردند. همواره باید از « لیلی و مجنون » سخن به میان آورد. ولی طرح مسأله « لیلی یا مجنون » به هیچ وجه یک سخن پسندیده به شمار نمی آید. »
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
اگر يك احمق جسور با استفاده از مقام خود در برابر مردم به شما توهين كند ، آن وقت عذاب روحي را احساس خواهيد كرد به خصوص اگر از چنان نفوذي برخوردار باشد كه شما يقين كنيد او را مجازات نخواهند كرد .
خانه ي آخر/////محمود دولت آبادي
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هرگاه همه چیز در نظر من یکسان و بی تفاوت باشد ، آیا معنایش این نیست که من همه جا و همیشه وجود دارم ؟ و هنگامی که همه چیز در نظرم یکسان و بی تفاوت است ، آیا معنایش این نیست که من در هیچ کجا و هرگز وجود ندارم ؟ و چون همه جا وجود دارم و هیچ کجا وجود ندارم آیا معنایش این نیست که وجود من از معنای قید به زمان و مکان تهی شده ؟
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
می توانستیم خودمان از این واقعیتی که اتفاق افتاده بود لذت ببریم، اینکه ادگار صد متر را در 10.1 ثانیه دویده است.طبیعی است که او بعدها موفق به تکرار این رکورد خود نشد و صد متر را فقط در 10.9 ثانیه و یا 11 ثانیه می دوید، و هیچ کس ادعای مارا باور نمیکرد و هروقت ما از آن صحبت میکردیم مارا مسخره میکردند و میخندیدند... حرف زدن درباره ی چنین لحظاتی خود اشتباه محض است و تکرار آن چیزی جز انتحار و خودکشی نیست... وقتی پای تلفن به نوای پیانوی مونیکا گوش میدادم، درحقیقت نوعی اقدام به خودکشی بود. لحظاتی وجود دارند که تکرار آنها ممکن نیست...
...
هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند، فقط تنها به خاطر آورد...
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
ژان باپتیست:همه ی ملت ها توانایی های بالقوه دارند،فقط باید بتوانند خودشان را از گذشته شان جدا کنند.
تالیران:و تمام آدم ها نیز توانایی های بالقوه دارند...فقط باید بتوانند در گذشته شان تجدد نظر کنند.
پاسخ : قسمـتهای جالـب از کتـابهای موردعلاقـهتون
دست اول تمام نشده بود که استلا گفت:" چه دست های زمختی دارد! چه پوتین های یغوری اه!" و چنان با بیزاری این حرف را زد که خودم هم از دست ها و پوتین هایم خجالت کشیدم و بدم آمد.موقعی هم که در ورق بازی اشتباهی کردم گفت:" ابله، کارگر دست و پا چلفتی!"
خانم هاویشام رو به من گفت:"بهش چیزی نمی گویی؟نظرت راجع به او چیست؟ می توانی در گوشم بگویی."
در گوشش گفتم:"به نظرم دختر مغروری است"
- دیگه چی؟
-خیلی هم خوشگل است.
-دیگه چی؟
- و بد زبان
- دیگه چی؟
- دیگه دلم می خواهد بروم خانه.