ترس دوران بچگی..!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع meli
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

بچه که بودم از اینا خیلی میترسیدم:
1.حموم!!!
2.سلمونی!!!
3.دکتر و پرستار
4.پلیس از نوع راهنمایی رانندگیش
5.مهماندار هواپیما :))

اصن یه وضی بود بیا و ببین
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

وقتی 3 سالمون بود

از خروس همسایه خیلی میترسیدم

یادمونه یه بار داشتیم نگاش میکردیم

نامرد از این خروس جنگیا بود

پرید با پاش به ما

رو صورت ما نقش خاطره ای زد

مام هراسان فرار کردیم

هر شب موقع خواب فکر میکردیم

این داره از در اتاق با صدای زوزه ی گرگ میاد تو

تا وقتی خروسه رو کشتنش

اون یارویی که خروسه رو کشت

تا چن وقت قهرمان ما شده بود

اصن اوضاعی داشتیم تو اون بازه ی 2 3 ماهه
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

از پسرخالم شدیدا میترسیدم بهش میگفتم رضا لولو :))
از تاریکی :-s
از قطره ی الوده ;D تو ی کارتونه... بود...هرشب خوابشو میدیدم X_X ;D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من از دوست پسر عموم میترسیدم،همیشه فکر میکردم میخواد گوش هام رو ببُره :دی
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

الان یادم اومد به غیر از حیوانات و....
از این میترسیدم که بچه مامان بابام نباشم! X_X
اخه یک دختر هست تو یکی از فامیلای دور که بچه اصلی مامان باباش نیست
وقتی من این موضوع رو فهمیدم همش از مامانم میپرسیدم من کجا به دنیا اومدم؟؟
واقعا ترس بامزه ای بوده! ;D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من همیشه میترسیدم تو خیابون تنهایی گم شم... واسم کابوس بود... ;D


بابام واسم ازین آدم آهنیا خریده بود بعد اینو که روشن میکرد راه میرفت من میترسیدم گریه میکردم. آخر سر انداختمش زمین خرابش کردم ;D


وختی تازه پلیستیشن اومده بود بابام خرید واسم. بعد وختی باش بازی میکردم همش میسوختم دستش ویبره میرف من میترسیدم گریه میکردم. به خاطر همین هیچ وخ زیاد بازی نمیکردم . بابام همش بازی میکرد. ;D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

ترس من نوبره :
من شبا از سایه های روی دیوار میترسیدم!! ;D
آخه بچه که بودم یه کابوس خیلی بد در این رابطه دیدم... :-ss
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

در آسانسور، اتوبوس، مترو، کلا این درایی که یهویی بسته میشن

وحشت داشتم ازشون اینکه یهویی بسته شه بعد دست / سر/ پای یکی بمونه لاش کنده بشه
یا مثلا این سکانس که اتوبوس داره راه میفته یکی میدوه در لحظه آخر که در داره بسته میشه سوار میشه، چشامو میبستم که نبینم ;D

البته این ترس از بین نرفت ;D ;D الان هم اصلا حس خوبی راجع به این درا ندارم
_____

برادرم دوران خیلی طفولیتش از سیبیل بابابزرگم میترسید ;D با سیبیل بابام مشکلی نداشت ولی مال بابابزرگم به نظرش خوفناک میومد ;D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

موقع خواب کمدای دیواری اگه درشون باز یا نیمه باز بود به شددت وحشت میکردم :د هنوزم بعضی وقتا اگه شب خوابم نبره مثلا نصف شب باشه در یکی از کمدا خرابه همیشه پیشه منم یه حس بدی بهم دست میده ولی نه در حد ترس! :د یا مثلا پنجره اگه پرده کنار رفته باشه و شب باشه هی میترسیدم که یهو یکی پشت پنجره ظاهر شه :-s هنوزم در بعضی شب ها این به سراغم میاد :د

اون سریاله بود او یک فرشته بود دبستان که بودم تا مدت ها بعد از این از نور قرمز(به تنهایی تو تاریکی) میترسیدم :د بعد دقیقا یه چراغ دیواری داشتم نورش قرمز بود بعد از این ماجرا تا چند سالی روشن نشد! :د
(خواهرم میخواست اذیتم کنه روشنش میکرد تو تاریکی :د)
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

+ یه کتاب داشتم ، داستانای پیامبراو اینا !
هر موقه اینو میخوندم تا چن روز حس میکردم تو اتاقم همه این پیامبرا هستن ! وحشت میکردم ! :))

+ یه شب سریال نقطه چین بود ، پاورچین بود ، نمیدونم ! ;D یه قسمت داشت در مورد حمله شهاب سنگ ها به زمین ! :-s
اون شب که اون قسمتو دیدم تا صب خوابم نبرد ! صبح که شد و خیالم راحت بود از این که شهاب سنگا تو روز حمله نمیکنن خوابم برد . X_X ولی کابوس دیدم و بیدار شدم داشت از دماغم خون میومد !

+ هر موقه از پنجره بیرون رو نگاه میکردم که ببینم بابام کی میاد خونه ، مامانم میگفت " سبا زیاد آویزون نشو ! شیطونه میاد هُلت میده میفتی پایین ! " :-s >)

+ اگه حرف مامانمو گوش نمیدادم میگفت میدمت دست آقا نایبیه دعوات کنه ! ( یکی از گارسونای رستوران نایب که ازش ترسیده بودم ! :)) )
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

از صدای آدم آهنی میترسیدم ! هی فک میکردم میان مارو میکشن ! بعد یه فیلم میذاشت که یه روح دختر توش بود صورتش خونی بود بهش میگفتم دخترخونی ! حتی وقتی صداشم میشنویدم میترسیدم !
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من بچه که بودم بینهایت پرخور و تپل بودم
بعد تنها چیزی که همیشه براش غر میزدم خوردنی بود
برای همین همیشه منو از خوردنی میترسوندن
واقعیتش توی اون زمان از پشمک بیشتر از همه چی میترسیدم
وقتی نق میزدم مامانم بهم پشمک میداده که بخورم
منم جیغ که این ریشِ آگا خمینیه...بعدم برای آگا خمینی میزدم زیر گریه...(آگا=آقا!)
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

معمولا وقتی مامانا می خوان بگن که دس به چیزی نزنیم میگن جیزه
مامانه منم همیشه پای گاز می گف جیزه بد منم فک می کردم فقط اونا یی که اتیش می گیرن جیزه هس
یه بار می خواستم به رادیو ی بابام دس بزنم بد مامانم اومد گف جیزه
منم خیلی از اتیش می تر سید اصلا وحشتناک می ترسیدم!!!!
ولی از روی کنجکاوی رفتم جوراب بابامو دستم کردم بد رفتم دوباره یواشکی پیش رادیو ی بابام و داغونش کردم!!! ;D ;D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من از سرسره می ترسیدم همیشه فکر میکردم که با سرعت که پرت میشم پایین کمر میسابه به زمین واینا...... :-"
یه بار داییم خواست ترس منو بریزه به زور گفت باید سوار شی همچین جیغ بنفش میزدم ;D

.........................
از نمکی هم میترسیدم شدیددددددددددددددددددددد.
..............................
یه دیوونه بود اطراف محل ما زندگی میکرد اسمش بهزاد بود جوون هم بود بهش میگفتن بهزاد دیوونه(البته به زبون محلی صداش میکردن)
من هر وقت اینو میدیدم میگرخیدم ;D از ترس شدید خوابشم میدیدم دیگه بدتر شده بود همش فک میکردم میاد میدزدتم (دندووناشم شدیدا ترسناک بود مدل خون آشامی) ;D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من عین چی از این معدن کهنه ها میترسیدم ;D آخه خیلی تو کوچه ها بازی میکردم مامانم واسه این که بترسونه منو میگفت اینا که گونی دستشونه میان میندازنت تو گونی میبرنت...هیچی معدن کهنه ای میدیدم عین موتورگازی میدوییدم که مثلا منو نگیره ;D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من اونروزا یه عروسک داشتم...خیلی دوسش میداشتم!...بعد همینجوری که بغلم بود یهو ازش میترسیدم مینداختمش کنار جیغ میزدم فرار میکردم :))

مامانبزرگم خیلی درمورد جن حرف میزد برام...آخه یکی نیست بگه چرا واسه بچه ی هفت هشت ساله از جن میگی؟ میگفت جنا(سم،صم)دارن...منم هرجا میرفتم مهمونی اول به پاهای بقیه نگا میکردم ببینم ثمه یا پا! یه وقتایی به پاهای خودمم نگا میکردم ;D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

از زیر ِ تختم میترسیدم :دی
از سوراخ چاه حموم
جن
روح

فعلا همینارو یادم میاد :دی
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من تا جایی که شنیدم فقط ازپسر عمم میترسیدم. :-s :-ss

راستش نمدونم چرا؟!
تازگیام که وقتی شبا خوابم نمیبره 1000 جور خیال میکنم ;))
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من خیلی که کوچیک بودم بابام برام یه خرگوش اسباب بازی خریده بود خیلی هم گنده بود، اون زمان شاید 2 برابر من می شد.
یه روز نه بابام خونه بود نه مامانم، خالم اومده بود پیشم. بعد من خیلی گریه می کردم مامان بابامو می خواستم :((
خالم می خواست آرومم کنه خرگوشه رو آورد منم تا حالا ندیده بودمش، وقتی آوردش یه جیغ بنفش کشیدم که خود خالم انگار که جن دیده باشه خرگوش بیچاره رو پرت کرد تو دیوار :-\
اونقدر بد جیغ کشیدم که تا مامان بابام اومدن جفتمون هق هق می کردیم! :((


یه بارم پاورچین داشت پخش می شد اون قسمتیش که مومیایه
من انقدر ترسیده بودم به مدت چندین ماه باید یا مامانم یا بابام باهام می خوابیدن >) :-ss
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من تازه فهمیدم چه بچه شجاعی بودم.....
از چیزی نمیترسیدم... معمولا بقیه از من میترسیدن. :)) :))
.
.
.

ولی الان خیلی از خون میترسم در حالی که وقتی بچه بودم این طور نبود....
 
Back
بالا