روزی از بهشت بیرون می آییم و ماهیت دنیا را می بینیم. قصری برای دروغ گویان و کویری برای پاک دامنان.
در شگفتم که کودکان چه گونه از غصه هایشان جان ِ زنده به در می برند.
تو چنان سرزنده ای که آنان فکر می کنند زندگی را دوست نداری.
سرزنده تر از آن که به مذاق خوش آیی.
عشق تو، یگانه زندگی من است.
- می خواهید چه کنم؟
- به خانه تان برگردی. به تمام این ماجرا فیصله دهی. شانسی در اختیار پدرت بگذاری. همه چیز تمام شود.
(اکنون چشم های خشک من به چشمان نافذ او دوخته شده بود:)
- خیلی خوب، همین کار را می کنم.
- خیلی خوب است، زکا.
- اما آن قدر که شما تصور می کنید آسان نخواهد بود.
- اولش بله. بعد همه چیز رو به راه می شود. مگر برادر فلیسیانو تو را «قلب طلایی» نمی خواند؟ خوب، این قلب می تواند ببخشد.
- برادر فلیسیانو سراپا خوبی است. ولی من خوب نیستم. برای او همه خوبند. خیلی خوب، برادر آمبروزیو، از یاد می برم، سعی می کنم از یاد ببرم. برای این که به بخشش عقیده ای ندارم.
- بین فراموش کردن و بخشیدن چه فرقی وجود دارد؟
- فرقشان این است که آدم وقتی می بخشد کاملا فراموش می کند. اما وقتی که فقط از یاد می برد، خیلی وقت ها باز به یاد می آورد.
* هر روز كه دوست من مي رفت سر كار، مي ديد سگ يك خرده بيشتر مرده است. از وقت مردنش خيلي گذشته بود اما سگ اين قدر سرش گرم مردن شده بود كه ديگر راه مرگ را گم كرده بود. اين دور و برها خيلي از پيرپاتال ها اين جوري مي شوند. بس كه پير مي شوند و با مرگ زندگي مي كنند، وقتي لحظه ي جان دادنشان مي رسد راه را گم مي كنند.
* در جنگ جهاني دوم من شخصاً ٣٥٢٨٩٢ سرباز دشمن را كشتم، بدون اين كه حتّي يك نفر را زخمي كنم. بچّه ها در جنگ خيلي كمتر از آدم بزرگ ها بيمارستان لازم دارند. بچه ها قضيه ي ى جنگ را بيشتر با ديد "همه بميرند" نگاه مي كنند.
بزرگترین دروغ دنیا کدام می باشد؟
این میباشد:در لحظات مشخصی از هستی وجودمان ،کنترلمان را بر روی زندگی از دست داده و به وسیله ی سرنوشت هدایت میشویم.
این بزرگترین دروغ دنیا میباشد.
++++++++++++++++
وقتی شما خواستار به دست آوردن چیزی هستید همه ی جهان به حرکت در می آید تا به خواسته تان برسید.
یک شب بدون آتش و بدون ماه در حال خوردن یک ظرف خرما به جوان گفت :زنده هستم ،وقتی دارم میخورم ،به چیزی جز خوردن نمی اندیشم ، اگر در حرکت باشیم فقط راه می روم . اگر ناچار باشم بجنگم آن روز نیز مانند هر روز دیگری برای مردن خوب است . چون نه در گذشته زندگی می کنم و در آینده . تنها اکنون را دارم ، و اکنون است که برایم جالب است . اگر بتوانی همواره در اکنون بمانی انسان شادی هستی ........
زندگی یک جشن است جشنی عظیم چون همواره در همان لحظه ای است که در آن می زی ایم و فقط در همان لحظه ..........!
رژین خیره سرانه گفت:از کجا که واقعا زندگی ابدی نداشته باشد؟به نظر من جاودانگی معجزه ای نیست که از معجزه ی به دنیا آمدن و مردن بزرگتر باشد.
رژین رو به فوسکا کرد:زنهای خوشگلی اینحا هستند
فوسا:بله
رژین:آها پس این را میبینید!
فوسکا:از بس شما را نگاه کرده ام دیدن را یاد گرفته ام
رژین:کی از همه خوشگل تر است؟
فوسکا:از چه نظر؟
رژین:عجب سوالی!
فوسکا:برای اینکه آدم کسی را به دیگران ترجیح دهد باید نقطه نظری داشته باشد.
رژین:شما همچو نقطه نظری ندارید؟
فوسکا چند لحظه دودل ماند.سپس لبخندی چهره اش را روشن کرد.گفت:چرا.من کسی هستم که شما را دوست دارم
رژین:یعنی چه؟
فوسکا:یعنی اینکه شما از همه زیباترید.چه کسی میتواند بیشتر از شما به خودتان شبیه باشد؟
رژین با اندکی بی اعتمادی به او نگاه کرد و پرسید:واقعا فکر میکنید من از همه خوشگلترم؟
فوسکا:فقط شما وجود دارید
Snape staggered; his wand flew upward, away from Harry — and suddenly Harry’s mind was teeming with memories that were not his — a hook-nosed man was shouting at a cowering woman, while a small dark-haired boy cried in a corner. … A greasy-haired teenager sat alone in a dark bedroom, pointing his wand at the ceiling, shooting down flies. … A girl was laughing as a scrawny boy tried to mount a bucking broomstick —
“ENOUGH!”
Harry felt as though he had been pushed hard in the chest; he took several staggering steps backward, hit some of the shelves covering Snape’s ..walls and heard something crack. Snape was shaking slightly, very white in the face
نامهای عاشقانه از تیمارستان ایالتی - ریچارد براتیگان - ترجمه : مهدی نوید - نشر چشمه
گفتم: "دوست ندارم قصه بگم. میخوام کتابم رو بخونم."
"چرا. میخوای برام قصه بگی."
گفتم: "چرا من؟"
"چون نگاه کردم و دیدم تو دهنت از همه بزرگتره."
پرسیدم: "اگه برات قصه نگم اونوقت چیکار میکنی؟"
با شیرینزبانی گفت: "خب ، هیچی. فقط تا اونجا که بتونم جیغ میکشم، بعد وقتی همه اومدن اینجا بهشون میگم که تو پدرمی. بهم گفتهن وقتی جیغ میکشم مثل این میمونه که دنیا به آخر رسیده. حتی ممکنه کسی رو بزنم، مثلا یه پیرزن معصوم رو. تا حالا شده تو کشتی از پا آویزونت کنن؛ آقا؟"
چرا در زندگی مقدر بود که همه چیز برود؟ زه زه، خیلی ساده: برای این که متولد شدن یعنی رفتن. رفتن از همان ساعت اول. از همان لحظه ای که انسان شروع به نفس کشیدن می کند. و تو نمی توانی با این واقعیت دست و پنجه نرم کنی.
از ترس گریزی نیست و از مرگ نیز در عین ترس از پیمودن طول شب باز نماندیم و در قلب مرگ از خندیدن با صدای بلند .. و این چنین شد که خندان خندان به صبح رسیدیم
× آتش بدون دود .. نادر ابراهیمی
|رویت را | بپوشان دختر ، کورمان کردی !!
× بر جاده های آبی سرخ .. نادر ابراهیمی !
جمعیت در جواب او فریاد زد"باید نابود کرد"...
وقتی داشت خارج میشد دستش را گرفتم:چرا این را میگویید؟بیشتر توضیح دهید.
خنوخ نبی:باید نابود کرد.
فوسکا:نه.باید ساخت
خنوخ:باید نابود کرد.کار دیگری برای انسان نمانده.
فوسکا:اما خودتان وعده ی شهر تازه ای را میدادید.
خنوخ:بشارتش را میدهم برای اینکه وجود ندارد
فوسکا:واقعا دلتان نمیخواهد همچو شهری ب وجود بیاید؟
خنوخ:اگر ب وجود میامد.اگر همه ی مردمان خوشبخت میشدند.آنگاه دیگر چه کاری در جهان برایشان میماند؟دنیا روی شانه های ما سنگینی میکند.یک راه نجات بیشتر وجود ندارد:خراب کردن همه ی آنچه ساخته شده.
فوسکا:عجب نجاتی!
خنوخ:میخواهند ما را ب شکل سنگ درآورند.ما سنگ نمیشویم.ما نابود میکنیم.ویران میکنیم.زندگی میکنیم
ولی بهترین چیز موزه این بود که همه چیز همیشه همونطوری میموند. هیشکی تکون نمی خورد. اگه صدبار هم میرفتی تو موزه ، پرنده ها داشتن میرفتن جنوب و آهوها هم با اون شاخهای خوشگل و پاهای باریک و قشنگ داشتن آب میخوردن و زن سرخپوسته هم با اون سینه های لختش داشت همون پتو رو میبافت. هیشکی فرق نمیکرد. تنها چیزی که تغییر میکرد تو بودی. نه اینکه مسن تر شدی و اینا. دقیقا این نبود. فقط فرق کرده بودی، همین. این دفعه بارونی تنت بود. یا اونی که همیشه تو صف کنارت بود این دفعه تب سرخ گرفته بود و یکی دیگه همراهت بود. یا یه معلم دیگه به جای خانوم ایگله تین گر اومده بود. یا صدای دعوای مزخرف پدر مادرت رو تن حموم شنیده بودی. یا از بغل یکی از اون چاله های آب تو خیابون که توش رنگین کمون بنزینی داشت رد شده بودی. منظورم اینه که یه جوری فرق کرده بودی. __نمیتونم توضیح بدم چیه. اگه هم میدونستم، مطمئن نیستم حالش رو داشته باشم.
یه چیزهایی باید همون طوری که هستن بمونن. باید بشه اونارو گذاشت تو یه جعبه بزرگ شیشه ای و ولشون کرد.