- شروع کننده موضوع
- #1
.samin
کاربر نیمهحرفهای
- ارسالها
- 182
- امتیاز
- 271
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- ارومیه
گوش کن؟!
این صدای سکوت لحظه هاست
و سنگینی نگاه خدا...
اینجا
پشت ابر ها،
خداست
که میلرزد از تنهایی...
پشت این ابر ها،
خداست
که هر روز، هر ساعت، هر لحظه،
له میشود زیر وجدان آدمها....
و سکوت میکند
در تمام لحظه های گناه!
پشت این ابرها
خداست خسته از سکوت...
پشت این ابر ها
نه!
اینجا،توی دلت...
خودت را به به سنگدلی میزنی...
دروغ...
آخ که چقدر دلم یک پیاله صداقت میخواهد
پشت این برگ های دفترم...
دلم میخواهد مه شوم....
میان زمین و خدا
آرام آرام پراکنده شوم...
چشمانت را ببند!
میخواهم به خدا برسم
بین این سطر های شعرم!
زندگی ام را از این دنیا جمع کنم
و غرق شوم در خودم
در خدا...
فقط میخواهم تصور کنی،
یک قصه:
کودکی
گریان،
تنها،
گرسنه،
خسته...
دستی مهربان
و آغوشی گرم!
پایان!
از خیالاتت بیرون بیا!!!!!!
این فقط یک تصویر خیالی است!
دوباره درست تصور کن:
کودکی،
گریان،
تنها،
گرسنه،
خسته...
در میان انبوه آدمهایی که زندگی میکنند...
در میان پیاده رو های شلوغ
ایستگاه های شلوغ اتوبوس
مغازه های زیاد
دیده میشود؟؟؟؟؟؟
و فردا صبح
جنازه ای کنار خیابان...
ما آنقدر زندگی میکنیم
که کور شده ایم!
فقط زندگی خودمان...
دست هایت را به من بده!
من دلم قیامت میخواهد!
خدا
دلش پر شده!
و دل آدمها
خالی از خدا...
این یک راز است:
آدم ها
اشتباه کردند!
آدمها چراغ را جای خورشید گرفتند
و ماندگار شدند!
آدمها
نمیدانند
که هیچ چیز نمیدانند!!!
و اشتباه میکنند!
ساکت! فقط من میدانم و تو خدا....
میترسم داد بزنم
و دنیا ویران شود!
فردا صبح
وقتی آدمها ا به کوچه بگذارند،
درخت ها
از ترس پشت گنجشک ها قایم میشوند!
میخواهم افکارم را
از میا آدمها جمع کنم
و غرق شوم در خودم!
جایی که خدا منتظرم است!
آخ که چقدر دلم قیامت میخواهد!
آدم
گریه نکن!
چشم هایت راببند!
بگذار خدا تصمیم دیگری بگیرد!
شاید دوباره
تو را
آفرید...!!
این صدای سکوت لحظه هاست
و سنگینی نگاه خدا...
اینجا
پشت ابر ها،
خداست
که میلرزد از تنهایی...
پشت این ابر ها،
خداست
که هر روز، هر ساعت، هر لحظه،
له میشود زیر وجدان آدمها....
و سکوت میکند
در تمام لحظه های گناه!
پشت این ابرها
خداست خسته از سکوت...
پشت این ابر ها
نه!
اینجا،توی دلت...
خودت را به به سنگدلی میزنی...
دروغ...
آخ که چقدر دلم یک پیاله صداقت میخواهد
پشت این برگ های دفترم...
دلم میخواهد مه شوم....
میان زمین و خدا
آرام آرام پراکنده شوم...
چشمانت را ببند!
میخواهم به خدا برسم
بین این سطر های شعرم!
زندگی ام را از این دنیا جمع کنم
و غرق شوم در خودم
در خدا...
فقط میخواهم تصور کنی،
یک قصه:
کودکی
گریان،
تنها،
گرسنه،
خسته...
دستی مهربان
و آغوشی گرم!
پایان!
از خیالاتت بیرون بیا!!!!!!
این فقط یک تصویر خیالی است!
دوباره درست تصور کن:
کودکی،
گریان،
تنها،
گرسنه،
خسته...
در میان انبوه آدمهایی که زندگی میکنند...
در میان پیاده رو های شلوغ
ایستگاه های شلوغ اتوبوس
مغازه های زیاد
دیده میشود؟؟؟؟؟؟
و فردا صبح
جنازه ای کنار خیابان...
ما آنقدر زندگی میکنیم
که کور شده ایم!
فقط زندگی خودمان...
دست هایت را به من بده!
من دلم قیامت میخواهد!
خدا
دلش پر شده!
و دل آدمها
خالی از خدا...
این یک راز است:
آدم ها
اشتباه کردند!
آدمها چراغ را جای خورشید گرفتند
و ماندگار شدند!
آدمها
نمیدانند
که هیچ چیز نمیدانند!!!
و اشتباه میکنند!
ساکت! فقط من میدانم و تو خدا....
میترسم داد بزنم
و دنیا ویران شود!
فردا صبح
وقتی آدمها ا به کوچه بگذارند،
درخت ها
از ترس پشت گنجشک ها قایم میشوند!
میخواهم افکارم را
از میا آدمها جمع کنم
و غرق شوم در خودم!
جایی که خدا منتظرم است!
آخ که چقدر دلم قیامت میخواهد!
آدم
گریه نکن!
چشم هایت راببند!
بگذار خدا تصمیم دیگری بگیرد!
شاید دوباره
تو را
آفرید...!!